اقتراح ۹ -سلوک عرفانی

نکات مهم این اقتراح :

۱)سلوک و ارتباط آن با تبعیت(به معنای خاص)
۲) میزان بهره وری عرفان از شریعت
۳) نسبت عرفان با ولایت
طرح سوالی که در اقتراح نهم آمده است،تلاشی برای روی آوردن مکنوناتی است که ناچار برخی ازمومنین با آن درگیر هستند.برخی ، صورت مسئله را نخوانده پاک کرده اندو برخی نیز ، پاک نکرده، ولی بی اعتنا رهایش کرده اند.دیگرانی هم هستند که دغدغه ای نیکو در آن یافته و به رهیافتی از مباحث آن، دل بسته اند.

در میان بحث های انجام شده بر محور “تبعیت” ، سه دیدگاه وجود دارد :

گروهی که تبعیت را “خلاف عقلانیت “دانسته و با آن بدلیل ماهیت غیر عقلانی بودن مخالف اند.

گروه دوم تبعیت را برای خود “مفید” دانسته ولی انجام آن را مشروط بر این میدانند که مراد یا پیر،خود دارای صلاحیت و شرایط خاصی باشد.

گروه سوم نیز وجود تبعیت را الزامی دانسته و سلوک بدون تبعیت از پیر را باطل می دانند.

همچنان قابل ذکر است که این مبحث در نوشته های پیشینیان بحدی مکرر مورد گفتگو قرارگرفته که اگر بخواهیم شاهد آوری کنیم،به مثنوی هفتاد من دیگری مواجه خواهیم شد.لذا به خلاصه نویس در این باب بسنده کرده و مشتاقان تطویل کلام را ،به فراوان نوشته های بزرگان در این باب ارجاع می دهیم.

**  از ارادت آغاز کنیم و بناست که بحث بر محور کلام مولوی قرارداشته باشد تا از اطاله بحث بدلیل تفرج کلام،پرهیز گردد.
قبل از ورود به بحث لازم است که متذکر این موضوع باشیم که اصولا بحث ارادت ورزی در سلوک،از دیدگاهی سنتی پیروی داشته و در تفکر مدرن،کمتر می توان معتقدانی برای آن یافت.

از جمله تفاوت های بسیار جهان های قدیم و جدید،مجاری باورهای آدمیان است.در جهان قدیم ،نا باوران، باورهای دیگران را به صرف “بی دلیل بودن” انکار شان نمی کردند. و اصولا عدم دلیل را ،مساوی با عدم حجیت نمی پنداشتند.می گفتند که مثلا فلان مسئله ،بر ما روشن نیست.ولی باالاخره در عالمی که بقول ارشمیدس،مجهولات آن چندین و چند برابر معلومات آن است،پس ما هرچقدر هم که بدانیم،مثلا هزاران برابر آن را نمیدانیم.

می دانید که ارشمیدش معتقدبود اندازه محیط دایره برابر است با اندازه قطر همان دایره در عدد PI .بنابراین اگر شما اندکی بر قطر دایره بیفزائید،آن اندک بتوان عدد PI به محیط دایره افزوده خواهد شد. و جالب اینکه معلومات آدمی را قطر ، و مجهولات او را محیط دایره می دانست.یعنی اگر شما یک ذره بر دانائیتان بیافزائید،هزار ذره بر مجهولاتتان اضافه خواهد شد. بنابراین اگر با ارشمیدس هم عقیده باشیم،خواهیم گفت امروزه که انسان کنونی صد برابر انسان دیروزی علم دارد… پس هزار برابر او هم جهل دارد !!!

 هر که او بی سر بجنبد دم بود
جنبش او جنبش کزدم بود

کژرو و شب کور و زشت و زهرناک
پیشه او خستن جان های پاک

سر بکوب آن را که سرش این بود
خلق و خوی مستمرش این بود

خود صلاح اوست آن سر کوفتن
تا رهد جان ریزه اش زان شوم تن…

ارادت که میراث دیرینه و پیشینیان ما درسلوک است، در نزد کسی چون مولوی،حکم سر ، بر بدن را دارا بود.سر باشد حتی اگر سر خوبی هم نباشد:

 

پس ریای شیخ به ز اخلاص ماست
کز بصیرت باشد آن وین از عماست
از حدیث شیخ جمعیت رسد
تفرقه آرد دم اهل جسد…

اینکه در ادبیات سلوک عارفان ما ارادت و تبعیت جایگاه ویژه ای را دارد،
شکی نداریم و احدی از آنان نبوده است که ادعای رفتن بی راهبر را داشته و یا توصیه ای در این زمینه برای کسی داشته باشد.

بلکه در مذمت رفتن بی رهبر،فراوان هم سخن رانده اند. در توضیح نیاز به پیر هم گفته شده است که چون آدمی علی الاصول دارای سرکشی و خود نمایی است،اگر هم به مرتبه ای از مراتب معرفت راه پیدا کند،در پی اظهار فضل و فرافکنی های گاه زیانباری خواهد بود،و با خود مطرح کردن و انا الرجلا،خلق خدا را بزحمت انداخته ،”عِرض خود می برد و زحمت دیگران می دارد” .لذا می بایستی که مهمیز آن را به دست دیگری بسپارد تا هروقت به بیراهه کشیده میشود او ، وی را ز این انحراف نجات دهد.

سالک سه دوره را سپری میکند:

طلب – سلوک – ارادت

در دوره اول طالب و بعد سالک و در پایان ،مرید نامیده میشود.

شاید بتوان تجلی این سه دوره را در این حدیث قدسی،نمودارساخت :
« من “طلبنی” وجدنی ،و من وجدنی،”احبنی”، و من احبنی،”عشقنی” و من عشقنی ،عشقته و … »

لذا طلب و حُب و عشق، نمادی از سه دوره یاد شده بوده و در دوران سوم،یعنی ارادت ،مرید عاشق جلوه های معشوق خود شده و تمامی وجود خود را از پرتو او پُر می سازد.

در دوران طلب،طالب کاملا آزاد است و تنها دل در گرو نعمت هایی دارد که در مسیر راه او قرارداده می شود.از هر طرف سخنی و از هر سو،آیتی بدیع،او را می رباید.بوی مستی فزای غریب – آشنایی مشامش را می نوازد و او بدون آنکه بداند که این شمع دل افروز ز کاشانه کیست،جان خود را سوخته می بیند.این مرحله برای طالب،در بردارنده گذاری است که آن را “سیر” می نامیم.

در دوران سیر، برای سالک،پیر مفهومی ندارد.تبعیت و حرف شنوی نیز بیگانه است.چون خود را مستقلا بلبل آزادی می پندارد که هر وقت طلب کند،گلستانی از گلهای معطر،در برابر اوست.او میبیند و می بوید و.. لذت می برد.لذتی فریبنده که او را سرگرم کرده است.ولی غافل از آنکه :چه شکرهاست در این شهر که قانع شده اند شاهبازان طریقت به مقام مگسی.

** ولی ، طالب اگر توفیق یار او گردد ،اندکی بعد آنچه را دارد را برای خود کم می بیند.
گویی که اشباع گشته و این اشباع شدن از حقیقت، نشان خوبی ندارد.دیگر آزاد بودن، برای شاخه به شاخه شدن را بر نمی تابد. می فهمد در پس این وسعت در سطح،مجاری عمیقی هم می تواند وجود داشته باشد.میل آن را دارد تا از پرواز در سطح،باز ایستاده و قدری هم عمیق گردد.

لذا مستعد دیداری تازه می گردد.طلب دیدن کسی را دارد که نمی داند کیست.ولی یقین دارد که “هست”.بی تاب است و بی قرار.

آنچه تا کنون سرگرمش میکرده،دیگر برایش کمتر جذابیت دارد.ندای “الهی عرفنی ولیک” در اعماق وجودش موج می زند.او نمیداند که نگاه شاهبازان طریقت نیز،در پی شکار مگسی در گردش است.

لذا ماموران صید الهی ،دام لطف را برای دستگیرشدن او می گسترانند. بطوریکه ،اول بظاهر خود را طعمه او قرار داده و با صید شدن خود،صیاد را شکار کرده در چنبره ای از ریسمان لطف،در پیچیده و او را به تربیت خود،در آورده و مبتلا می کنند.سالک در دوران طلب خود،احوالات خوشی را می پیمود ولی بدلیل “حال” بودن و فاصله داشتن با “مقام”،فرار بود و ماندگاری نمی داشت.ولی در این دوره با آموختن راهکارهای رسیدن،آنچه که ناخودآگاه برایش پیش می آمد را،با رهروی از فردی که اصولا می بایستی گامی فراتر از او بوده و تجربیاتی را بدست آورده باشد،بدست آورده و نگاهداریش کند.ولی چون بنای سلوک،بر دگرگون کردن احوال سالک است،ارزش های سالک دستخوش انقلاب قرار گرفته و شستشویی بر دل و جان او جاری می گردد.

سرزمین پاراداکس های بدیع،فرا رویش قرار گرفته و او را با انبوهی از تاریک و روشنی های نا آشنا قرار می دهد.بدیهیات او فرو می ریزد.مقدس هایش رنگ می بازند.حجاب هایی که او سالها با اعتقاداتی موروثی و یا علتی برای خود ایجاد کرده بود، جایشان را به “خرق عادت” می دهند.سجاده زهد،به می مستی فزای دوست رنگین کرده و شمشیر “لا” به لشکر “بتان” فرو می کوبد.ولی زینهار که خطایی نکند و طابق نعل به النعل ،به فرمان باشد که نه افراط نماید و نه تفریط…

در مرحله سوم،رفته رفته که سالک سلوک می ورزد،

اراده خود را منحصرا در مراد خود قرارداده و بدون آنکه قصد تبعیت از پیر را داشته باشد،در او مندک گشته و … هر چه آن خسرو کند،شیرین کند...

که ادامه توضیح آن ممکن است بیش از این موجب اطاله کلام گردد.اما مهم ترین ناگفته گفتنی شاید توجه به این نکته باشد که ارادت مرید به مراد،آدابی دارد و فضیلتی.آداب آن تعلیمی است و فضیلت آن وارد شدنی.بعبارتی ارادت ورزیدن مرید به مراد ،یک ذوق است که باید در شخص اتفاق افتاده و او را مستعد آن کند.نه تقلیدی است و نه تحمیلی.نه قابل نقد است و نه قابل نفی.ناقدین و عاملین به آن،ساکنان دو جهان متفاوت هستند اگرچه در یک وادی حرکت میکنند.یکی در طلب است و دیگری در سلوک.

لذا رفته رفته اراده سالک در سلوک ورزی خود،در اراده مرشد ذوب شده و از آن پس در پرتو او ست که حقیقت را می یابد.در این مرحله حس مرید،شبیه به حس پرستشی است که پرستنده نسبت به معبود خود ابراز می کند و ما معادل آن را،حس معاشقه عاشق و معشوق میدانیم.لذا : فاش بگفتم این سخن ،شمس من و خدای من... ! مشخصات و خصوصیات پیر مرشد هم،متر زدنی نیست.

ما همگی شمس را از زبان مولوی شناخته و برایش اهمیت قایل شده و نسبت به او،سخن به احترام می گوئیم.و الا امکان نداشت که ما ،خاصه آنانی که بدنبال تائید مشخصات پیر توسط خودشان هستن،به تنهایی و بدون تکیه به روایات مولوی،در شخصیت شمس تبریزی،جذابیتی ببینیم.مرد در ظاهر کم ادب و پرخاشگر و زورگو و غیر قابل پیش بینی.همان روز هم کم نبودند کسانی که مولوی را بدلیل پیروی از چنین آدمی مورد سرزنش و طرد قرار داده و او را به خاطر “تبعیت” به سخره گرفتند.

اینکه بگوئیم مرشد دارای شرایطی نیست… ، اگر بود من می دیدم … و غیره،اغلب حکایت از بی نیازی ما دارد.و الا .. مگو صاحبدلان مردند و شهر عشق ویران شد جهان پر شمس تبریز است کو مردی چو مولانا…

 درنسبت بین عرفان و شریعت نیز،سخنی مشابه وجود دارد.

اگر عرفان را حقیقت درون در نظر بگیریم،شریعت را باید آداب آن دانست.و بطریق اولی بنظر می رسد که ابتدا بایستی عرفان توجه آدمی را بخود جلب کرده باشد و بعد از آن و برای حفظ آن،آدابی را بکار بست که بعدها همان آداب ،نام شریعت برخودگرفت.

به همین قرینه می توان گفت که شریعت تابعی است از حقیقت درون.بعبارتی نیز عرفان و شریعت دو روی دین هستند .یکی روی درونی و دیگری روی بیرونی.لذا دارای تاثیرات متقابل بر یکدیگر نیز هستند.بنابراین تلقی ما از عرفان،فرادینی هست ولی غیر دینی نیست.شریعت غلط،یقینا حقیقت درونی را آلوده و آفت زده می کند و تغییر حقیقت نیز،شریعتی نو می طلبد.یا بعبارتی شریعت را که همچون لباسی بر تن حقیقت قراردارد،می بایستی موزون و متناسب با سایز تن نگاهداشت.به همین سبب می توان گفت که آدمی هرگز با داشتن شریعتی هرچند جامع،بدون پالایش و پرورش درونی،به احوالات عرفانی راه یابد.همچنانی که بعید است که در نقطه ای قرارگیرد که ضمن برخورداری از احوالات روحی و تجربه های عرفانی،کاملا از مراقبت های شریعت،بی نیاز باشد.

 

ولی سخن در این است که کدام شریعت؟

شریعتی صامت و استاتیک،که از نگاهی ثابت برای تحلیل امور متغیر استفاده می کند؟ همچون کسی که عینکی ضعیف بر چشم داشته و دور را بخوبی نمی بیند. و چون نمی بیند منکر آن می شود؟ یا شریعتی پویا که کارش تقویت بنیه دید آدمی برای شهود مناظر پر وسعت تجلیات جمالیه خداوند است؟پس می توانیم بگوئیم که عرفان نه تنها با شریعت عنادی ندارد بلکه از آن نیز می تواند برای مراقبت از احوالات لطیف درونی بهره جست.در این رابطه مثالی می زنم.هنگامیکه شما حالتان خوش است و بعد از مراقبه، علت این خوشی را در رابطه با یک عملی در رفتار خود کشف نمودید(فرض کنید شنیدن موسیقی ویا اطعام گرسنه)،از آن پس مراقبت خواهید کرد که نسبت به آن عمل حساسیت داشته باشید.اعمال روش همین حساسیت را ،می توانیدشریعت بنامید.

 ولایت ، مهم ترین رکن اساسی عرفان دینی-شرقی است.

این نیز وجه تفاوت عرفان دینی با عرفان غربی است.ولی بمعنای رفیق خداوند دارای اهمیت و وجاهت است.

ولایت ،باز شدن بعدی در وجود آدمی است که به او اجازه میدهد که نیروهای مکنون درون را بکارگرفته و بر اراده دیگران ،تفوق بیابد.

مهار نکردن این نیروی درونی،می تواند مخرب و مفسده انگیز نیز باشد که عوامانه می توان آن را به نیروی شیطانی نیز تعبیر نمود.یعنی اعتقاد به اینکه ازبین ادمیان کسانی بدلیل زحمات و تمرینات بیشتر،گامی جلوتر قرارگرفته و بهمین دلیل بر دیگران حق “ولایت” دارند.

به تعبیر قرآن از میان مومنین برخی بر دیگران ولایت دارند.ولایت به کسر “واو” بمعنای برتری است.

در روایات دینی آمده است که اولیاء خداوند یعنی کسانی که به درجات بالاتری در هدایت رسیده اند، ماموران او در ارشاد و هدایت دیگرانند. بعضی از آنان شناخته شده و کثیری از آنان نیز، در قاب غیرت خداوند ،محجوب اند. ولی کارشان چه پنهان و چه نهان،دستگیری از در راه ماندگان است.چه افراد دستگیری شده بدانند و چه ندانند.

 

اشتراک گذاری

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *