اخلاق عملی – سیری در مثنوی

آنچه از عرفای اسلامی سر می زد در مدار فضیلت محوری برای ما آموزش اخلاقی است . پیغمبر ما وقتی مبعوث شدند گفتند فلسفه ی بعثت من کامل کردن اخلاق در بین شماست گویی اگر جامعه ی انسانی، اخلاقی بود و آدمها با اخلاق بودند نیاز به اینقدر گفتگو نبود. در بحث معرفت شناختی با معرفت نفس به معرفت الله راه پیدا می کنیم که فرمودند”من عرف نفسه فقد عرف ربه” (هر کس خودش را فهمید خدا را هم فهمیده)از جنب این سخن می توانیم سخنان دیگری را استخراج کنیم که راه نزدیک شدن به خداوند هم به نوعی شفاف کردن خود و تکریم و نزدیک شدن به خود است. در جاهای دیگری هم قرآن اشاراتی دارد که “ولقد کرمنا” (ما شما را تکریم کردیم) و” لقد مننا” (به شما منت گذاشتیم)شما اینقدر مهم بودید که خلیفه ی خودمان قراردادیم و تا آن جا که این شائبه ی غلط رایج شد که انسان اشرف مخلوقات است. ولی مسلم این است که در جاهایی به ما اجازه ندادند که نفسمان را فرو کوبیم و آنرا تذلیل کنیم و به او توهین کنیم. و همه را آزاد بگذاریم که هر کسی از در وارد شد روی نفس و خویشتن و هویت ما هر جور که می خواهد قدم بگذارد. این دو نحوه نگاه کردن به نفس در تئوریهای عرفانی است که گاهی اوقات بعضی ها را به ورطه ی افراط و بعضی ها را هم به ورطه تفریط کشیده است .

اگر تذلیل خودِ دانی از سر معرفت و برای رسیدن به خود عالی و در جایگاه مناسب و به میزان مناسب باشد ، مذموم نیست ولی به ما اجازه ندادند که آنقدر نفسمان را ذلیل کنیم و او را توهین طلب بار بیاوریم ،که اگر درجایی کسی هم به ما توهین کرد بگو ییم اشکالی ندارد . زیرا ما می خواستیم خودمان این کار را بکنیم حالادیگری این کار را کرده. این امردر واقع به خفت نفس تبدیل شدن است . این دونگاه را قرآن در انسان شناسی اش واکاوی و جداسازی کرده و تحت عنوان نفس اماره و مطمئنه به ما معرفی کرده وگفته است این دو در وجود شما قرار گرفته است . نفس اماره همان نفس اماره بالسوء است . نفسی که ما را تحرکی می کند به انجام کارهای خلاف و دون انسانی ، به چیزهایی که از فضیلتهای اخلاقی دور است . نفس مطمئنه ، نفس پاک شده و پالایش یافته است که این دو را به عنوان دو تا خود معرفی می کند . خود دون که مظهر دنائت است و خود عالی که مظهر کمال انسانیت است و ما را از هوا و هوس دون ، دور می کند و به امور متعالی پیوند میدهد . همه ی ما نفس اماره داریم و باید داشته باشیم . این نفس اماره ی حیله گر را در وجود ما گذاشته اند که موتور حرکت ما بشود . ما با روح یکپارچه و آکنده از تقوا نمی توانستیم آدم شویم ممکن بود فرشته شویم ، اما برای آدم شدن نفس اماره نیاز بود . خداوند می فرماید” فالهمها فجورها و تقوا ها “ فالهمها یعنی ما الهام کردیم و در شما امر کردیم که فجور و تقوا هر دو به صورت ملکات رذل و فضل وجود پیدا کند و قرار بگیرد تا ما با تضاد و تعارض این دو به حرکت وا داشته شویم . بنابراین ما نباید خود دانی را لعن و نفرین کنیم . زیرا خداوند هر دو این خود را در وجود ما معماری کرده است. همیشه ما در مواجهه با امر غیر اخلاقی یک  مکث داریم . خودمان را قانع می کنیم ، تئوری تحویلش می دهیم ، بعد حرکت می کنیم و این خیلی خوب است که ما این ترمز را که همان تقواست داشته باشیم . آدمهای با تقوا هم خطا می کنند اما اول یک نکوهش و پروا و تبری در آنها صورت میگیرد . حال ممکن است تقوا غلبه کرده و از خطا فاصله بگیرند و ممکن است که به آن مبتلا شوند. همه سخن این است که وجود ما محل کشمکش است . این تعریف را عرفا جهنم نامیده اند. جهنم وجود آدمی آنجاست که در مصاف انجام یک کاری دچار کشمکش شویم و به تعبیر قرآن همه ی ما در این جهنم وارد می شویم (و ان منکم الا واردها) قرآن تعبیرش این است که همه آدمها ابتدا در جهنم وارد می شوند ولی ، بعدا در دنباله ی آیه است که سپس پرهیزکاران رستگار می شوند و از جهنم بیرون می آیند لذا ما چه مومن باشیم چه نباشیم ورودمان به صحنه ی جهنم به تعبیر قرآن امر محتومی است . وقتی پرهیزگار باشیم و پروا داشته باشیم رستگاری سراغ ما می آید “قد افلح من زکیها” این هم از آیه های وحدتی قرآن است یعنی منحصر به مسلمانان نیست. در کتاب مسلمانان آمده اما مال همه مردم است “فالهمها فجورها و تقواها” (سوره ۹۱ آیه۸) هم خطابش به همه ی مردم است .

اخلاق تئوری عبور از خود دانی به خود عالی است

اگر قرآن را با بینش عرفانی نگاه کنید آیاتی به شما چشمک می زنند که رنگ و بوی مذهبی خاص ندارند یعنی متعلق به یک فرقه و مذهب نیستند . کسی که معماری انسان را صورت داده می گوید ما در انسان هم تقوا گذاشته ایم و هم فتنه، هم میل به فساد را گذاشتیم و هم قدرت پرهیز از آنرا و همه انسانها در کشمکش بین خود عالی و دانی هستند .اخلاق، تئوری عبور از خود دانی و رسیدن به خود عالی است. تئوری خروج از جهنم است که ما را از کشمکش درونی به علو عالی رهنمون می شود این نگاه کلی عرفا به موجودیت انسان است که دو پایه و دو جزئی است و از این جزء به آن جزء باید حرکت کند. و خداوند همین انسان را ” فی احسن تقویم ” میداند.

در عالم آدم آفریدن زین به نتوان که آفریدن

مذهب صورت دنیایی و اجتماعی و عصری دین است یعنی ادیان در طول تاریخ ناگزیر چهره های مختلفی از خودشان عرضه کرده اند که به آنها مذهب میگویند .لذا مذهب بنا به ضرورت هایی شکل پیدا میکند و دچار تحول می شود . فتوا اساسا تغییر چهره مذهب است . اما در دین اینطور نیست . دین در واقع صورت باطنی و اصلی و لایتغیر مذاهب است ، مذهب نمادی از دین است . مذهب شبیه ایدئولوژی است . عناصر مشخصی دارد همه تلاش مذهب این است که دنیا را دینی کند یا دین را در صورت دنیایی بودن ارائه کند .
ما با دو نظریه در مورد دینداری مواجه ایم یکی آن است که می گوید دین برای آبادانی دنیا آمده و نظریه دوم که میگوید دنیا را با دانش و عقل می توان آباد کرد اما آخرت را نمی توان . آخرت را باید از تجربیات روحانی استفاده کنیم دین در واقع چیزی را به ما میدهد که عالمان به ما نمی دهند و نمی توانند بدهند یک تعبیر لطیف و خیلی استثنایی در قرآن هست که خداوند به پیغمبر گفته است که من چیزی به تو می آموزم که تو نمی توانی در جای دیگر یاد بگیری راز نماز و عبودیت و رازهای درونی و گرایشات باطنی را هیچ دانشمندی نمی تواند توضیح دهد .

رابطه جسم با جان

به اینجا رسیدیم که رابطه بدن با نفس چیست آیا بدن قربانی جان است یا جان وسیله ارتقاء و رفاه بدن ؟ بین عرفای ما در پاسخ به این سئوال تفاوت وجود دارد .
یاد آوری کنم همان طور که گفتیم ،تصوف سه دوره داشته ، زهدی ، عشقی و یک دوره مضاعف عشقی در این دوره اعتقاد به تنعم و تعیش و ناکام نماندن و ناکام از این دنیا نرفتن بوده و اینکه هیچ حکمی از جسمانیت و نفسانیت را قربانی مسائل الهیات نکردن .که نماینده ی این نوع تفکر در ادبیات شعری فارسی خودمان حافظ است . قبل از مولانا در اندیشه های امام محمد غزالی فتوا این بود که بدن وسیله ای است برای عروج جان . برای اینکه جان کامل بشود ناگزیر باید در این دنیا فرود می آمد و با ترکیبی از حوادث نفسانی آمیخته می شد تا پس از کامل شدن مجددا عروج کند .با این تعبیر همه بزرگان حتی انبیاء یا قدیسین هم نیاز داشتند از این دنیا عبور کنند وبه این دنیا آمیخته شوند حال با روحیه قبول یا رد . ولی گروه اندکی و به خصوص حافظ مغایر با آن اندیشه معتقد بود دلیلی برای اعراض وجود ندارد احکام جسم مزاحمتی برای احکام جان ندارد .
این بحث و گفتگو در ادبیات مولوی در داستان مجنون آمده که مجنون بر شتر ماده ای سوار بود و داشت به سمت لیلی می رفت همچنان که در مراقبه بود شتر به سمت جلو یعنی مقصد لیلی نزدیک تر می شد خود این شتر دلش در گرو بچه خودش بود که پشت سرش بود زمانیکه مجنون غفلت می کرد بلافاصله شتر به سمت بچه اش می رفت مولوی در واقع آمده شتر را مرکب وجسم معرفی کرده و مجنون را راکب و جان معرفی کرده نزاع همیشگی بین این دو حکم است یا باید به حکم جسم تن در داد یا جان مولوی مسامحه به کار نمی گیرد و همچون پیشینیانش با اینکه در مدار عشقی قرار دارد ولی خیلی زاهدانه به این قضیه پرداخته در ضمن مولوی می خواهد بگوید که مراقبت از نفس با یک جلسه در میان، پیش یک بزرگواری رفتن نیست. مراقبت آن به آن است .“یک چشم زدن غافل از آن ماه نباشید ، شاید که نگاهی کند آگاه نباشید” غفلت هم یک لحظه است و وقتی شما به خودت میایی متوجه می شوی که مسیر را اشتباه رفته ای و بیش از آنچه که باید به جلو می رفتی ، به عقب برگشته ای قدیمی ها می گفتند رسیدن دوگام است یک کام از خودت دور شدن ویک گام به حق نزدیک شدن .
مولوی هم می خواهد بگوید اول بیداری ، دوم تسلیم ، سوم وصل . تسلیم یعنی هر چه در سر داری فرو بگذاری با اندیشه جلو نروی .چون رابطه لیلی و مجنون رابطه دل است این رابطه عقلی نیست .تحت تاثیر و کاریزمای او قرار میگیری ، به سمت اوکشیده میشوی-. موقع نماز خواندن خیلی سر به زمین گذاشتن هدف نیست بلکه سر به زیر می شویم که هر چه در سر داریم فرو بریزد این هم سه روز راه بود اما بعضی سالکین ما سالها در همین سه روز می مانند چون یک قدم جلو می روند و یک قدم عقب کشیده می شوند . اینجا اختیار واقعا به معنی اراده نیست، به معنی پرهیز کردن وکنار کشیدن است فتوای مولانا در اینجا این است که وقتی نفس در کنترل ما نیست ما نمی توانیم آنرا مهار کنیم باید از او جدا شویم و او را رها کنیم مولوی می خواهد بگوید وقتی تابع نفس هستیم سه روز راه گاهی چند سال طول می کشد اولین قدم اخلاق خود شناسی است .

سالک باید ببیند در کدام خود قرار گرفته کدام یک از ۴ خود که عبارت اند از :
۱-  خودی که واقعا همان هستیم چه درخواب و چه در بیداری
۲- خودی که دوست داریم آنطور باشیم .

۳-خودی که دیگران راجع به ما فکر می کنند.                                                                   ۴-خودی که دوست داریم دیگران راجع به ما آنطور فکر کنند.

بین اولی و چهارمی هر چه فاصله بیشتر باشد نشاندهنده این است که آن آدم نفاق و ریای بیشتری در وجودش هست و هر چه فاصله کمتر باشد نشانه خلوص بیشتر است .
اما برای گام برداشتن در مرحله خود سپاری حتما باید بین مرید و مراد عشق و جذبه عاشقانه ای رد و بدل شود . و بعد از آن است که اگر پیر به هر چه حکم کند دیگر مراد به سراغ عقلانیت و منطق نمی رود . و هر کاری که با معیارهای عقلی جور در نیاید ، سالک عاشقانه تر آنرا انجام می دهد. زیرا او در سلوک خودش را به دست مراد سپرده این سخن از وینکتن اشتاین است که میگوید ایمان آن جایی است که عقل درش بسته شده . تا شما عقل داری سراغ ایمان نمی روی و بلعکس هر جا که میرسی به بن بست عقلانیت، می بینی که وجودت پر از یک نوع ایمان و بهجت و باور خاصی میشود که ورای همه اعتقادات ماست . ولی در قبل از آن و در مرحله خودشناسی عارفان ما سخن مهمی در باب جبر و اختیار دارند که انسان اصولا موجودی مختار است یا تحت تاثیر عوامل جبری فاقد اختیار است و حقیقت این است که ما در این ادبیات با دو مطلب خیلی مهم و قوی مواجه ایم هم در قرآن و هم در مثنوی و هم در ادبیات حافظ اینگونه است که هر دو گروه چه جبری و چه آنهایی که به اختیار معتقدند ، وقتی می خواهند دلیل بیاورند به آیات قرآن و ابیات مثنوی استناد میکنند البته کسانی هم هستند که میگویند همه امور تکوینی ، جبری است و همه امور اخلاقی ، اختیاری است . در مورد امور تکوینی اینکه شما زن یا مرد آفریده شده اید ، به اختیار و اراده ما صورت پیدا نمی کند اما از اینها که بگذریم قسم زیادی از رفتار شناسی ما برمیگردد به اموری که ما دوست می داریم و آنها را اختیار می کنیم . بحث جبر و اختیار از آن بحث هایی است که به قول علما به حد تکافوی ادله رسیده و هیچ یک از دو طرف هم نتوانسته اند دیگری را اقناع کنند . در این بحث از امام علی و امام صادق علیه السلام هم سئوالاتی شده و آنها بیشتر ، سئوال کننده را به خود داری از کنجکاوی بیهوده دعوت کرده اند چون بعضی چیزهاست که با فکر کردن و بحث نمودن حل نمی شود و انسان با کنجکاوی و ور رفتن زیاد ، راه به جایی نمی برد . کانت معتقد است که خداوند یک مطالبی را در عالم ایجاد می کند که باعث گرمی و بر افروخته نگه داشتن آتش تفکر باشد و به انتها نرسد او نام این مباحث را بحثهای پایان ناپذیر میگذارد .مثلا در باب جبر و اختیار کلی مطلب وجود دارد که اگر همه آنها را بخوانی به مطلبی نمیرسی که اطمینان داشته باشی که مدار این عالم مبنی بر جبر است یا اختیار مگر اینکه واقعا حسی در شما رخنه کند یا اتفاقی بیافتد که به سمت اندیشه ای حواله پیدا کنی و گرنه با خواندن کسی جبری و یا اختیاری نمی شود و بخش زیادی از فهم این مطلب در گرو تجربه های روزگار است و گذر سن که البته علی الاغلب آنها به سمت جبر و مشیّت تمایل دارند در نزد عارفان تکلیف چیست ؟ اگر ما موجودی باشیم کاملا مجبور اخلاق دیگر معنی ندارد در بین فرشتگان و حیوانات اخلاق معنی ندارد تنها انسان است که در بین این دو نه از غریزه رها شده نه به عقلانیت محض راه پیدا کرده و در بین این دو در همان جهنمی است که قرآن گفته و انِ مِنکُم الا واردُها هیچ کسی ازشما نیست مگر اینکه اول وارد آن شده و بعد آنها که رستگار می شوند کسانی هستند که اهل پرهیز و تقوا باشند که از جانب خدا دستگیری شده و از آن جهنم خارج می شوند. عرفا علی الاصول مکتبشان مکتب اشاعره است . اشاعره کسانی هستند که می گویند رابطه انسان با خدا مانند رابطه یک دست لمس است با دست سالم که اگر دست لمس حرکتی دارد ، آن حرکت به واسطه دست سالم است یعنی آنها قائل به جبرند .یک تفکر کاملا خشک و جبری بر خلاف معتزله که معتقدند انسان مسئول کار و امورات خودش است چه مثبت و چه منفی . چرا انسان گاهی اینقدر مجبور است و گاهی اینقدر مختار است ؟ عارفان ما با اینکه خیلی اشعری مسلک بوده اند اما در حوزه اخلاق برای انسان اختیار قائل بودند یعنی معتقد بودند که به هر حال بین من و این ساعت و میز تفاوتی است بر سر میز و ساعت هر چه می خواهیم فرود می آوریم ولی بر سر انسان نمی توان . منتهی از منظر معرفت شناسی یک وقت انسان را در مقابل خدا دارید نگاه می کنید و یک وقت در مقابل انسان . در واقع این دو قسم نگاه جبر و اختیار را از هم جدا می کند .در قرآن و ادبیات مثنوی آنجا که انسان در مقابل خدا مطرح میشود موجودی است کاملا بی اختیار و وابسته که اراده نفس کشیدن هم ندارد . تعبیر مولوی این است که میگوید کرمکی و از غضب آکنده ای طمطراقی در جهان افکنده ای اینهمه سر و صدا راه انداختی اما به خودت که مراجعه میکنی هیچی نداری تعابیری که بعضی به کار میگیرند مثل رضایم به رضا ی الله ، اینها تعابیر سالکانه ای نیست خوب است اما سالکانه نیست سالک در مقابل خدا عرض اندامی ندارد اوعاشقانه نگاه می کند عاشق به اندازه ذره هم نیست و رندان خودشان را از این تعبیر دور نگه میدارند اگر کسی عاشقانه در مقابل کسی قرار بگیرد ،گفتگویی ندارد زیرا آنچه در ضمیر معشوق عبور می کند لاجرم در ضمیر عاشق هم عبور پیدا می کند آنهم بدون اینکه بخواهد ، یعنی نمی تواند آنرا پس بزند.

کس به اختیار دل به مهرت نمی دهد           دامی نهاده ای و گرفتار می کنی

انعکاس وجود معشوق در عاشق است . ذوقشان مشترک می شود تنها در یکجا جدا می شوند آن هم جایی است که نفرت ایجاد شود . وقتی انسان را در برابر خدا نگاه کنیم همین است .در مرتبه وحدت وجود چند نمایه وجود دارد یکی از نمایه های مورد اعتقاد عرفا موضوع آینه و تصویر است خدا که در آینه تصویر دمیده او وجود است یعنی کسی در مقابل آینه ایستاده که او وجود واقعی است و بقیه وجودشان وجود صوری است . این تعبیری است که بعضی عرفا به آن اعتقاد دارند . اما در برابر عشق این تعبیر هم نیست .در برابر خدا اصلا انسانی نیست وحدت وجود است یعنی این در آن بزرگ حل شده اختیار او اختیار این است و این فقط در مرتبه عبودیت انسان در برابر خداست از این که بگذریم خیلی کم وجود دارند که در این نقطه ذوب و انجذاب قرار بگیرند و جز او کسی را نبینند پیغمبر میگفت : الهی حبلی کمال الانقطاع الیک . یعنی کمال بریده شدن از خلق و به سمت تو آمدن را به من عطاکن . حوزه عبودیت محض جبر محض است که ما به آن ورود هم پیدا نمی کنیم . حوزه دوم ، حوزه انسان در برابر انسان و هستی است به انسان در مقابل قضایا و موضوعات نگاه می کنیم . اینجا عرفا قائل به این نیستند که ماموجودی مجبور هستیم و اراده و اختیاری از خود نداریم در این نوع نگاه بحث حقوق و تکلیف پیش می آید ما در مقابل یکدیگر حقی داریم و همان جا تکلیفی هم داریم هیچ کجا نیست که حقی باشد اما تکلیفی نباشد یک انسان نسبت به هیچ وجهی فقط دارای حق نیست. هر جا حق دارد در برابرش تکلیف هم دارد. نسبت حق و تکلیف حوزه اختیار است . در حوزه اخلاق عرفا برای رسیدن به خود شناسی معتقدند که انسان دارای اختیار است .بنابراین نمی تواند تنبلی به خرج بدهد و بگوید اگر خدا می خواست درستش میکرد و اموراتی را که خودش می تواند انجام دهد به امان خدا بسپارد و بگوید ما که اراده ای از خود نداریم . انسان موجودی اخلاقی است و به محض اینکه فتوا دادیم انسان موجودی اخلاقی است، پای مجازات هم وسط می آید.
یکی از دعاهایی هم که پیغمبر موقعی که خیلی حال خوبی داشت می کرد این بود که میگفت : خدایا من را یک چشم به هم زدن به خودم وانگذار . پس این به خود واگذاشته شدن وجود داشته که پیغمبر از آن دوری میکرده. مولوی اختیار را به مثابه یک حس گرفته .خیلی از ما خیلی وقتها برای انتخابی که صورت دادیم دنبال بهانه های جبری می گردیم.
چون ما زمانی که مجبور می شویم کاری انجام دهیم ، تکلیفی نداریم. اما وقتی مختار هستیم ، می خواهیم آن را درست انجام دهیم. مولوی میگوید اختیار به معنای یک حس است و ما از حواسمان نمی توانیم فرار کنیم حس تفکر در ما هست ما ۶ حس ظاهری داریم و ۱۵ حس باطنی و درونی که هر کدام از آنها در ما ایجاد آگاهی می کنند حواس اصولا کارشان ایجاد آگاهی است. هر چه تعداد حواس بیشتر باشد آگاهی بیشتری به سمت ما میاید .یکی از حواس باطنی ما حس تفکر است. ما ناچاریم از تفکرکردن . مولوی می گوید اختیار حس در دست ما نیست درست مثل تفکر کردن که نمی توانی ازآن گریز داشته باشی حس هم قسمتی از وجود ما را در برگرفته و اختیار آن کاملا در دست ما نیست در وجود ما تعبیه شده است. موضوع جبر و اختیار اختلاف در بینش است نه روش .در میان ما کسانی هستند که جبری اند یا اختیاری، اما هر دودر کنار هم قرار گرفته ایم و هیچکدام ، چه جبری باشیم چه اختیاری، تاثیری روی روش زندگی ما نمی گذارد و بلکه روی بینش ما اثر می گذارد. خاصیت بینش هم این است که حال اگر همه راهها را در نور دیدید و به نتیجه ای نرسیدید خیلی خودتان را سرزنش نمی کنید و فرو نمیکوبید فکر می کنید هر چه در اختیارتان بوده به کار گرفته اید فرق آدمی که جبری می اندیشد با کسی که اختیاری می اندیشد در این است که او بر اوضاع جهان و کم و زیاد بودن آن خرده گیری نمی کند.

دریا به خیال خویش موجی دارد       خس پندارد که این کشاکش با اوست

آدمی که جبری می اندیشد فکر می کند که اصلا دنیا همین است که هست و تلخی و بلا ومرگ هم در این عالم سهمی دارند و وقتی به مشیت خدا اعتقاد داریم فکر می کنیم این هم حالتی از زندگی است و تلخی ها هم در دنیا نقشی دارند.
در شخصیت ما آدمیان لایه ای از مازوخیسم وجود دارد که باید هم باشه تا سختی های عالم را بتوانیم بپذیریم و اعراض نداشته باشیم و این باعث می شود شخصیت ما بسط لازم را پیدا کند عاشقی هم غیراز اینکه باید خود آزاری را هم بپذیریم نیست یعنی وقتی شما سر سپرده می شوی و خودت را به کسی می سپاری و عقل و اندیشه را واگذار او می کنی و او به تو تکلیف میدهد و تو با لذت آنرا انجام میدهی این همان سختی بردن است که در وجود ما تبدیل به لذت میشود.

حوزه اختیار و اقتدار

انسان را از دو جهت می توان بررسی کرد: یکی هستی شناسی و ساختار وجودی انسان است و دیگری شناخت انسان در برابر اجتماع و حوادث اجتماعی است.

اگر انسان را موجودی مجبور و بی اراده دیدیم اعمالش هم نه پاداش بردار است و نه مجازات بردار . اما اگر برای انسان اراده قائل بشویم آن وقت باید به این سئوال پاسخ دهیم که جایگاه انسان در برابر اراده حضرت حق چیست ؟ و تقابل این دو اراده چگونه در وجود انسان حل می شود ؟ در اینجا ابتدا باید حوزه اختیار را با حوزه اقتدار تفکیک کرد . اگر ما برای انسان در برخی حوزه ها اختیار هم قائل باشیم معلوم نیست که او در همان حوزه ها اقتدار لازم را هم داشته باشد . در حالیکه خداوند دارای اقتدار مطلق است و هیچ چیز نیست که از دایره قدرت او خارج باشد وقتی صحبت از مشیت و جباریت به میان می آید دوستان مخالف می گویند ما خودمان خواستیم و میتوانستیم نخواهیم اصلا انتخاب داریم و بلافاصله و بدون آگاهی مجاز بودن و اختیار داشتن را با قدرت داشتن خلط میکنند . انسان مختار اجازه دارد بین دو صورت موجود یکی از آنها را برگزیند. کسانی که به اختیار فکر می کنند حتما توان را هم در نظر می گیرند . کسی که به عقاب یعنی عاقبت اندیشی و مجازات معتقد است، یعنی هر کس به هر شکلی به قیامت اعتقاد داشته باشد ناگزیر قائل به اختیار است. تئوری دینی ما هم چون ما را به قیامت واقف می کند، قائل به اختیار است پس هر جا جبر و مشیت دینی وجود داشت لزوما نافی اختیار نیست. لذا عرفا که بیشتر به قیامت معتقدند بیشتر هم به اختیار آدمی اعتقاد دارند اما این اختیار را در حوزه اخلاق میدانند. مولوی در اینجا بین جبر و جبر گرایی فرق قائل میشود . بین اینکه ما خودمان را مجبور بدانیم یا اینکه خودمان را حمل بر جبر بکنیم یعنی برای فرار از مسئولیت ها به جبر متوسل شویم فرق می گذارد در این رابطه مولوی اولین چوب حلاجی اش را به کسانی میزند که فرصت طلبی می کنند و دچار سوء نیت شده اند آنجا که دلشان نمی خواهد و یا تنبلی می کنند ، می گویند جبر است. نکته دیگر بحث جباریت است .مولوی معتقد است که ما آدمهای مختاری هستیم اما مقتدر نیستیم. آنچه را که دوست می داریم را نمی توانیم انجام بدهیم آنچه ناتوانی های ما را مشخص می کند جبر مادی و فلسفی است الهیون بدلیل اینکه خدا را سلطان بلا منازع عالم هستی می دانند و خودشان را در مقابل او چیزی نمی دانند علی الاصول میگویند ما چاره ای نداریم که در مقابل جباریت خداوند سر تعظیم فرود بیاوریم وشما اگر می توانید تغییرش دهید بفرمائید . اراده آدمی در برابر کل هستی بسیار اندک است. ولی از طرف دیگر شما مجبوری که اختیار داشته باشی هیچ کس نمی تواند اعراض بکند از مقدار اختیاری که به او داده اند شما مقداری شعور داری که خیلی از امور را می فهمی نمی توانی از شعورت استفاده نکنی آن مقدار شعور در شما اجباری است باید ازآن بهره مند شوی ومواخذه قیامت هر فردی هم این است که می پرسند چرا از آن مقدار که داشتی استفاده نکردی نمی پرسند چرا بیشتر از این نفهمیدی. ما را به آنچه که داریم و از آن استفاده نمی کنیم مواخذه می کنند.. شما قادر به انجام هر کاری نیستی چون عوامل متعدد مادی شما را احاطه کرده است . اما این حدود برای همگان ثابت نیست آدمی می تواند این حدود و صغور را تغییر دهد. و این توانایی تغییر حدود و صغور اختیار، به سلوک هر کسی بر میگردد تا چه میزان ابعاد وجود خود را گسترش داده است . پیامبران اینگونه اند و آنچنان مجذوب خداوند هستند که هر چه که دارند در ضمیر خداوند قرار گرفته است . قدرتی خدا به آنها داده که خودش داشته آنجا دیگر جبر معنی ندارد . خدا میگوید اطاعت کن، تمرکز کن، در من قرار بگیر، تا من تو را نمونه ای از خودم قرار بدهم من به هر چیز که بگویم بشو ، میشود .
از آن جبر جباری که بگذریم، ذکر جباری برای این است که تو بفهمی مقتدر نیستی .خاصیت دین اگر هیچ چیز نباشد یکیش همین است که انسان در مقابل یک وجود بزرگتر از خودش احساس بکند که چیزی نیست. تو اگر در یمن باشی اما با من باشی پیش منی اما اگر از من نباشی پیش من هم که باشی در یمنی. رابطه ولایت همین است اگر با خداوند رفیقی، جبری بر تو حاکم نیست. ذکر جباری برای تو گذاشته شده تا بدانی که چیزی نیستی ، پس ما سه گونه جبر داریم که یکی جبر مادی است که انسان در چنبره قوانین مادی طبیعت است دوم جبر الهی است که انسان بداند در نهایت قدرت ، کاملا ناتوان و عاجز است و جبر سوم ، جبر عرفانی است که با آن دو کاملا متفاوت است جبری است که عاشق بر خودش تحمیل می کند و اصلا مایل نیست در برابر معشوق اختیاری داشته باشد . پیغمبر گفت :خدایا به اندازه چشم به هم زدنی مرا به خود وانگذار. ای کسی که چهره تو عنان و اختیار را از من گرفته بگیر جان منرا و مرا جاودانه کن.

آن زبانها جمله حیران می شود       بوی آن دلبر چو پرّان میشود

اشتراک گذاری

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *