دیوانه و زنجیر(از پروین اعتصامی)

گفت با زنجیر، در زندان شبی دیوانه ای      عاقلان پیداست، کز دیوانگان ترسیده اند
من بدین زنجیر ارزیدم که بستندم بپای        کاش میپرسید کس، کایشان به چند ارزیده اند
دوش سنگی چند پنهان کردم اندر آستین        ای عجب! آن سنگها را هم ز من دزدیده اند
سنگ می دزدند از دیوانه با این عقل و رای        مبحث فهمیدنی ها را چنین فهمیده اند
عاقلان با این کیاست، عقل دوراندیش را          در ترازوی چو من دیوان های سنجیده اند
از برای دیدن من، بارها گشتند جمع             عاقلند آری، چو من دیوانه کمتر دیده اند
جمله را دیوانه نامیدم، چو بگشودند در         گر بدست، ایشان بدین نامم چرا نامیده اند
کرد ه اند از بیهشی بر خواندن من خنده ها       خویشتن در هر مکان و هر گذر رقصیده اند
من یکی آئینه ام کاندر من این دیوانگان      خویشتن را دیده و بر خویشتن خندیده اند
آب صاف از جوی نوشیدم، مرا خواندند پست        گر چه خود، خون یتیم و پیرزن نوشیده اند
خالی از عقلند، سرهائی که سنگ ما شکست      این گناه از سنگ بود، از من چرا رنجیده اند
به که از من باز بستانند و زحمت کم کنند      غیر ازین زنجیر، گر چیزی بمن بخشیده اند
سنگ در دامن نهندم تا در اندازم به خلق        ریسمان خویش را با دست من تابیده اند
هیچ پرسش را نخواهم گفت زین ساعت جواب        زانکه از من خیره و بیهوده، بس پرسیده اند
چوب دستی را نهفتم دوش زیر بوریا     از سحر تا شامگاهان، از پیش گردیده اند
ما نمیپوشیم عیب خویش، اما دیگران      عیبها دارند و از ما جمله را پوشیده اند
ننگها دیدیم اندر دفتر و طومارشان       دفتر و طومار ما را، زان سبب پیچیده اند
ما سبک ساریم، از لغزیدن ما چاره نیست      عاقلان با این گران سنگی، چرا لغزیده اند؟

اشتراک گذاری

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *