مانی، پیامبر باغهای روشنایی

مذهبِ مانی، آمیزشی از ادیان زرتشتی، عیسوی و بودایی است. خودِ مانی می‌گوید: در هر زمانی پیامبران، حکمت و حقیقت را از جانب خدا بر مردم عرضه کرده‌اند. گاهی در هندوستان بوسیله پیامبری موسوم به بودا و زمانی در ایران بوسیله زرتشت و هنگامی در مغرب‌زمین بواسطه عیسی، عاقبت من که مانی، پیامبر خدای حق هستم، مأمور نشر حقایق در سرزمین بابل شدم.

مانی می‌گوید: در آغاز، روشنایی و تاریکی از هم جدا بوده‌اند و در اثر برخورد ناگهانی این دو نیروی مخالف، عالم پدیدار شده است که شامل دو عنصر روشنایی و تاریکی است و به همین سبب، اساس آن بر خوبی و بدی استوار است ولی در پایان، روشنایی از تاریکی جدا خواهد شد و صلح ابدی همه جا را فرا خواهد گرفت.

مانی معتقد است که انسان باید بکوشد تا روشنایی و تاریکی را از هم دور سازد و آمیزش آنها را بر‌هم زند، یعنی وجود خویش را از بدی و فسادی که منسوب به تاریکی است منزه گرداند و از لذت دنیایی، مانند ازدواج، خوردن گوشت و نوشیدن شراب و گردآوردن مال و اموال، خودداری کند.

مانی در سال ۲۱۶ میلادی در بابل در یک خانواده اشکانی‌تبار متولد شد. پدر او پاپیک، از پادشاهزادگان پارت و مادرش مریم نام داشت، قبل از متولد شدن او پدرش به فرقه‌ای معروف به سپیدجامگان پیوست و از زن و هرگونه عیش و نوش و راحت‌طلبی کناره‌گیری کرد و در مزرعه‌ای معروف به سپیدجامگان مشغول کار کشاورزی و عبادت شد و از تمامی دارایی‌ها و املاک خود چشم پوشید.

هنگامی که مانی ۴ ساله شد، پدرش او را به دستور پیشوای مذهبی‌اش از مادر جدا کرد و با خود به مزرعه سپیدجامگان برد. مانی تا ۲۴ سالگی آنجا بود و در آن هنگام بر اثر دست یافتن به عقایدی خاص، سنت مزرعه را زیر پا نهاد و آنان را ترک کرد و شروع به انجام رسالت خویش نمود.

پس از ترک مزرعه، مانی به تیسفون رفت و در آنجا به‌طور پنهانی به تبلیغ عقاید خود مشغول ‌شد و پس از مدت زمانی، از آنجا که بیم جانش می‌رفت به توصیه و اصرار دوستش، تیسفون را به مقصد هندوستان ترک کرد.

در هندوستان، دِب را که یکی از تجارتی‌ترین شهرهای هندوستان بود با تدبیر و خردمندی از قتل و غارت توسط سپاه ساسانیان به فرماندهی هرمز نجات داد و در آن شهر به تبلیغ عقاید خود پرداخت. ارتباط او با هرمز و توجه هرمز به او که در نتیجه شفا یافتن دخترش توسط مانی صورت گرفته بود باعث معرفی شدن او به پدرش، شاپور اول شد.

مانی به دربار شاپور اول راه یافت، و درباره دین جدیدش با او حرف زد و به شاپور گفت که دین او پیونددهندۀ ادیان زرتشت، مسیحیت و بودا است. شاپور نیز پس از شنیدن سخنان او بخصوص پس از اینکه متوجه شد مردان روحانی دین مانی باید برای همیشه ثروت و قدرت را ترک کنند حرفهای او را پذیرفت و فرمان نشر رسالتش را صادر کرد.

پس از شاپور پسرش هرمز که از پیروان مانی بود به سلطنت رسید، ولی در جشن تاج‌گذاری با توطئه موبدان که از گسترش بیش از حد آیین مانی بیمناک بودند و برادرش بهرام که از او کینه‌ای دیرینه داشت، مسموم شد و به قتل رسید. پس از این واقعه بهرام به سلطنت رسید. او ابتدا مانی را تبعید کرد و سپس او را احضار نموده و دستور قتل او را با شکنجه‌های پیش از مرگ صادر کرد.

پس از ۲۶ روز شکنجه و تحمل غل و زنجیر، مانی زندگی را بدرود گفت و پادشاه از ترس اینکه گور مانی زیارتگاه شود، جنازه او را به نزدیکانش تحویل نداد. بهرام دستور داد پوست او را از کاه پر کنند و به مدت سه روز بر دروازۀ شهر بیاویزند تا همگان بفهمند که او مرده است ولی به مدت هزار سال فریاد او شنیده شد.

در مصر او را حواری مسیح می‌نامیدند، در چین به او بودای روشنایی می‌گفتند. ولی خیلی زود کینه‌ها بر علیه آیین او طغیان کرد و پادشاهان و موبدان، او را شیطان دروغگو و شیاد ملعون نامیدند و رسالت او را کفرآمیز قلمداد کردند.

پس از او نوشته‌ها و پیروان و کسانی  که حاضر نبودند او را نفرین کنند به خاکستر تبدیل شدند، ولی ندای او همچنان در قلمرو ساسانیان پیچید که: «خوب مرا بنگرید، چهرۀ مرا به خاطر بسپارید، زیرا دیگر مرا در این هیبت نخواهید دید». و آواز دختر آتیمار بر بستر مانی هنوز به گوش می‌رسد که: او از ما نه حق‌شناسی می‌خواهد و نه انقیاد، او با بلند همتی، طلوع می‌کند و با شکوه، غروب.

 

اشتراک گذاری

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *