ناتورالیسم ( NATURALISME )

ناتورالیسم از نظر ادبی بیشتر به تقلید دقیق و موبه موی طبیعت اطلاق می شود، این نوع ناتورالیسم دنباله رئالیسم شمرده می شود و در مفهوم فلسفی به آن رشته از روش های فلسفی گفته میشود که معتقد به قدرت محض طبیعت است و نیرویی برتر از طبیعت نمی شناسد. اما به عنوان مکتب ادبی ناتورالیسم به مکتبی اطلاق میشود که امیل زولا و طرفدارانش پایه و اساس آن را گذاشتند. در این نوع ادبیات و هنر کوشیده اند روش تجربی و جبر علمی را در ادبیات رواج دهند و به ادبیات و هنر جنبه علمی بدهند. این مکتب نزدیک به ده سال حاکم بر ادبیات اروپا بود (۱۸۸۰ – ۱۸۹۰ ) اما به زودی از صورت یک مکتب مستقل ادبی بیرون آمد.

در هر حال نمی توان منکر نفوذ چشمگیر ناتورالیسم در ادبیات فعلی آمریکا و اروپا شد و بسیاری از نویسندگان آمریکایی و اروپایی از آثار پیشوایان این مکتب الهام گرفته اند.
در آثار ادبیات ناتورالیستی فرد یا اجتماع بشری دارای هیچگونه مزایا و سجایای اخلاقی نیست و اگر هم چنین مزایایی در او دیده شود حاصل اراده خودش نیست بلکه زائیده قوانین علمی و عوامل طبیعی است.
از این رو در اجتماع نیز مانند طبیعت به جز تنازع بقا هیچ چیز دیگری وجود ندارد. در رمان ناتورالیستی توجه زیادی به بیان امور جزئی مبذول میشود و نویسنده ناتورالیست کوچکترین حرکت ها و رفتار قهرمانان خود را از نظر دور نمیدارد و این تشریح و بیان نظیر تحقیق پزشکی و علمی است و نویسنده میخواهد از آن برای نتیجه گیری به نفع کار علمی خود استفاده کند.

در مکتب ناتورالیسم وضع جسمانی موجود انسان به عنوان اصل پذیرفته شده است و وضع روحی را باید اثر و سایه ای از آن به شمار آورد. یعنی همه احساس ها و افکار انسان ها نتیجه مستقیم دگرگونیهایی است که در ساختمان جسمی حاصل می شود و وضع جسمی نیز بنا به قوانین وراثت، از پدر و مادر به او رسیده و غیر قابل تغییر است.
در آثار این مکتب بیشتر مکالمه اشخاص به همان زبان محاوره آورده می شود و میتوان گفت ناتورالیستها نخستین کسانی هستند که آوردن زبان عامیانه را در آثار ادبی رایج کردند. امیل زولا، گی دو موپاسان، امانتس از نویسندگان مشهور این مکتب و آسوموار، بول دوسویف از آثار ارزنده این مکتب به شمار میروند.
پس از سال ۱۸۵۰ ، دو رمان نویس رئالیست به نامهای شانفلوری و لویی دورانتی به نکاتی نو در باب مکتب ناتورالیسم اشاره کردند. این دو نویسنده، رئالیسم را با تعبیری متفاوت «عکس العمل »روحیات مردانه « در برابر رؤیابافان قای قنشین » معرفی کردند و اظهار داشتند که رئالیسم از زیباسازی متنفرّ است و جنبه های اجتماعی انسان را در نظر میگیرد و به جای پرداختن به وقایع تاریخی، مطالعه عصر کنونی را ترجیح میدهد. این دو رمان نویس در آثار خود افراد کوچک و ضعیف جامعه را به تصویر کشیدند و مسائل را آنچنان که بودند، نشان دادند. شانفلوری، رئالیسم را یک دوره گذرا میداند که باید سپری شود و جای خود را به «مطالعه صبورانه بینوایان » بدهد. به همین دلیل است که وقتی زولا نظریات خود را در باب ناتورالیسم اظهار میدارد، مورد حمایت و تحسین شانفلوری و دورانتی قرار میگیرد، نکته قابل یادآوری این است که آنچه در آثار نویسندگان ناتورالیست با نوعی ناامیدی طنزآلود و «طنز سیاه » ناشی از جبر زمانه شکل میگیرد، تأثیری است که فلسفه شوپنهاور بر این طیف از نویسندگان باقی گذاشته است، زولا در نظریه های خود ،خواهان وارد شدن علوم طبیعی به ادبیات است. زیرا قرن نوزدهم را در درجه اول قرن علم م یداند، بنابراین او تحت تأثیر آثار علمی روزگارش، سعی میکند با مشاهده و پرداختن به جزییات، قوانین روش علمی را که «کلود برنار » پیروی از آنها را در آثار خود ادعا میکرد، دنبال کند، کلود برنار ادعا کرده بود که همان قوانین علمی که در مورد اجسام بی جان به کار میرود باید در مورد اجسام زنده نیز قابل تطبیق باشد. بر این اساس، زولا گام را فراتر نهاد و ادعا کرد که همین قوانین علمی باید با «زندگی عاطفی و ذهنی » انسانها نیز تطبیق داده شود. زولا عقاید خود را در مورد ناتورالیسم و رمان ناتورالیستی چنین بیان میکند: «رمان عبارت از گزارش نامه تجارب و آزمایشها است ». به این ترتیب معتقد است که نویسنده باید تخیل را به کلی کنار بگذارد. زیرا «همان طور که سابقاً میگفتند فلان نویسنده دارای تخیل قوی است، من میخواهم از این پس بگویید که دارای حس واقع بینی است. چنین تعریفی درباره نویسنده، بزر گتر و درست تر خواهد بود.

موهبت دیدن خیلی کمتر از موهبت آفریدن، در اشخاص مختلف وجه مشترک دارد. « زولا در جای دیگر، رمان ناتورالیستی را آزمایشی میداند که رمان نویس باید با استفاده از تجارب خود، روی افراد بشر انجام دهد، اگر خوب تأمل شود، مشاهده میکنیم که آنچه زولا اظهار میدارد، وجود جبری است حاکم بر همه موجودات، و دنیای ذهن و اخلاق انسان نیز باید به صورت مادی و ماشینی فرض شود که کاملاً مقهور جبر زمان است.

مشخصات آثار ناتورالیستی : برای اینکه ویژگیهای این آثار را بیان کنیم، سعی کردیم که به جای توضیح کلی درباره این ویژگیها، آنها را به صورت فهرست وار بیان کنیم، تاخواننده در ذهن خود، با ترتیبی منطقی بتواند این مشخصات را دنبال کند:

۱ . توجه به علم فیزیولوژی:                                                                                  ناتورالیستها معتقد بودند که برای پی بردن به مشخصات روحی و اخلاقی یک شخصیت لازم نیست مستقیماً به بیان ویژگیهای اخلاقی فرد پرداخت بلکه آنها سعی میکردند با ارائه مشخصاتی از وضعیت مزاجی شخصیتهای داستان، نتیجه گیری در مورد تشخیص حالات روحی و یا خصوصیات اخلاقی قهرمانان را به عهده خواننده بگذارند. زیرا همان طور که گفتیم آنها رمان نویس را در وهله اول یک آزمایشگر تجربی میدانستند که میخواهد با فرموله کردن یک سلسله قوانین و تطبیق آن بر ذهن و روح شخصیتهای داستان، به نتایج مورد نظر خود دست یابد.

۲. مسئله وراثت:
ناتورالیستها بر امر وراثت تأکید زیادی داشتند و معتقد بودند که ویژگیهای جسمی و روحی هر فرد از پدر و مادرش به او به ارث رسیده است و همان طور که قبلاً نیز اشاره کردیم آنها معتقد بودند که سرنوشت انسان را وراثت و محیط رقم میزند و انسان مقهور این دو عامل است.

۳ . مخالفت با قراردادهای اخلاقی و مذهبی:
به اعتقاد ناتورالیستها، انسان جزیی از نظام مادی طبیعت محسوب میشود که هیچ ارتباطی با عالم غیرمادی که در مذهب یا اعتقادات اساطیری مطرح می شود، ندارد.

۴ . سخن گفتن از زشتیها و فجایع:
آثار ناتورالیستی صحنه هایی را توصیف میکنند که تا قبل از آن، به دلیل عرف حاکم بر جامعه و به خاطر مسائل اخلاقی، در پرده بیان می شدند. ولی نویسنده ناتورالیست چیزی را تحت عنوان عفت قلم رعایت نمیکند، و هر آنچه را که برای تشریح جزییات یک واقعیت از زندگی لازم بداند، به تصویر میکشد..

۵ . مطرح شدن عشق به عنوان یک نیاز جسمانی، و جنسیت به عنوان یک تجربه مشروع.

۶ . به تصویر کشیدن پلیدی، پریشانی، بی عدالتی و فقر و فلاکت موجود در جامعه:
دیدگاه افراطی ناتورالیستها که تلاش میکردند وقایع را به صورت رئالیستی به تصویر بکشند و در مقابل، آنچه که در آثار قبل از ایشان به صورت رمانتیک و ایده آلیستی وجود داشت، باعث شد که آنها در آثار خود چیزی جز زشتیها و فلاکتها را نبینند و در نوشته های ایشان جایی برای زیباییهای عشق و محبت وجود نداشته باشد. همین امر، کار را به جایی میرساند که آنها دیدگاهی داشته باشند که در انسان جز زشتی و پستی نبینند و جنبه متعالی روح او را نادیده بگیرند. در نتیجه، انسان در چنین دیدگاهی، تعریفی چون گفته صادق هدایت پیدا میکند: «همه آنها یک دهن بودند که یک مشت روده به دنبال آن آویخته و منتهی به دستگاه تناسلی میشد »

۷ . عدم تسلیم در برابر خرافات:
که این امر نیز حالت افراطی به خود میگیرد و ناتورالیستها هرگونه ایمان و اعتقاد و مذهبی را خرافات تلقی میکنند.

۸ . نفی آزادی و طرد آن:
زیرا ناتورالیستها انسان و سرنوشت او را مقهور محیط و وراثت میدانستند و معتقد بودند که انسان در مسیر جبر تاریخی قرار گرفته که همه عوامل، از جمله اجتماع، وراثت و تکامل زیست شناسی، او را به سوی یک سرنوشت محتوم به پیش می راند.

۹ .در آثار ناتورالیستی، انسانها زیر فرمان شرایط جسمانی خود، و به قول زولا، «زیر فرمان اعصاب و خونشان » قرار دارند.
همان طور که نیچه میگوید: «یکی از کشفهای مهم این قرن این است که انسان عبارت از ضمیر نیست بلکه یک سیستم عصبی است .» در چنین شرایطی، اصل، جسم و شرایط جسمانی است و روح در فرع قرار میگیرد. «یعنی تظاهرات روحی، نتیج های از شرایط جسمانی » می شود.

۱۰ . زبان محاوره:
ناتورالیستها معتقدند که جملات باید طبیعی و متناسب با شخصیت رمان یا بازیگر تئاتر انتخاب شود. ایشان از به کار بردن جمله های فهیم و آهنگین که بخصوص در تئاتر رواج داشت انتقاد میکنند و در آثار خود، مکالمه هر شخص را از جملات و تعبیراتی انتخاب میکنند که خود آن فرد بدان سخن می گوید. بدین سان، شخصیتهای رمان و تئاتر می توانند با حرف زدن و ادای خاص جملات، جلو ه ای از شخصیت خود را به طور غیر مستقیم به خواننده بشناسانند. و همین امر، نویسنده را از خیلی از توضیحات راجع به شخصیت داستان بی نیاز میکند، ناتورالیستها زبان محاوره را ابتدا در رمان و بعد در تئاتر وارد کردند. این کاربرد چنان مورد استقبال نویسندگان قرار گرفت، که حتی پس از محو شدن مکتب ناتورالیسم، این کاربرد زبانی، روز به روز در میان نویسندگان تقویت شد و استفاده فراوان از آن، تاکنون باقی مانده است.

۱۱ . شرح جزئیات حوادث و وقایع

۱۲. نویسندگان ناتورالیست معمولاً شخصیتهایی را برای داستانهای خود انتخاب میک‌نند که انگیزه های حیوانی چون حرص، شهوت جنسی و خوی حیوانی، در آنها قویتر باشد.

۱۳. آثار ناتورالیستی معمولاً دارای پایانی غم انگیز هستند.
البته پایان غم انگیز این آثار با پایان غم انگیز تراژدی متفاوت است. زیرا به خلاف تراژدی، که قهرمان مقهور خدایان یا دشمنانی قوی می شود، در آثار ناتورالیستی، فرد تحت تأثیر جبر تاریخی و اجتماعی، تجزیه و هلاک می شود.

صادق چوبک :
صادق چوبک درتیرماه سال ۱۲۹۵ در بوشهر متولد شد، او دیپلم خود را از کالج آمریکایی تهران گرفت و بعد از آن به استخدام وزارت فرهنگ و در نهایت شرکت نفت درآمد.
در حقیقت چوبک، گلستان و آل احمد ادامه دهندگان راهی بودند که جمالزاده، هدایت و علوی در جهت نوآوری در ادبیات ایران آغاز کرده بودند، ایشان توانستند داستان کوتاه را به یکی از شاخه های اصلی ادبیات معاصر ایران تبدیل کنند. چوبک تحت تأثیر ادبیات رئالیستی آمریکا، به نثر و ساختمان داستان توجه خاصی داشت؛ و همین طور «عین نمایی » او رنگی ناتورالیستی داشت.

در یک تقسیم بندی کلی، می توان آثار چوبک را به دو گروه تقسیم نمود:

الف ) تألیفات:

۱- مجموعه داستان «خیمه شب بازی »  (شامل یازده داستان و طرح به نامهای: « نفتی » ، « گلهای گوشتی » ، « عدل » ،« زیر چراغ قرمز» ، «آخر شب » ،« مردی در قفس » ،« پیراهن زرشکی » ،« مسیو الیاس » ،« اسائه ادب »، «بعدازظهر آخر پاییز »

۲مجموعه داستان «انتری که لوطیش مرده بود » (شامل سه داستان «چرا دریا طوفانی شده بود » ،« قفس » و «انتری که لوطیش مرده بود » و یک نمایشنامه با عنوان «توپ لاستیکی» )

۳- مجموعه داستان «روز اول قبر » (شامل نه داستان و طرح و با نامهای: «گورکنها»، «چشم شیشه ای » ،« دسته گل » ،« یک چیزخاکستری » ،« پاچه خیزک » ،« روز اول قبر »، «همراه » ،« عروسک فروشی »،«یک شب بیخوابی » و نمایشنامه «هفت خط »)

۴- مجموعه داستان «چراغ آخر » (شامل ده داستان و طرح «چراغ آخر » ،« دزد قالپاق »، «کفترباز » ،« عمر کشون » ،« بچه گربه ای که چشمانش باز نشده بود » ،« اسب چوبی »، «آتما، سگ من »، شعر آزاد « رهاورد »،  «پریزاد و پریمان » و «دوست »)

۵- رمانهای«تنگسیر » و «سنگ صبور» .

ب) ترجمه ها:
«آدمک چوبی » ترجمه «پینوکیو » اثر کارلو کالودی و «آلیس در سرزمین عجایب » اثر لوئیس کارل همچنین شعر «غراب » (کلاغ) اثر ادگار آلن پو.، از مهم ترین عوامل شهرت چوبک در داستان نویسی نگاه بی طرفانه و بی رحم چوبک به فساد و زشتی است که داستان را از قالب نگرش احساساتی و مواعظ اخلاقی بیرون آورد.
صادق چوبک با نقب زدن به اعماق جامعه ای فاسد و اسیر خرافات، زشتیهای آن را به طرزی مبالغه آمیز به تصویر میکشد. آثار چوبک پر است از زشتیها و فساد و زندگی نکبت بار افراد پست جامعه، که تا قبل از او در آثار نویسنده ایرانی دیگر سراغ نداریم (جز صادق هدایت در علویه خانم). در آثار چوبک مرگ، هراس و فساد، از واقعیتهای عادی و روزمره اجتماع تلقی می شود، و هیچ جایی برای عشق و محبت و زیبایی وجود ندارد.
در دهه بیست شاهد رشد آثار مردم گرایانه در بین روشنفکران جامعه ایرانی هستیم که هر کدام سعی کرد ه اند به نحوی با پرده برداری از تیره روزیهای مردم ستمدیده، لزوم رسیدگی به این مشکلات را که افراد ضعیف جامعه را زیر چرخهای سیاست گزاری های خاص خود له کرده و کسی به آنها توجه نمیکند و بوی تعفنّی را که از اجساد و افکار این قشر مصیبتزده در همه جا حس می شود، گوشزد کنند. اما هیچ کدام از این نویسندگانی در چنین عرصه ای موفقیت چوبک را به دست نمی آورند و چوبک نخستین نویسنده نسل خود بود که موفق به ارائه طرحی هنرمندانه از این زندگیها شد. اما او نیز با توصیف ناتورالیستی از فقر، بندگی و خفتّ ناشی از آن را توجیه میکند. چوبک تا حد دست دادن توصیفهای دقیق از زندگی نابسامان موفقّ است، اما آن گاه که میکوشد با کاوش در گذشته و ذهنیت شخصیتهای آثارش به تحلیل زندگی بپردازد، محدودیت جهانبینی خود را به نمایش می گذارد، داستانهای چوبک در دنیای بی رحمی میگذرند که آدمهایش ترس خورده، و از خود بیگانه اند.
اینان که حتی نمیتوانند تمایلات غریزی خود را بیان کنند، ستمدیدگانی هستند که یکدیگر را مورد ستم و آزار قرار میدهند، اما چوبک به دلیل داشتن جها نبینی فرویدی، به علل اصلی ستم اجتماعی توجهی نمیکند. او با اینکه طرفدار ستمدیدگان است ولی با توصیف طبیعت افراد، نکبت زدگی آدمها را ازلی و ابدی میپندارد.
چوبک در توصیف عینی از واقعیت، بسیار موفق است. او با بینش ناتورالیستی خود، به توصیف جزء به جزء از پدیده های مختلف زندگی میپردازد و سعی میکند که با این توصیف دقیق و عینی، واقعیت زندگی را آنگونه که هست ببیند؛ ولی در عین حال، همین بینش ناتورالیستی دید او را محدود میک‌د. به طوریکه او، واقعیت زندگی را تنها در بدیها و پستیها و زشتیها جست وجو میکند.
شخصیتهای داستانهای چوبک، افرادی پست و بی اراده و اسیر سرنوشت اند، که برای تغییر این سرنوشت خود هیچ تلاشی نمیکنند؛ و کلاً افرادی بی اراده و بی هدف اند که تنها به مسائل پست زندگی گرایش دارند، و گویی در این زندگی، هیچ هدفی فراتر از ارضای غرایز جنسی خود که کاملاً اسیر و پای بست آن هستند وجود ندارد. این افراد، هیچ آرزو و اشتیاقی برای خارج شدن از گنداب زندگی خود ندارند، و قدرت محیط و غرایز، ایشان را به سوی سرنوشتی محتوم پیش میراند.
چوبک با توصیف زندگی آدمهایی که طعمه فقر، ب فرهنگی و تعصب می شوند، به وضع موجود اعتراض میکند. اما از آنجا که به تکامل جامعه بشری باور ندارند، منادی تغییرناپذیری وضع موجود می شود.
ناتورالیستها غیرانسانی بودن اوضاع را یادآوری میکنند، اما می گویند: کاری نم شود کرد. همین است که هست. زیرا تقدیر و خواستهای طبیعی و بیولوژیک انسانها چنین می خواهند. پس، فساد ناشی از انسان است، نه از مناسبات اجتماعی.
نتیجه این بینش، بیزاری و نومیدی نویسنده بشردوست از زندگی و بشریت است. از این رو، توصیف مرگ در اشکال گوناگون جای برجسته ای را در داستانهای چوبک اشغال میکند.
بررسی ویژگیهای ناتورالیستی آثار چوبک در این قسمت به بررسی و انطباق ویژگیهای آثار ناتورالیستی با آثار چوبک پرداخته ایم و برای هر کدام از این ویژگیها، شاهدی از آثار او نقل کرده ایم. تذکر این نکته نیز ضروری است که در تقسیم بندی سیزده گانه ای که از ویژگیهای آثار ناتورالیستی بیان شد، گاه یک ویژگی تنها از لحاظ قالب الفاظ با ویژگی دیگر تفاوت دارد و در اصل و ریشه که بدان بپردازیم، خواهیم دید که هر دو ویژگی حتی می توانستند تحت یک عنوان و شماره ذکر شوند و این مسئله، در شواهدی که از آثار مختلف چوبک آورده ایم، کاملاً مشهود است. هدف ما از این تقسیم بندی جزیی، تنها ملموس تر شدن جزئیات ویژگیها برای خواننده بوده. واضح است که پس از
جا افتادن منظورمان از این ویژگیها، حتی خواننده می تواند آنها را در عناوین کمتری خلاصه کند.

۱- توجه به علم فیزیولوژی:
در توضیح این عنوان، نویسنده به جای اشاره مستقیم به ویژگی اخلاقی یا حالت روحی شخصیت داستان، سعی میکند حالات او را توصیف نماید؛ و بدین ترتیب خواننده می تواند با مشخصات ارائه شده، حالت شخصیت را دریابد. این امر به تصویرسازی ذهنی خواننده کمک بیشتری میکند و او خود را بیشتر درگیر فهم ماجرا میکند، برای مثال، چوبک وقتی میخواهد حالت ترس و وحشت شخصیت داستان را در مواجهه با مرگ بیان کند، مستقیماً به بیان واژه ترس از مرگ نمیپردازد بلکه همانند رمان «تنگسیر »، به توصیف این حالت میپردازد و به خواننده اثر اجازه می دهد که موقعیت فرد را ملموس تر و واقعی تر بشناسد: «آرامش احمد پشت کریم را لرزاند،کریم جلو خودش آدمی را دید که هیچ وقت او را با آن سر و ریخت ندیده بود. او صبح پس از ناشتایی تریاکش را کشیده بود و کیفور بود. ناگهان ته حلقش تلخ شد و تو شکمش پیچ افتاد. از آنچه گفته بود پشیمان بود. سرش به دوران افتاد. دندانهایش از هم باز بود و بی آنکه لبهایش تکان بخورد، ته گلویش باز و بسته می شد و زبان کوچکه اش می لرزید، چهره کبود و چشمان داغ محمد، دگرگونش ساخته بود. انگار می خواست سقف بازار رو سرش خراب شود، شیخ میخواست چیزی بگوید اما زبانش تو دهنش نمیگشت و صدا تو گلویش گیر کرده بود. مثل اینکه تو خواب بختک روش افتاده بود و هر چه میخواست داد بزند نمیتوانست و توانایی هیچ کاری را نداشت و خون تو رگهایش خشک شده بود. صدای حرفهای خودش تو کله اش ولو شده بود و پیچ و تاب میخورد و چیزی به زبانش نمی آمد و صداها رو پرده گوشش فشار می آورد که بیرون بپرند و سرش منگ شده بود و محمد حرف میخواست و جواب میخواست و او حرف نداشت.
یا در جاهای دیگر، در توصیفاتی از حالات شخصیتها، به این موارد برمی خوریم: اما هر دو زنده بودند و سیدحسن خان همه چیز را می دید. اما حال اینکه حتی پلک چشمانش را از روی اراده به هم بزند نداشت. گاهی که پلکهایش می افتاد و چشمانش مرده وار نیمه باز و بی حالت می ماند، توانایی بالا کشیدن آنها را نداشت. مغزش باد کرده بود و از داخل به دیوار جمجمه اش فشار می آورد. بدنش مورمور میکرد. قدرت هر کار و هر خیال ازش سلب شده بود. رو پاهاش بند نبود. روی زمین می جهید. دنیایش زیور بود و چشمش به در کوچه سیاه چرکین خانه او دوخته بود و آنجا بهشتش بود. کهزاد دیگر آرزویی به جان نداشت. هیچ چیز نمیخواست. چشمها و بینی اش میسوخت. زیر بناگوشش سوزن سوزنی می شد. می خواست بخندد. می خواست بگرید. از هم باز شده بود. سبک شده بود. سرانجام نیشش وا شد و خنده شل و ول لوسی تو صورتش دوید.

۲- وراثت :در داستان کوتاه «پریزاد و پریمان » از مجموعه داستان «چراغ آخر» 

نیز گویی همان سرنوشتی که دهگان بدان دچار شده بود، دوباره در زندگی «مهرک » (نوه اش) تکرار می شود. او همانند پدربزرگ خود فریب اهریمن را میخورد و با ازدواج کردن با «جهی »، دیوی که خود را به هیئت انسان درآورده بود ، زندگی او نیز اسیر پلیدی و دروغ و خیانت می شود. زن دیو سیرت که بر اثر ازدواج با آدمیزاد کم کم صورت انسانی خود را از دست می دهد و ذات پلید و زشت او در چهره اش نمایان تر میشود ، تکرار همان سرنوشت موروثی ای است که از زندگی دهگان شروع شده بود و در زندگی «مهرک » نیز ادامه می یابد. پدر و مادر و سه تا خواهرهای قد و نیم قد جلال با لبخندهای خفه و لرزان تو حیاط منتظر آنها بودند. زن عکس آنها را تک تک، و همه با هم در پاریس دیده بود، اما آنها اینجا همه شان یکجور دیگر شده بودند. شکمهاشان باد کرده بود و رنگهاشان تاسیده و چرک بود. مثل اینکه جدشان ناخوش بوده و یک ناخوشی ارثی تو خانواده آنها مانده بود.، «دست کم بچه ام را از این خراب شده می برمش تا وقتی بزرگ شد اصلاً عکسی از این پدر و این قوم و خویشها و از این سرزمین تو سرش نباشد. هیچ وقت نمیخواهم بدونه باباش کی بوده. ترجیح میدم بدونه باباش یکی از آدمای تو کوچه بوده و هیچ پیوندی میانمان نبوده. فقط این پوست تاسیده و موهای سیاه فرفریش تا عمر داره مثل داغ ننگ همراشه.

۳- مخالفت با قراردادهای اخلاقی و باورهای مذهبی:
یادت هست وقتی که بچه بودی عمه ات میگفت خدا تو آسمونه و هر کاری ما میکنیم او می بینه و تو هر چی تو آسمون خیره میشدی چیزی نمی دیدی؟ آخرش هم پیدا نکردی. آسمون از همون اولش همین جوری گود و تهی بود. (این تهی چه کلمه قشنگیه!) اگه بنا بود ته آن خدایی قایم شده باشد چه زشت و دردناک بود، این زندگی کوتاه درخور دانش سرشار و معرفت بیکران ما نیست. به ما ستم شده. خوشا سنگ و آهن که هزاران سال می زیند. خوشا غبار، که زندگی اش از ما درازتر است. تف بر […]. این جهان را ما ساختیم و تو […] را در آسمانش نشاندیم و تاج گلی که هر شاخه اش با خون هزاران دل آبیاری شده بر تارک شومت نهادیم و نسل اندر نسل به کرنشت پشت دو تا کردیم و رخ بر آستانت نمودیم و ستودیمت، و تو […]هر دم نهیب نیستی به گوشمان سر دادی و داس مرگ میانمان به درو انداختی. افسوس که از افسون تو آگاهیم. هر گاه می دانستیم جای چنان افسون نبود. اما تو نیز که ساخته و پرداخته خود مایی با ما می میری. من و تو هر دو با هم به بوته نیستی خواهیم افتاد.
«ای فریب مقدس! ای گول ارجمند به فریادم رس. همیشه تو پشت و پناه من بوده ای. این تو بودی که، سر تا سر زندگی، همواره مرا سرگرم و مشغول داشته ای. اینک بیا و دست گیرم. من نابود می شوم. در نمونه های فوق، ما با مخالفت با باورهای مذهبی مواجه بودیم. ولی در جای جای آثار
چوبک، با توصیف صحنه هایی مواجه هستیم که تا پیش از آن بیان آنها در داستان، مخالف با قراردادهای اخلاقی محسوب می شود. مثلاً تصاویری که از معاشقه ها و رابطه زناشویی زن و مرد در داستان «اسب چوبی » و «چرا دریا طوفانی شده بود » ارائه شده، میتوان گفت که نوعی مخالفت است با قراردادهای اخلاقی، که تا آن زمان بر آثار نویسندگان حاکم بود.

۴-  سخن گفتن از زشتیها و فجایع:
صحنه هایی که داستانها در آنها شکل میگیرند به نوعی تصویرسازی مبالغه آمیز از فجایع و پلیدیهاست. مثلاً داستان «زیر چراغ قرمز » در فاحشه خانه ای اتفاق میافتد و زندگی پست و نکبت بار فواحش و افکار فاسد آنها به نمایش درمی آید. و یا در «سنگ صبور »، زنی گوهر نام، برای در آوردن خرج خود و پسر پنج ساله اش، مجبور است که دایم صیغه این و آن شود. و یا افکار «بلقیس » و همین طور، تک گوییهای درونی «کاکل زری »، فجایعی را که در محیط اطرافشان وجود دارد، بدون هیچ ملاحظه ای به تصویر میکشد. در داستانهای چوبک، به دلیل «عین نمایی » صرف، حتی «دستشویی » رفتن افراد نیز توصیف می شود؛ و یا محیط آن، با دقت و وسواس، نمایش داده می شود. که در اینجا ما از ذکر نمونه های آن پرهیز میکنیم، و فقط به یک نمونه ساده میپردازیم:
«وقتی شبی خلای خانه را دید، آن وقت فهمید به کجا آمده. چهارتا پله از کف حیاط میرفت پایین، تو گودال تاریکی که یک پرده کرباسی بی رنگ نموک سنگینی از درش آویخته بود. ناگهان هرم تند گاز نمناک خفه کنند ه ای تو سرش خلید. تکه کاغذ نازکی را که با خودش برده بود بی اختیار جلو دماغش گرفت. نور فانوس نفتی که همراه داشت، از دور فتیله تکان نمی خورد و ذراتش مانند گلوله های ریز جیوه، دور و ور فتیله را گرفته بود، و همین نور ضعیف بود که سوسکها و عنکبوتها و پشه کوره ها را به جنب و جوش در آورده بود. از ته گودال صدایی تو گوشش خورد. بوی عطر «کانونی » که به خودش زده بود با بوی آنجا قاتی شده بود. دردی تو نافش پیچ داد. دلش آشوب افتاد و اقُ زد. بعد، هراسان فانوس را انداخت و فرار کرد.

۵- مطرح شدن عشق به عنوان یک نیاز جسمانی، و جنسیت به عنوان یک تجربه مشروع:
یک نمونه از این ویژگی را میتوان در داستان «کفترباز » مشاهده کرد. «دایی شکری » جوانی بیست ساله و کفترباز است. او از تشکیل خانواده و کار کردن شانه خالی میکند و به قول خودش، خود را مرد کار و زندگی نمیداند و دلش به کفترها خوش است. ولی روزی از روزها که به دنبال یکی
از کفترها روی بامهای همسایه ها میدود، نگاهش در نگاه زنی که در پشت پنجره به نظاره او ایستاده بود گره میخورد و با همان نگاه اول عاشق می شود، و بدین ترتیب، عشق به عنوان یک نیاز جسمانی و غریزی در این داستان بروز میکند، که حتی منکرترین افراد را نیز در دام خود اسیر میکند، یا در داستان «مردی در قفس » این ویژگی را در «راسو ،» سگ سیدحسن خان، می توان یافت، که با شنیدن صدا و بوی سگهای جنس مخالف، غریزه طبیعی اش بیدار میشود و آن را به سوی هم نوعان خود میکشد. هر چند مثال این ویژگی با مسامحه از بین شخصیتهای انسانی داستانهای چوبک انتخاب نشده، ولی باید این نکته را تأکید کرد که در آثار چوبک، همه شخصیتها، حتی حیوانات مطرح شده در آنها، با اینکه مدتها با انسانها زندگی کرده و همچون «راسو » و یا «انتر »، به نوعی، خوی و خصلتهای انسانی را کسب کرده اند (به طوریکه در جای جای داستانها بر این نکته تأکید می شود)به نوعی با انگیزه های غریزی و نیاز جسمانی خود در گیرند، و از کنار این موارد نباید ساده گذشت، نمونه های دیگر آن را در داستانهای «نفتی » و «گلهای گوشتی » می توان یافت.

۶- به تصویر کشیدن پلیدی، پریشانی،بیعدالتی و فقر و فلاکت موجود در جامعه:
نمونه این ویژگی را می توان در داستان «بعد از ظهر آخر پاییزی در تداعی ذهنی «اصغر » پسرک دانش آموز کلاس سوم مشاهده کرد؛ که بیعدالتی اجتماعی را به زیبایی به تصویر میکشد. اصغر و فریدون، نماینده دو نوع زندگی از دو طبقه مختلف اجتماع هستند، که با اینکه در یک کلاس درس میخوانند، ولی وضع زندگی و نوع تغذیه و تبعیضهایی که معلمها و حتی مدیر مدرسه بین این دو فرد قائل می شود، بیعدالتی موجود در جامعه را بسیار ملموس به نمایش درآورده است، نمونه دیگر را می توان در داستان «دزد قالپاق » یافت. این داستان کوتاه، تصویری است از بیعدالتی و فقر و فلاکتی که گریبانگیر عده ای از افراد جامعه است. به طوری که پسر بچه سیزده ساله ای را مجبور به دزدی کرده است. صحنه ای که در آن، صاحب ماشین، همراه پسر بچه خود، که هم سن و سال دزد قالپاق است، بی عدالتی اجتماعی و تفاوت طبقاتی افراد را تصویر میکند.
برای این ویژگی، نمونه های زیادی میتوان آورد. زیرا همان طور که قبلاً نیز گفتیم، آثار چوبک به طبقات پایین نقب میزند و مردم پست اجتماع را تصویر میکند.

۷ – عدم تسلیم در برابر خرافات:
مطمئنم که غش میکنی، اگه از ما بهترون آزارت میده، دواش پیش منه. پیه گرگ و فرج کفتار و مهره مار و مهرگیا و اسخون هدهد و پنجه کلاغ و سبیل پلنگ و خون خشیکده لا کپشت و زهره سمندر و عود هندی و مصطکی و مومیایی اصل و ببین و بترک، همه رو دارم. از مرحمت سید سادات، در پنج علم کیمیا و لیمیا و سیمیا و ریمیا و هیمیا فوت آبم. این جوری نگام نکن که مثه گداها کاسه چه کنم دس میگیرم و جلوت راه میافتم برای دو تا پول سیاه. این خودش جزو ریاضت ماست، چربزبانی سید و توانایی او در پشت هم اندازی و اینکه واقعاً نقال خوبی بود، او را افسون کرده بود. اما با این همه دلش می خواست میتوانست برود میان جمع و ریش او را به چنگ بگیرد و چند تا کشیده آبدار به گوشش بزند. «این مردیکه جلنبر باعث پخش میکروب خرافاته. ضررش از سیفلیس و جذام بیشتره. باید نابودش کرد، اینجور آدما را باید بیل و کلنگ دستشون داد و ازشون کار کشید. اگه کار کردن، باید بشون نون داد. اگه کار نکردن، باید اینقده گشنگی بشون داد تا بمیرن… این کار سودی نداره. باید ریشه رو از بین برد. یک خورشید جهانتاب لازمه که اون قدر از بالا تو سر این مردم بتابه تا خرافات را تو لونه مغزشون بسوزونه… »

۸-  نفی آزادی و طرد آن:
حالت نوبت او بود که میخواست مرا کیفربدهد. من از او نهراسیدم و همانجا منتظر سرنوشت خود ایستادم، به هر بازیچه ای که دست زدم همه دروغ بود. پنجاه سال راه زندگی را پیموده بودم، و اکنون در سراشیب آن بودم و هر آن ممکن بود مرگ از راه برسد و پرده این نمایش خندستان و هول انگیز را از پیش چشمانم پایین بکشد.، گاهی خیال میکرد که بدبختی اش از همان روز شروع شد، اما میدید که آن روز مجبور بوده و امروز هم مجبور است.

۹- انسان زیر فرمان شرایط جسمانی خود قرار دارد:
حالا دیگر کاری از دستم ساخته نبود. اگه هم بود شاید نمیکردم. من تشنه این قتل شده بودم. تمام وجودم متوجه آن بود، میخواستم در این زمینه هم تجربه ای داشته باشم. می خواستم بکشم و نمیخواستم کسی بفهمد. حتی علی را گفتم چند روزی به خانه ام نیاید. اگر اهل محل بو میبردند که من سگم را با دست خودم کشته ام و او را تو خانه ام چال کرده ام دیگر نمی توانستم تو این خانه و این محل زندگی کنم، و روزگارم سیاه می شد. این آدم ناقص الخلقه واخورده هم مثل تمام مردم، در مقابل احتیاجات طبیعی خودش زبون و بیچاره بود. او هم ناچار بود که به تلافی و کفاره چند لقمه غذایی که می خورد مدتها تو مستراح بد بو و دخمه مانند خانه خود بنشیند و بوی گند بالا بکشد.

۱۰- زبان محاوره:
من تهنام. تهنای تهنا. یهئه! چقده ماهی تو حوضه. یک، دو، سه، چهار، پنج، شش، هف، هش، نه، ده، یازده، بیس، سی و ده، صدتان، هزارتان، دیبو از دهنش دود درمیاد، مثه تنوره حموم. دیبو تنوره کشید رف هوا. من شیشه عمرش زدم زمین. یهو دود شد. گرومبی خورد زمین و دود شد. مثه تنوره حموم.، خدا خودش رحم کنه. م یخواد چکار کنه؟ خیلی وخت بود به اینا کاری نداشت. خدایا یه دسه شعم نذر امامزاده میکنم، معلوم نیس چه خیالی تو سرشه، کاکو سر علی واسه چی چی رشتاتو می ریزی زیر پای بندگون خدا! خدا رو خوش می یاد؟

۱۱ – شرح جزئیات حوادث و وقایع:
«گاو نفس نفس می زد، و آنجایی که پوزه اش یک وری روی زمین افتاده بود، شیار مرطوبی رو ماسه ها پدید آورده بود. پوست تنش رنگ شیر بود و یک لوزی موی سیاه میان پیشانی اش بود و چهار دست و پایش ،تا بالای سمش سیاه بود، منگوله دمش هم سیاه بود. شکمش با نفسهای تند، بالا و پایین می رفت. پوست پیشانی اش که به درخت خورده بود، روی لوزی سیاه، دریده بود و خون ازش جاری بود و خون از تو گودی پیشان یاش تا رو پوزه اش دویده بود و چشمانش خفته بود.
آن گوشش که بالا بود، میپرید. دمش آرام و بی تکان رو زمین افتاده بود. یک چوخه سفید نازک بوشهری رو لباس تنش بود، و روی آن یک قطار فشنگ بسته بود و قطار را با دو بند سفید چپ و راست به شانه هایش محکم و چسبان کرده بود. کارد و تبرش را تو بند قطارش زده بود و تفنگ «مارتین » را حمایل کرده بود. چوخه تا ساق پایش را گرفته بود و از زیر آن، پاهای سیاه سوخته پشم آلودش پیدا بود. پاهاش پتی بود. کلاه نمدی نخودی رنگی سرش بود و زلفهای سیاه پرپشتش پس گوش و گردنش چتر زده بود. جلد و جابک و تمیز بود. این سر و ریخت تنگسیرها و تفنگچیهای آنها بود. اندامش نقص نداشت. دستهایش کشیده و با پنجه های پهن که مفصل بازوهایش زیر بغلش رسیده بود. اندامش کشیده، چون یک کشتی. میان باریک، موی خوابیده که نزدیک به دم کم پشت و نزدیک گردن پرپشت و مواج بود، کله درشت، گوشها کوچک و تیز، چشم قهو ه ای با یک نگاه انسانی که با آدمحرف می زد، رنگ مو زرد سیر که دو وصله موی سیاه، مثل زین اسب رو پهلوهایش نقش بسته بود. زیر شکم و پاها زرد و سفید قاتی، پوزه سیاه و مرطوب، دم صاف و پایین افتاده، پاهای گرد و چرخی با ناخنهای سیاه و کوتاه. آرواره بالا کمی برآمده و روی آرواره پایین چفت شده. زیبا و با شخصیت و یک جانور دوست داشتنی.

۱۲- شخصیتهایی که انگیزه های حیوانی در آنها قویتر است:
قبرهای بسیاری کنده بودم و باز هم داشتم قبر میکندم. خودم را قبرکنی می دیدم که عمری کارم قبرکنی بوده. آنهایی را که در کابوسهایم میکشتم سگ نبودند. آدم بودند. آدمهای ندیده و نشناخته و زبون و زمینگیری بودند که با کارد تنشان را قطعه قطعه میکردم. در کابوسهایم دیدم که خودم بچه بزرگی دارم. یک پسر بیست و چند ساله، زیبا، رشید و دلنشین. دیدم او را سر بریده ام و تنش را تکه تکه کرد ه ام و جلو آتما انداخته ام بخورد….. منی که از همه جا رانده شده بودم و به نام یک آدم کج خو و بیمذهب و خدانشناس و دشمن آدمیزاد و متنفر از زن و بچه در محله خودم شناخته شده بودم و مردم روشان را تو کوچه از من برمیگرداندند و هیچ کس مرا لایق آن نمیدانست که با من زندگی کند، حالا که یک سگ بی آزار پیدا شده بود که با من سر کند من حق نداشتم او را بکشم. مردم حق دارند. حال میفهمم که من لیاقت آن را نداشتم که سگ هم با من زندگی کند.

۱۳- پایان غم انگیز:
در داستان «انتری که لوطیش مرده بود » انتر بعد از مرگ لوطی آزادی را به دست میآورد و زنجیر خود را از میخ آزاد میک‌ند و راه می افتد. ولی زنجیر همچون سرنوشتی محتوم همراه اوست. او برای رهایی تلاش میکند. ولی در دایره ای است که در نهایت دست تقدیر او را به جای اول بازمیگرداند و لوطی مرده خود را بهترین پناهگاه می یابد، انتر با برگشتن به وضعیتی که میخواست از آن بگریزد، گویی سرنوشت محتوم و عدم وجود آزادی را به خواننده القا میکند، و پیام می دهد که تنها راه رهایی، مرگ است. انتر که از تبردارها گریخته، به جسد لوطی پناه میآورد. ولی زنجیرش در درخت بلوط گیر میک‌ند و هر قدر که تلاش میکند، نمی تواند خود را از این سرنوشت (مرگ)جات دهد، در داستان «چرا دریا طوفانی شده بود » آشوب دریا و طبیعت، گویی نزدیک شدن حادثه ای ناگوار را به خواننده گوشزد میکنند. طوفانی که بنا به عقیده عوام، در اثر انداختن بچه حرامزاده ای به دریا به وجود آمده. و هر چه کهزاد برای رسیدن به عشق و خوشبختی تلاش میکند، بی وفایی همسر و مرگ بچه، عاقبت ناخوش داستان را رقم میزنند.

اشتراک گذاری

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *