یکی از تکنیکهائی که صورتهای آفاقی را به صورتهای انفسی تبدیل می‏کند سکوت است. در واقع سکوت نه گفتن و بی‏ اعتنایی نسبت به تمایل نفس در مطرح شدن او است. چرا که زبان، گستاخ‏ ترین ابزار برای مطرح شدن می‌باشد. اصولاً سنگینیِ‏ بارِ دانستن، بر روی زبان است، لذا فرد به واسطۀ زبانش، از یک طرف به ارضاء نفس خود مشغول است و از طرف دیگر به راضی کردن نفس دیگران در شنیدن. اما از این مرحله به بعد باید آنرا مهار کند. یعنی شخص دانا ابراز دانش خود را مهار کند، شاعر، خواندن سروده‏ اش را و خواننده، خواندن آوازش را. این نیز کار بسیار سختی است.  چرا که سالک باید به هر آنچه که نفس، دعوت به مطرح شدن می‏کند، “نه” بگوید. در حقیقت نوعی مبارزۀ منفی است.

ما ز بالا ئیم و با “لا”  می‏رویم.

من   چو   لب   گویم،    لـب   دریـا   بـود          من    چو   لا    گویم،    مراد    الّا   بـود

 

در مورد سکوت باید اشاره شود که گاهی سؤالی که بر زبان کسی جاری می‏شود، صرفاً برای آن است که فقط یک سؤال باشد نه اینکه پاسخی در ازای آن دریافت شود. وقتی سالک به آن پاسخ می‏دهد خود را از اثر معناجویی  آن سؤال محروم ساخته‏ است. بنابراین پیر دستور روزۀ سکوت می‏دهد  تا معنا را در پس سکوت دریابد.

گاهی اوقات به طور بالقوّه ممکن است از پس سؤالی، معنایی به ما برسد ولی پاسخ دادن به آن سؤال، سدّی است که مانع رسیدن آن معنا می‏شود. هدف از این نوع روزه نیز همین است. در حقیقت مهر دهان وسیله ‏ای است برای یادآوری اینکه باید مراقب بود. در حقیقت هر تذکر باطنی باید با یک مصداق عملی توأم باشد، گرسنگی مصداق عملی تذکرات باطنی است. هدف اصلی از این امر این است که انسان در پناه یک عمل، مرتب به خودش تذکر بدهد. البته شکی نیست که در روزه فوایدی وجود دارد، اما مسلماً شارع به ‏دلیل فایده‏ هایی که روزه گرفتن به عنوان مثال برای معده دارد، این امر را واجب ننموده است بلکه آنها نیز مترتب از این معنا است. در حقیقت گرسنگی همچون پالنگی است که اهل فقر به دست خود می‏بندند تا به محض اینکه قصد انجام کار خطایی را نمودند، با دیدن آن پالنگ از انجام آن کار بپرهیزند.

چرا روزه سکوت؟!

گفته شد که پیر در بدایت سلوک به سالک تمرین روزۀ سکوت می‏دهد. چرا که سکوت موجب حفظ تعادل و آرامش فکری و تنظیم روابط درونی و بیرونی سالک می‏شود. سالک در دوران طلب بسیار متلاطم است و به همین خاطر آرامش ندارد و دائماً به این محفل و آن محفل رفته و مدام به انباشت اطلاعات می‏پردازد. بعضی از پیران، معمولاً از ابتدا از سالک می‏خواهند که روزۀ سکوت بگیرد که به آن روزۀ صُم می‏گویند. صُم با واژۀ تصمیم هم خانواده است. کسی که تصمیم به انجام کاری می‏گیرد گوش خودش را بر هر حرف و سخنی می‏بندد. دیگران هم اصطلاحاً می‏گویند: طرف تصمیم خودش را گرفته است. یعنی شخص در سکوتِ مطلق است و دیگر اهل مشورت و شور نیست. هدف پیر نیز از این امر این است که سالک آرامش پیدا کند و طمأنینۀ باطنی او شروع شود. چرا که بسیاری از گفته‌های ما به دلیل اغتشاش باطنی ما است.

در   اندرون    من   خسته   دل   ندانم  کیست

که من خموشم و او در فغان و در غوغاست

 

در اینجا است که مرشد، سالک را وادار می‏کند که با فکر کردن و تعمّق در مشاهداتش، اتفاقّات بیرونی (آفاقی) را به نتایج درونی (انفسی) تبدیل ‏کند. در حقیقت هیچ اتفاقی نیست که برای سالک رخ دهد اما معنایی در درون او ایجاد نکند. یکی از نشانه ‏های ورود به وادی سلوک برای شخص نیز همین است که همۀ صورتهای ظاهری، برای او یک معنای باطنی نیز به‏ دنبال داشته باشند. یعنی برداشتهای او از اتفاقات، غیر از آن است که دیگران برداشت کرده و در واقع به نوعی معناجوئی دست می‏یابد و هرقدر این معناجویی در سالک بیشتر شود و تبدیل مشاهدات بیرونی به مکاشفات درونی بیشتر و آسان‏تر صورت پذیرد، به ‏اصطلاح شخص سالک‏ تر می‏گردد.

در این مرحله یکی از تکنیکهایی که کمک می‏کند تا این تبدیل‏ها در وجود او آسان‏تر اتفاق بیافتد، سکوت است. واژۀ اتّفاق را به این دلیل به کار می‌بریم که تقریباً همۀ عارفان در بدایت سلوک، خود را در واقع مدیون یک اتفاق می‏دانند که بدون ارادۀ آنان صورت می‏گیرد. در عرفان، اتّفاق یعنی وقوع یک امر مهّم و تکان‏ دهنده و اثرگذار که ظاهراً بدون  هیچ مقدّمه ‏ای بر انسان ظاهر می‏شود و از آن پس، خود، منشاء تحوّلات بعدی می‏گردد.

 

معروف است که شبیه‏ ترین چیز به خداوند سکوت است. سکوت اولین حرف است. سکوت همیشه به معنای خاموشی نیست بلکه خود گویای مطالب زیادی است و  ما بسیاری از مطالب را به صورت سکوت در می‏یابیم. گاهی اوقات گویش ما گویش لفظی و لسانی است و گاهی نیز گویش ما رفتاری و اعمالی است. گویش لفظی آن است که ما با کلام خود مقصود درونی را ابراز می‏کنیم و در گویش رفتاری، با عمل و رفتار خود به پرسش‌کننده پاسخ می‏دهیم. مثلاً در عین حال که یک لیوان آب جلوی شما قرار دارد اگر کسی از شما بپرسد که آیا آب میل دارید، در پاسخ به آبی که در جلوی رویتان است، اشاره می‌کنید و با این کار پاسخ شخص را می‌دهید.

بنابراین سکوت معنای واحدی ندارد و برخلاف آنچه تصور می‏شود همیشه به معنای خاموشی نیست. چهار نوع سکوت وجود دارد که هر نوع آن ادب خاص خود را طلب می‏کند.

 

انواع سکوت درسلوک

درسلوک، سکوت به چهار نوع بیان شده است: ۱)سکوت ازروی نادانی، ۲)سکوت اخلاقی،   ۳)سکوت ازفرط پُری،    ۴)سکوت عرفانی.

 

سکوت ازروی نادانی

سکوتی است که حکایت از نادانی فرد دارد. البته باید توجه داشت که برخلاف آنچه ممکن است تصور شود، نادان کلمۀ بدی نیست. نادان صرفاً کسی است که عالِم و دانا نیست و این نادانی به سه دلیل ممکن است در شخص وجود داشته باشد:

الف- گاهی به این دلیل است که هنوز با دانایی مواجه نشده ولی بعد از آن که مواجه شد، از دانایی‏ اش بهره خواهد برد.

ب- گاهی هم اصلاً با دانایی سنخیّت ندارد و دانائی، به نوعی حال او را برهم می‏زند که او را اصطلاحاً ابله می‏نامند. اصولاً هیچ تقصیری هم متوجّه چنین شخصی نخواهد بود. البتّه ناگفته نماند که ممکن است چنین شخصی در درون، مکاشفه‏ هایی هم داشته باشد که خیلی از دانایان آرزوی بهره‌مندی از چنین مکاشفاتی را داشته باشند.

ج- گاهی هم نه تنها فرد توانایی فهم مطالب ژرف و پیچیده را ندارد، بلکه از فهم بدیهیّات نیز بی‌بهره می‏باشد. این انسان را اصطلاحاً احمق می‌نامند. همان انسانی که عیسی مسیح نیز از دستش فراری بود.

آن  کس  که  بداند و بداند که  بداند            اسب  شرف از گنبد گردون   بجهاند

   آن  کس  که  بداند  و  نداند که بداند           بیدارش کنید که  بس   خفته    نماند

   آن کس  که  نداند  و  بداند  که نداند          لنگان خرک  خویش به مقصد برساند

آن   کس   که  نداند  و نداند که نداند            در    جهـل   مرکب    ابدالدّهر  بماند

 

این یک امر بدیهی است که انسان بداند، که خیلی از چیزها را نمی‏داند. اگر از این مهم نیز غافل باشد، او یک احمق است. لازمۀ تعلیم این است که انسان صادقانه اعتراف کند که نمی‏داند. به‏ طور مثال همین که شما حاضر می‏شوید مثلاً حسابداری را یاد بگیرید بدین معنی است که قبول دارید حسابداری را نمی‏دانید. اما گاهی اوقات است که نمی‏دانید که نمی‏دانید و گمان می‏کنید که می‏دانید. ندانستن عیب نیست، بلکه نپرسیدن عیب است. این نوع سکوت قطعاً برای سالک مناسب است. اگر ما چیزی را ندانیم ولی اظهار نظر کنیم، هیچ معنایی جز خودنمایی نخواهد داشت. معمولاً سؤال از ذهن متوسط برمی‏خیزد. از دو نوع ذهن، هیچ‏گاه سؤالی بر نمی‏خیزد یکی مطلق دانا و دیگری مطلق نادان.

چونکـــه   آدم    علّــم   الاسمــاء   بگســـت

صد  هـزاران   دانش اش   هر   رگ    اســـت

 

پس سالک می‏بایست مدام در سکوت باشد نه اینکه دهانش بسته باشد و هیچ‏گونه سخنی بر زبان نیاورد. بلکه تنها می‏بایست از ابراز نظر حاکی از دانائی بپرهیزد، چون موجب ابطال وقت خود و دیگران می‏شود.

شما ممکن است هر روز در مسیر خانه تا محل کارتان، در جلوی بعضی فروشگاه‏ها بایستید و به ویترین آنها خیره شوید و با طمأنینه به سمت محل کارتان پیش روید. اما روزی می‏رسد که بنا به دلیلی دیر شده ‏است، بنابراین فرصت ایستادن جلوی مغازه ‏ها را ندارید در این صورت به سرعت به سمت محل کارتان پیش می‏روید و اصلاً به اطرافتان توجهی نمی‏کنید. سالک همیشه چنین احساسی دارد. نگاه او به زندگی اینگونه نیست که گویی دارد بزرگ می‏شود و هنوز خیلی فرصت دارد، بلکه احساس می‏کند، از سرمایه‌ای که در اختیارش است مرتباً می‏کاهد. سالک وقتی نمی‏داند، ابراز نظر نمی‏کند چون این امر باعث می‏شود که اولاً وقت خود را به بطالت بگذراند و ثانیاً دیگران را بی‏ جهت به خودش متوقف کند.

 

سکوت اخلاقی

گاهی اوقات سالک به دلایل اخلاقی سکوت می‏کند. مثلاً کسی از طریق او در احوال شخصی تجسس می‏کند. لذا او در مقابل پرسش‏های فرد سکوت می‏کند. این سکوت، سکوت اخلاقی است. یعنی شخص دوست ندارد که مرتکب امر غیر اخلاقی بازگو کردن اسرار دیگران شود.

مثل خطای یوسف در داستان یوسف و زلیخا. زلیخا از یوسف کام طلبید یوسف سر باز زد و بعد از درگیری که بینشان رخ داد پیراهن زلیخا پاره شد. امیر از این جریان مطلع گردید و هر دو را فراخواند. اول از زلیخا راجع به این حادثه سؤال کرد. او گفت یوسف به من نظر داشت و از من کام طلبید، با هم درگیر شدیم و پیراهن من پاره شد. از یوسف پرسید که آیا تقصیر تو بود؟ پاسخ داد:۱) نه . ۲)تقصیر زلیخا بود! خطای یوسف پاسخ دوّمی بود. در حالیکه می‏توانست فقط خود را تبرئه کند نه‏ اینکه زلیخا را نیز متهم نماید! از همانجا بود که محاکمه الهی یوسف آغاز شد. همان سروش باطنی که روی دیوار، صورت یعقوب را هویدا کرده و به یوسف گفته بود نکن، مجدداً حاضر شد و گفت چرا راز کسی را که دلش با تو است و عاشق تو است، افشا کردی؟ اینجا، جایی بود که یوسف باید سکوت اختیار می‏کرد که به آن سکوت اخلاقی گویند.

لذا سکوت اخلاقی مثل الفبا است هم از این حیث که جزو بالاترین دستورات سلوک است و هم از این حیث که از جمله ابتدایی‏ ترین دستورات سلوک می‏باشد. الفبا نیز با اینکه بسیار ساده است از جمله مهمترین آموزشهای ادبیات است.

 

سکوت از فرط پری

از بعضی انسانها هرقدر که سؤال کنید پاسخی نمی‏دهند چرا که می‏دانند اطلاعات آنها نظم عالم را برهم می‏زند. در این مورد مثال رابطۀ میان سلمان و ابوذر مشهور است. نقل شده، اگر ابوذر از آنچه که سلمان می‏دانست باخبر می‏شد، یا او را می‏کشت و یا تکفیرش می‏کرد.

درجات آگاهی نزد آدمیان متفاوت است و این بستگی به ظرفیت پذیرش آگاهی آنها دارد. اگر شما چیزی را می‏دانید، باید این را نیز بدانید، که‏ کسانی هم هستند که آن‏را نمی‏دانند. بعضی از آگاهیها اگر منتشر ‏شود، باعث برهم خوردن معادله‏ های دیگران می‏گردد.

سیئات‏ الابرار، حسنات‏ المقربین و حسنات‏ الابرار، سیئات‏ المقربین.

این یک قاعدۀ عرفانی و سلوکی است بین دو گروه نیکان و مقرّبین. آنچه که در بدایت راه، برای مبتدیان و نیکان حرام است، برای منتهیان و مقرّبین ثواب و یا واجب می‏باشد و آنچه که برای مبتدیان سلوک، ثواب ومباح است، برای منتهیان، آفت محسوب می‏شود. مثل خواندن نماز شب که برای رسول گرامی، واجب و ترک آن حرام است ولی برای ابرار، ثواب است و ترک آن گناهی ندارد. یا مثلاً تظاهر به عبادت که بر عامّۀ مؤمنین، حرام است ولی بر منتهیان، به‏ دلیل هدایت عامّه، ممکن است واجب هم باشد.

پس  ریای  شیخ،  بـه   ز  اخلاص   ماسـت

کز  بصیرت   باشد   آن،   وین    از  عماست

 

همچنان که افشای راز انسانهای دیگر از نظر اخلاقی صحیح نمی‏باشد، افشای راز خداوند نیز مذموم است. خیلی از اوقات آنچه را که از عالم معنا یاد می‏گیریم، با دیگران در میان می‏گذاریم که همانا با این کار به افشای راز خداوند پرداخته‏ ایم. از نشانه‏ های سکوت از فرط پری نیز همین است که شخص به‏ دلیل آنکه از آگاهی بالایی برخوردار است، طمأنینه و آرامش خاصّی هم دارد. اگر از او سؤالی بپرسید، او خاموش می‏ماند و تحریک به ارائۀ پاسخ نمی‏شود. همچنانکه یکی از القاب مولوی نیز خاموش بوده و خود، تخلّص خاموش را در بسیاری از ابیاتش به کار گرفته است.

 

چــونکه عاشق  اوست ، تو خاموش باش       اوچو گوش ات می کشد، توگوش باش

مــن  زشیرینـی  نشستــم   رو  تـرش       من ز   بسیــاری    گفتــارم    خمــش

 

معنای این بیت را می‏توان در این جمله خلاصه کرد که دانستنی‏های زیاد، انسان را به سکوت می‏رساند.

ای  خموشی  مغز  منی  پرده آن نغز منی        کمترفضل خمشی کش نبودخوف ورجا

خاموشی   بحر  است   گفتن  همچو  جو        بحر می   ‏جوید   تو را، جو     را    مجو

در توضیح شعر فوق باید گفت که: جوی یا از بحر می‏آید و یا به بحر می‏رسد. به هر حال اتصال آن با دریا است. در اینجا منظور آن است که: خاموشی دریا است اما حرف زدن مانند جوی است. نهایت سرنوشت جوی هم این است که به دریا برسد. معنا و معرفتی هم که در انسان راه پیدا کرده حجابی لازم دارد، تا هر کسی نتواند به آن دسترسی پیدا کند. حجاب آن هم خاموشی و سکوت است تا آن معنا در وجود شخص پختگی لازمه را پیدا کند. در این صورت است که اثرات آن آگاهی در حرکات و رفتار آن فرد به چشم می‏آید. دیگر گفتار او لسانی نیست که شما بشنوید و بلکه دیدنی است البته اگر شما ببینید.

 

آینـه ام   آینـه ام ،    مرد   مقــالات    نــه ام

دیده شود حال من ار،چشم شود گوش شما

 

در این زمینه جا دارد داستانی در مورد ملاقات بین پیغمبر و زید بن حارثه را از زبان مولوی بشنویم:

پیغمبر از کوچه ‏ای عبور می‏کرد که زید را دید و متوجه شد که حال او دگرگون است. از او پرسید که دیشب چه اتفاقی افتاده که تو اینقدر تغییر کرده ‏ای؟ زید پاسخ داد: من دیشب میهمان خدا بودم و در بی‏ پردگی و یقین به سر می‏بردم. پیغمبر از نشانه‏ هایش جویا شد:

مولوی:

گفت    پیغامبر    صباحی   زید   را             کیف  اصبحت   ای  رفیق    با  صفا

   گفت  عبداً  مومنا،  باز   اوش  گفت            کو  نشان  از باغ ایمان  گر شکفت

گفت:  تشنه  بوده‌ام    من    روزها              شب نخفتستم    ز عشق  و  سوزها

 تا ز روز و شـب گذر کردم چنان           که ز اسپر  بگذرد  نوک    سنان

زید گفت من خیلی در طلب بودم و ریاضت‏ها کشیدم تا توانستم در پس پرده‏ های حجاب باطن، چیزهای خاصّی را ببینم. مثلاً:

 

کـه  از آن  ســو  جملــه   ملّــت   یکیســت         صـد  هزاران  سال  و  یک  ساعت  یکیست

هســـت   ازل   را    و   ابـــد   را    اتحـــاد       عقــل   را  ره    نیســت  آن  سو  ز افتقــاد

گفت   ازیـن   ره   کــوره  ‌آوردی   بیــار         در   خور     فهم    و   عقول    این    دیــار

گفت   خلقـــان   چــون   ببیننــد    آسمــان         مــن،   ببینــم   عرش    را   بــا   عرشیـان

هشـت   جنــت   هفــت   دوزخ   پیش   مــن         هست   پیدا   همچو   بــت   پیــش    شمــن

 

شمن یعنی بت‏ پرست. بت‏پ رست کسی است که همیشه یک بت در پیش رویش قرار دارد. می‏گوید که فهم دوزخ و بهشت برای من درست مثل همین چیزی است که جلوی چشمان من قرارگرفته است.

یک  بیک  وا    می‌شناسم  خلـق   را               همچو  گندم   من  ز جو  در   آسیا

که بهشتی کیست  و بیگانه کیست                  پیش من پیدا چو مار     و   ماهیست

جمله را چون روز رستاخیز    من                فاش   می‌بینم   عیان از مرد  و  زن

هین بگویم   یا  فرو     بندم     نفس               لب گزیدش مصطفی  یعنی  که   بس

یا رسول الله     بگویم   سرّ     حشر               در جهان     پیدا کنم   امروز    نشر

هل مرا تا  پرده‌ها    را   بر       درم               تا چو   خورشیدی   بتابد    گوهرم

وا نمایم      راز     رستاخیز       را              نقد   را ، و    نقد   قلب‌   آمیز      را

تک تک این ابیات برگرفته از فهم سالکانۀ خود مولانا است. قلب به معنای دروغ است و نقد قلب‏ آمیز یعنی سالک ریاکار.

  همچنین می‌گفت سرمست و  خراب         داد پیغامبر گریبانش        بتاب

گفت هین در کش که اسبت گرم شد         عکس  حق  لا یستحی  زد شرم شد

پیغمبر به زید گفت که تو بی‏ اختیار شده ‏ای، یک لحظه آینۀ وجودت در مقابل حق قرار گرفته است. اما این تنها در اثر یک اتفاق است چون اگر واقعاً تو لایق این بودی زبانت هم بسته می‏شد.

 

مصلحت  نیست  که از  پرده  برون  افتد راز

ورنه درمجلس رندان خبری نیست که نیست

سکوت از فرط پرّی این است که شخص به حقایقی راه پیدا کرده ولی باید سکوت اختیار کند.

مولوی:

ای    دریغا      رهزنان      بنشسته ‏اند           صد گره   زیر   زبان ام        بسته‏ اند

گفتمش   پوشیده   خوشتر   سرّ  یار        خود  تو  در  ضمن حکایت گوش ‌دار

گفتم  ار  عریان  شود  او  در  عیان              نه  تو     مانی،  نه کنارت،    نه میان

تا بدینجا سه نوع سکوت بررسی شد که در توضیح همۀ آنها، کلمۀ باید به چشم می‌خورد. علاوه بر این، هر سه نوعِ این سکوت‏ها، اختیاری است. اما در آخرین آنها، یعنی سکوت عرفانی، نوعی بی‏ اختیاری وجود دارد. در حقیقت در این مرحله، شخص چه حرف بزند و چه نزند بی‏ اختیار است. سکوت عرفانی، سکوت وحدت است. یعنی خود شخص نیست که حرف می‏زند، بلکه شخص دیگری است که دارد حرف می‏زند. حال به بررسی بیشتر این نوع سکوت می‌پردازیم.

سکوت عرفانی

نوع چهارم، سکوت عرفانی است. این نوع سکوت با موارد قبلی سکوت، تفاوت‌های عمده‌ای دارد. اولین تفاوت در این است که این نوع سکوت برخلاف موارد پیشین، غیراختیاری است و در حقیقت شخص به این نوع سکوت، مبتلا می‏گردد. در واقع یک نوع جبر، وجود سالک را فرا می‏گیرد و شخص را اهل سکوت می‏کند. دوّمین تفاوتش، نداشتن دغدغۀ مخاطب است. در موارد پیشین، بودن مخاطب، اصلی‏ترین انگیزه برای حفظ سکوت بود. در حالیکه درسکوت عرفانی، اصلاً مخاطبی در مقابل سالک وجود ندارد.

این نوع سکوت، خود بر دو گونه است:

ناطق بی فکر و صامت بی فکر

ناطق بی فکر، مثل کسی که به گفتن مشغول هست ولی هیچ مخاطبی ندارد. نه سؤالی دارد و نه به سؤال دیگران توجه می‌نماید. با دیگران جز بر ضرورت سخن نمی‏گوید. گفتارش، برای ارشاد شخص خاصّی نیست بلکه مخاطبین نامعلوم دارد. اصلاً برای گفته ‏هایش، اندیشه‌ای در ذهن ندارد. گویا کس دیگری در درون او و شاید فقط از طریق حلق او، سخن می‏گوید و خود او تنها طوطی‏وار لب به سخن می‏گشاید:

حافظ:

درپس آینه طوطی صفت ام  داشته اند             آنچه سلطان ازل گفت بگو ، می گویم

 مولوی:

من چه گویم یک رگ ام هوشیارنیست             شرح   آن   یاری   که او را  یار  نیست

یعنی با حلق ساحت قدسی ارتباط یافته است. به‏ عبارتی، این دیگر او نیست که سخن می‏گوید. او فقط سکوت کرده است و این سکوت، او را با گویندۀ اصلی عالم مرتبط کرده است:

دم   مزن   تا   بشنوی   از   دم  ز نان             آنچ   نامد   در   زبـان   و   در  بیـان

دم   مزن   تا   بشنوی   زان   آفتـاب              آنچ   نامد   در  کتاب   و در خطاب

دم   مزن   تا   دم   زند بهر تو روح               آشنا   بگـذار   در   کشتــی   نــوح

لذا گاه شخص اینگونه بنظر می‏رسد که خودش با خودش به نجوا کردن مشغول است و مجنون‏ وار، حرف می‏زند. در مورد پیامبر اسلام، کافران گاهی همینگونه فکر می‏کردند و وقتی حضرت ایشان به ابلاغ کلام وحی مشغول بود، به هم زیرچشمی اشاره می‏کردند و می‏گفتند: انّه لمجنون. یعنی به او جنون دست داده است.

صامت بی فکر همین شخص است ولی در حالتی که دیگر نه می‏گوید و نه فکر می‏کند. گاهی ممکن  است که انسان لبش به سخن باز نشود ولی در درون، مرتباً در حال فکر کردن باشد. ولی اینجا صحبت از کسی است که نه تنها سخن نمی‏گوید، بلکه فکر هم نمی‏کند و از همۀ مظاهر اندیشه، محو و نیست شده است

نماد اعلای که آن را منزل هم، می‏نامیم:

غرق   حق خواهد که باشد غرق تر               همچو موج  بحر جان،  زیر و زبر

ما   بها   و   خون    بها    را     یافتیم             جانب     جــان    باختــن     بشتافتیـم

ای   حیات    عاشقان    در     مردگی             دل   نیابی   جز  که    در   دلبردگی

غرق عشقی ام که غرق است اندرین               عشــق  های    اولین     و    آخریـن

بحثـی در، رازدانـی

پیامبران و عارفان، رازدانان عالم هستند. آنها کسانی هستند که رازها بر دلشان فرو می‏ریزد ولی تعادلشان را برهم نمی‏زند. چرا رازدانان، تعادلشان به هم نمی‏ریزد و تغییری هم در رفتارشان ایجاد نمی‏شود؟

سرّ آن اینست که آدم رازدان، با راز، وحدت برقرار کرده است. یعنی جنس راز در وجودش به ‏اصطلاح، نشسته است. راز در وجود او مثل یک میهمان غریبه نیست. امّا در وجود ما، غریبه‏ ایست که تعادل ما را بر هم می‏زند. مثلاً اگر بدانیم، وقتی از خانه بیرون می‏رویم، در کوچه اتفاقی خواهد افتاد که به ما آسیبی می‌رساند، ممکن است چند نفر را جلوتر از خودمان بفرستیم که آنجا را بررسی کنند وخطر را رفع کنند. ولی اگر از رازدانان باشیم، خود به آنجا می‏رویم و از اتفاقی که باید صورت بگیرد (که احتمالاً خود، سنگ تعادل خیلی از اتفاقات دیگر است)، جلوگیری نمی‏کنیم.

شخصی به دنبال کشف رازی بود و برای رسیدن به آن بسیار جستجو می‏کرد تا اینکه به پیری رسید. پیر به او گفت که من این راز را برای تو برملا خواهم کرد اما شرطی دارد و آن اینکه چهل روز ریاضت بکشی و در این چلّه چند چیز را رعایت کنی که یکی از آن چند چیز، این است که در این مدّت از دروغ پرهیز کنی. یعنی از نظر این پیر، آن شخص خصوصیاتی داشت که باید از آنها جدا می‏شد. هر چقدر از این خصوصیات فاصلۀ بیشتری می‏گرفت، فاصله‏اش با آن راز کمتر می‏شد. آن شخص در ابتدا به سختی می‏توانست از این خصوصیات فاصله بگیرد، لذا به سختی هم می‏توانست به آن راز، نزدیک شود. رفته رفته او با دروغ گفتن فاصله بیشتری پیدا کرد و بالطبع فاصله ‏اش با این راز کمتر شد تا اینکه بالاخره این چهل روز با هر سختی که بود به پایان رسید و خوشحال از این پیروزی به طلب فهمیدن راز، سراغ پیر رفت. پیر به او گفت که تو باید یک چلّۀ دیگری را بگذرانی:

جهد کــن  تـا  سنگیــت   کمتر  شود               تــا  بــه  لعلی  سنگ   تو   انور شود

بعد از چهل روز دوم که به مراتب آسانتر نیز سپری شد، آن شخص پیش خود گفت لابد این راز ارزش این را داشته که من بخاطر آن ۸۰ روز ریاضت را تحمل کنم. دوباره نزد پیر آمد. پیر بعد از تأمّلی گفت شرطش این است که تو یک چلّۀ دیگر را هم سپری کنی وگرنه آن راز بر تو برملا نخواهد شد. آن شخص پذیرفت و چلّۀ سوم را نیز برگزار کرد ولی به مراتب آسانتر از دو چلّۀ قبلی. ولی جالب این است که بعد از اتمام سوّمین چلّه، دیگر رغبتی به فهمیدن رازی که از روز اوّل به ‏دنبال آن بود نداشت! و با خود گفت که برای چه نزد او بروم؟ نکته اینجا است که این “برای چه گفتن”، دیگر از سر استغنا بود نه چیز دیگری. این همان چیزی است که در دوره‌های درس اخلاق به آن “خودسپاری” می‏گوئیم. یعنی همین که به مرور، فاصلۀ شخص با حجاب‏هایش زیاد شد، به همان نسبت  فاصلۀ او با راز از بین رفت. یعنی دیگر با آن راز وحدت پیدا کرده بود. حال اگر همان روز اول آن پیر راز را برایش برملا کرده بود چه اتفاقی رخ می‌داد؟ درست است که ما به دنبال معنا هستیم اما باید بدانیم که خیلی از اوقات معنا با ما فاصله دارد. بنابراین نباید توقع داشته باشیم که هر سؤالی برایمان، پاسخی معنادار به همراه داشته باشد. وقتی فاصله ها با راز، از بین می‏رود و شخص با آن سنخیت پیدا می‏کند، در واقع از جنس راز می‏شود و با آن وحدت می‏یّابد. لذا دانستن راز، دیگر تعادل آگاهی و عمل او را بر هم نمی‏ریزد. ولی هرگاه بدون برداشتن فاصله‏ ها، کسی با رازی آشنا گردد، بدون شک، دچار نوعی تشتّت شده و لاجرم تمهید و چاره‏ ای می‌اندیشد:

 حافظ:

تانگردی آشنا ،زین پرده رمزی نشنوی            گوش نامحرم نباشدجای پیغام سروش

اشتراک گذاری

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *