حکایت فرید الدین

سحرگاه یک روز پاییزی سال ۵۶۰ هجری قمری زمان سلطنت ارسلان خوارزمشاه بود . صوت خوش موذن مسجد جامع نیشابور ، مردم را به ادای فرائض مذهبی فرا می خواند . الله اکبر .. الله اکبر …بزرگ است خدا .
به محض آنکه سلام نماز داده شد مردی سپید مو با شتاب خود را به امام جماعت رسانید و جملاتی را زیر گوش او زمزمه کرد . آنهایی که به محراب نزدیکتر بودند شنیدند که آقا زیر لب می گوید کلّ نفس ذائقه الموت .. اما حیف از خواجه که از میان ما برفت و رختت به سرای جاوید کشید .
خواجه ابابکر ابراهیم عطار به رحمت خدا واصل شد و مردم همه از در گذشت خواجه که مورد احترام و محل اعتماد مردم بود غمگین شدند . در آن زمان فرید الدین عطار پسر خواجه ابابکر جوانی بود بیست و دو ساله که تا آن روز نه ز رموز تجارت چیزی می دانست و نه جز مجلس درس و بحث مدرسه جایی رفته بود . تنها طبع شعری داشت و گهگاه برای دل شوریده اش شعری می سرود .

رندان خراباتی شهر که فرید الدین را جوانی خام و بی تجربه و از همه مهمتر وارث ثروت بی حساب پدرش می دانستند گرد وی را گرفتند و پای جوان ساده دل را به خرابات نیشابور باز کردند . یک شب فرید الدین که به عطار معروف شده بود ، تنها و دور از چشم سایر دوستداران و یاران خود به محله ترسایان پا نهاد و به خرابات آنها رفت و هم آنجا بود که شیشه آبرو را به سنگ دلدادگی شکست و به رسوایی شهره شهر شد .

در یکی از غرفه های شبستان ترسا دختری را دید در کسوت پاره بردگان به کوی راز داران که از چشمانش شراری هوس انگیز زبانه می کشید . مرغ هوسباز دل عطار جوان به دام کمند گیسوی دختر ترسای گرفتار شد و هر شب پس از بستن دکان عطاری به خرابات ترسایان میرفت و دل بدیدار ترسا دلبر خوش می داشت روزی که عازم خرابات بود مادر سر راه بر وی گرفت و گفت : فرید الدین آدینه مهمان داریم عثمان خان و دخترش ملیحه به خانه ما میایند و تو نیز باید در خانه بمانی . عطار به فکر فرو رفت و به یاد ملیحه همبازی دوران کودکی اش افتاد . دختری که در گهواره نافش رابه نام وی بریده بودند . عطار دژم از نزد مادر بیرون رفت شاید اگر این گفتگو یکی دو روز قبل
پیش آمده بود فرید الدین ازدواج با ملیحه را که تا اندازه ای نیز دوستش می داشت با کمال میل استقبال می کرد ولی اکنون با عشق ترسا چه کند ؟
پس از خواجه ابراهیم نوبت طبابت به فرید الدین رسیده بود بطوریکه روزانه تا پانصد بیمار را معاینه میکرد . روزی که عثمان خان نیز در دکان عطار حضور داشت مردی ترسا که زنّار به کمر بسته بود وارد دکان شد و گفت دخترم بیمار است و من برای مداوایش دراین راسته نزد یکی از عطاران رفتم و چون از او خواستم بر بالین دخترم بیاید مردک عطار هتاکی کرد و مذهب مرا در حضور جمعی از اراذل به تمسخر گرفت و انها نیز با صدای بلند به ریشخندم پرداختند .
عطار پرسید شغلت چیست و خانه ات کجاست ؟ مرد ترسا گفت می فروشم و خانه ام خرابات شهر است . در این هنگام عثمان خان که با خونسردی مشغول ذکر گفتن بود خطاب به عطار گفت چرا معطلی پسرم بیماری به کمک تو احتیاج دارد به کمک او بشتاب ما را چه کار است که دین آنها
چیست همه انسانیم . عطار برخاست و به اتفاق یکی از شاگردانش به سمت خرابات ترسایان رفت و چون به آنجا رسید دید دختر ترسایی که دل و دین از وی ربوده بود درون بستر چون قویی سبکبال در عرصه دریا خفته بود و پریشانی گیسوانش منظره ای بس زیبا بوجود آورده بود . کنار بسترش زانو زد و نبض وی در دست گرفت آنگاه از شاگردش دارویی را طلب کرد و چون آنرا به دختر خورانید لحظه ای بعد دیدگان دختر از هم باز شد و پس از نوشیدن جرعه ای آب مجددا به خوابی عمیق فرو رفت و عطار نیز سرمست از شوق دیدار محبوب رو به دکان آورد .
روز آدینه هنگامی که عطار و ملیحه با هم در سفره خانه تنها ماندند عطار بی مقدمه از ملیحه پرسید : ملیحه تا چه حد خاطر مرا می خواهی ؟ و او خجلت زده پاسخ داد تا آن حد که به حساب ناید ! عطار گفت حاضری در راه عشق خود فداکاری کنی ؟ آری  فرید الدین: تا چه حد ؟ تا پای جانم و انجا بود که عطار از ملیحه خواست که از ازدواج با او خود داری کند و هنگامیکه ملیحه پی برد عطار گرفتار عشق دختر دیگری شده است ، هنگامی که به همراه پدرش از خانه عطار خارج شد ناپدید شده و از شهر گریخته بود .
اما عطار مست از می دیدار، سرا پا شوق و جذبه ، سربه دنبال دختر ترسا داشت و همه را او میدید و همه جا او بود با خود میگفت اگر استادی نیز داشتم به این خوبی و روانی درس عشق نمی داد .
رفته رفته بازار شایعات بر علیه عطار گرم شد عده ای گفتند عطار دیوانه شده و گروهی گفتند عطار ترک دین و مذهب گفته و پاره ای که رندانه دور از چشم خلق سری به خرابات میزدند گفتند که عطار عاشق شده است .
شهرت رسوایی عطار از نیشابور گذشت و به خوارزم رسید و همین آوازه باعث شد تا ایل ارسلان سلطان مقتدر خوارزم هنگام مسافرت به نیشابور، شبی بطور ناشناس به دیدن دختر ترسایی که دل و دین و عقل از عطار ربوده بود برود. آنشب در خرابات پس ار رقص مستانه ای که مریم دختر ترسا در مقابل دیدگان سلطان ، کرد در مقابل سلطان زانو زد و سر خم کرد و دامن میهمان را مودبانه بوسید . سلطان نیز مچ دست او را گرفت او را بر زانوی خود نشاند و در حالیکه وحشیانه چنگ در موی وی داشت لب بر لبانش نهاد .
عطار که از این رفتار گستاخانه خشمگین شده بود در مقام اعتراض برآمد ولی کتکی جانانه خورد و پس از چند روز که از مجلس در آمد اثری از می فروش و دخترش نیافت . مریم معشوقه ایل ارسلان شده بود و عطار سرخورده و مایوس ، آشفته و حیران در دکانش می نشست و به معشوقه گمشده اش می اندیشید .
در یکی از همین روزها درویشی به دکان او آمد نگاهی به شیخ عطار و دستگاه او کرد و آب در چشم بگردانید و آهی سخت از دل برآورد .عطار گفت چه می جویی ؟ زود از اینجا درگذر ! درویش گفت من مردی سبکبارم و از مال دنیا هیچ ندارم و از این بازار زود می توانم گذشت در این فکرم که
تو با همه دستگاه و احتشام و سامان ، سرانجام از این سراچه بازیچه چگونه خواهی گذشت ؟ عطار مغرورانه پاسخ داد : همان سان که تو میگذری پیر وارسته خرقه از تن برکند و کاسه چوبین زیر سر نهاد و جان به جان آفرین تسلیم کرد . عطار را از این واقعه دردی سهمناک بر دل نشست و چنان از خود بیخود شد که دکان به تاراج داد و ترک مسند گفت و از دل و جان جویای مردان خدا و اصلان طریقت هدی شد و به خوارزم سفر کرد و در زمره ارادتمندان شیخ نجم الدین کبری سر سلسله طریقه کبرویه که در آن روزگار یکه تاز وادی طریقت بود در آمد و از آن پس به علت توجه عجیبی که به حقایق عرفان داشت به بسیاری از رموز این طریقت آشنا شد تا آنجا که بقول مولانا هفت شهر عشق را زیر پا نهاد و در این وادی پیشتاز پیشوایان گشت .

عطار به دستور شیخ خویش در خوارزم نیز دکان باز کرد و رایگان به مداوای مردم پرداخت و در همین زمان الهی نامه و مصیبت نامه را نوشت . یکروز عطار شنید که زنی پارسای در سنگر جوانمردان ( خانه ای که عیاران و درویشان و غریبان در آن سکنی می گرفتند )بیمار شده است و از پذیرفتن طبیب نیز خود داری می کند . عطار خورجین داروی خویش برداشت و به سنگر خانه رفت سنگر خانه را مشاطه بهار زینت داده بود .
عطار پیرزنی را دید مبهوت آنهمه زیبایی بهار به مخاطب نا معلومی بانگ بر آورد : بانوی من لحظه ای چند از حجره به در آی تا آثار صنع خداب بینی . بانک محزونی از یکی از حجرات خانه در جواب پیر زن برخاست که می گفت : تو به درون آی تا خدا بینی !!
عطار حیرتزده از این سئوال و جواب پر مغز از پیر زن پرسید : به من گفته اند زنی در اینجا بیمار است و از پذیرفتن طبیب خودداری می کند !آیا این موضوع حقیقت دارد ؟ پیرزن در پاسخ عطار گفت : آری و آن بانوی من است عطار گفت می توانی مرا به بالین او ببری ؟ آری همره من بیا . بیرون حجره پیرزن گفت : بانوی من طبیب آورده ام آیا او را می پذیری ؟ از درون اتاق صدای با لحن تمسخر آمیز گفت : نه بیمار بماند نه طبیب .. درد من از درمان گذشته عطار به اصرار خود ادامه داد و زن از پیرزن پرسید مگر از اهالی خوارزم نیست ؟ و عطار خود پاسخ داد نه من اهل نیشابورم .
زن مجددا پرسید آیا فرید الدین پسر خواجه ابابکر را می شناسی ؟ عطار حیرتزده گفت آری فرید الدین خود من هستم ولی شما … لحظه ای بعد دو لنگه در از هم گشوده شد و زنی پریشان گیسو چون خورشیدی طلوع کرد باور نکردنی بود او ملیحه بود و پس ملیحه توضیح داد که در آن سالها دل شکسته بدست بوس شیخ نجم الدین کبری رفته و او به ملیحه فرموده بود سال چند تامل کن معشوق سر از پا نشناخته خود به بالینت می شتابد .
یکی دو روز بعد سنگر را به دستور شیخ آذین بستند و فرید الدین و ملیحه پس از سالها به هم رسیدند و در حالیکه هر دو در عرفان مقامی بلند داشتند .
از عطار فرزندی بجای نماند و گویا تنها پسر وی نیز در زمان حیات پدر در اثر بیماری درگذشته است .

اشتراک گذاری

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *