تفکرات و اندیشه های فلسفی ویتگنشتاین

لودویگ ویتگنشتاین  در سال ۱۸۸۹ در وین چشم به جهان گشود و در ۲۹ آوریل ۱۹۵۱ در کمبریج انگلستان درگذشت. پدرش از صاحبان صنایع فولاد در اتریش بود. وی که از کودکی شیفته ماشین آلات صنعتی بود، تحصیلات خود را بیشتر به خواندن ریاضیات و فیزیک اختصاص داد.
پس از به پایان رساندن دوره مهندسی مکانیک در برلین، سه سال در دانشگاه منچستر دانشجوی دوره تخصصی مهندسی هوایی بود و به پژوهش درباره هوانوردی و هواپیما پرداخت. طراحی ملخ هواپیما مستلزم بحث ریاضی بود، بدین جهت ویتگنشتاین مجذوب مسائل بنیادین ریاضیات شد و این چیزی بود که سرنوشت او را با فلسفه گره زد. وی با الهام از کتاب اصول ریاضیات برتراند راسل، مهندسی را رها کرد و برای خواندن فلسفه به دانشگاه کمبریج رفت و زیر نظر راسل مشغول تحصیل منطق ریاضی شد. این آغازی بود برای همکاری و دوستی نزدیک راسل و ویتگنشتاین. دیری نگذشت که او هر آنچه را که ممکن بود از راسل بیاموزد، آموخت.


از آن پس وارد تفکرات بدیع و مبتکرانه ای شد که به نوشتن نخستین کتابش – رساله منطقی- فلسفی (تراکتاتوس) – انجامید.
این رساله که توسط دکتر میر شمس الدین ادیب سلطانی ترجمه شده است، حاصل تفکرات منطقی و فلسفی ویتگنشتاین در خلال جنگ جهانی اول بود، ویتگنشتاین نه دلی در گرو ثروت عظیمی داشت که از پدر به ارث برده بود و نه به سبک متعارف استادهای دانشگاه زندگی میکرد؛ «به شکل خلوت خود بود » و «به شیوه باران پر از طراوت تکرار

بسیار مرگ اندیش بود. شاید به همین سبب، به رغم اینکه از خدمت سربازی معاف بود، در دو جنگ جهانی اول و دوم یک بار با لباس ارتش اتریش و بار دیگر در کسوت شهروند انگلیس حضور یافت، و به پاس تهوّری که از خود نشان داد، مدال شجاعت دریافت کرد.
در عین حال منزوی بود و ترجیح میداد یافته های ژرف و نابش را صرفا با خویش واگویی کند. تندخو بود با نگاهی تیزبین و نافذ. منتقدانش میگفتند مغرور است و به عنوان نمونه به رفتار تحقیرآمیز او با ادوارد مور، فیلسوف مشهور تحلیلی ای که از قضا ممتحن ویتگنشتاین بود و به وی اجازه داد شغل دانشگاهی در کمبریج اختیار کند، اشاره می کنند. با وجود این، در بند موقعیت استثنایی خود در دنیای فلسفه انگلیسی زبان آن روزگار نبود؛ به طوری که پس از نوشتن رساله منطقی فلسفی (تراکتاتوس) و در دوران فترت فلسفی اش، باغبانی پیشه کرد و طی جنگ جهانی دوم باربری در بیمارستان را ترجیح داد. نمی توان او را متدین در معنای رایج کلمه به حساب آورد؛ اما دغدغه های
وجودی، معنوی و عرفانی در نحوه زیست اش عمیقا به چشم می خورد.
هم موسیقیدان بود، هم منطق و فلسفه می دانست و هم علم جدید؛ به طوری که چندین اختراع در حوزه هوانوردی به ثبت رسانده بود. فیلسوفی بود که در کل زندگی فلسفی اش، در پی کسب حکمت بود؛ حکمتی پر از بصیرت و معنا و توأم با سکوت و البته سراسر سرد و عاری از شورمندی.

ویتگنشتاین براستی بر این باور بود که همه مسائل بنیادین فلسفه را در این کتاب حل کرده است. بنابراین فلسفه را کنار گذاشت و به کارهای دیگر (مانند تدریس در مدارس ابتدایی، باغبانی در صومعه و طراحی و ساختن خانه ای برای خواهرش در وین)مشغول شد. او اعتقاد دارد وقتی من میاندیشم، محل اندیشه کاغذی است که روی آن می نویسم. عضو اندیشنده همان دستی است که می نگارد. او سپس با این مثال شما را به جایی رهنمون میشود که: وقتی من از مکان تفکر حرف میزنم آن با مکانی که مثلا از وجود شیء خارجی مفهوم می شود فرق دارد. اما این بروز اشکال از محل قاعده های دستور زبان فلسفی ناشی می شود.
او این سوء تفاهمات دستور زبانی را گاه چنان ژرف میداند که باعث ایجاد توهم آن میشود که ما گاه سئوالی را که واقعا سئوال نیست به منزله ی پرسشی بنیادین پنداشته و آنگاه در پی حل آن برآئیم. پرواضح است که این امکان وجود دارد این سوء تفاهم ها خود منجر به شکلگیری اندیشه ها و گاه ایدئولوژی هایی گردد که هیچ منشاء منطقی و فلسفی ندارند. بدین طریق ویتگنشتاین را نیز باید از اندیشمندان بزرگ در حوزه زبان شناسی نیز دانست. او با متحول ساختن ساختارهای کهن
اندیشه و از انحصار خارج ساختن مرزهای فلسفیدن آنها را به حوز ه های دیگر نظیر موسیقی، نقاشی و زندگی روزمره ما آورد.

کتاب رساله منطقی فلسفی ویتگنشتاین به راستی یک سهل ممتنع است در نوع خودش. او در این کتاب با بکارگیری گزاره های منطقی و گاه علائم ریاضی و جبری و تلفیق هنرمندانه گزین گویه ها با مفاهیم پربار فلسفی، محتوایی جذاب را ارائه می دهد. اما نباید غافل از آن بود که کلمه و جمله در قاموس ویتگنشتاین از ارزش خاصی برخوردار است. به طوری که تاویل و تفسیر آراء او گاه برای دانشجویان وی نیز به دشواری می گرائیده است.

رساله وی تاثیر فراوانی در میان بسیاری از فیلسوفان دهه های نخستین سده بیستم، بویژه پوزیتیویست های منطقی، به جای گذاشت. پس از چندی کم کم به این نتیجه رسید که رساله از اساس بر خطاست و دوباره به فلسفه روی آورد. او در سال ۱۹۲۹ به کمبریج بازگشت و در سال ۱۹۳۹ در آنجا به مقام استادی فلسفه رسید و به تدریس فلسفه پرداخت. او به شیوه معمول درس نمیگفت و از یادداشت استفاده نمی کرد، درس گفتنش گویی اندیشیدن با صدای بلند بود. بسیار پیش می آمد که سکوتی طولانی بین درسش وقفه ایجاد میکرد.
دو سال پس از مرگش در سال ۱۹۵۳ کتاب دومشپژوهش های فلسفی – منتشر شد. در اینجا به پدیده ای شایان توجه و شگفت انگیز برمیخوریم و آن اینکه فیلسوف نابغه در دو مرحله مختلف در زندگی خود دو فلسفه متباین به وجود می آورد. گویی اینکه ما با دو اشتاین متفاوت در این دو دوره مواجه می شویم که هر کدام از این دو، یک نسل را تحت تاثیر خود قرار می دهد.
این دو فلسفه با وجود مباینت، برخی ویژگی های مشترک نیز دارند: هر دو اهمیت زبان را در زندگی و اندیشه آدمی در کانون توجه قرار میدهند و در هر دو محور دلمشغولی ها و مرزبندی بین کاربرد درست و نادرست زبان است. نگاه ویتگنشتاین اول نسبت به فلسفه: به نظر او فلسفه یکی از علوم طبیعی نیست.
او می نویسد: واژه «فلسفه » باید بر چیزی دلالت کند که جایگاه آن فراتر یا فروتر از علوم طبیعی است نه در کنار آنها. این نظر مستقیما از آموزه وی در باب «آنچه میتوان گفت » ناشی می شود. فلسفه به نظر وی هیچ چیزی درباره حقایق به ما نمی گوید، پس وظیفه و کارکرد آن چیست یا چه باید باشد؟
پاسخهای ویتگنشتاین چنین است: هدف فلسفه روشن سازی منطقی اندیشه هاست.
فلسفه یک آموزه نیست، بلکه یک فعالیت است. یک اثر فلسفی عمدتا از روشن سازی ها تشکیل شده است. نتیجه فلسفه، گزاره های فلسفی نیست، بلکه روش نشدن گزاره هاست.
بدون فلسفه اندیشه ها انگار تیره و تار و مبهم است: وظیفه فلسفه، روشن کردن آنها و تعیین مرز دقیق آنهاست. فلسفه برای حیطه چون و چراپذیر دانش طبیعی مرز می نهد. فلسفه می باید عنصر اندیشیدنی را گرانمند کند و بدان وسیله عنصر نااندیشیدنی را نیز چنین کند. فلسفه می باید عنصر نااندیشیدنی را از درون به وسیله عنصر اندیشیدنی محصور سازد. فلسفه نشانگر عنصر ناگفتنی خواهد بود، بدین طریق که عنصر گفتنی را به روشنی باز می نماید.
در پیشگفتار رساله اش مینویسد: «پس هدف این کتاب گرانمند ساختن اندیشه است »؛ یعنی مرز دقیق نهادن بین آنچه میتوان اندیشید (یا گفت)و آنچه نمیتوان اندیشید. به نظر او فیلسوفان گذشته در فهم منطق زبان خود، شکست خورده اند. پس از آن می گوید: «فلسفه، سراسر سنجش زبان است ». پس ماموریت یا وظیفه فلسفه ایضاح و روشن سازی است. فلسفه، منطق زبان ما را به وسیله نمایاندن آشکار آنچه میتوان گفت، نشان می دهد.
اما روش درست فلسفه چیست؟ ویتگنشتاین پاسخ میدهد: « روش درست فلسفه شاید این میبود: هیچ چیز نبایستی گفت مگر آنچه را میتوان گفت؛ یعنی گزاره های علم طبیعی. این تصور از فلسفه در طول تاریخ اندیشه ها بی سابقه است و گسست فلسفه، ویتگنشتاین را از تفکرات سنتی نشان میدهد. پس فلسفه از نظر ویتگنشتاین متقدم کارکردی سلبی دارد؛ یعنی باید برای کسی که میخواهد گزاره متافیزیکی بگوید، ثابت کنیم که گزاره های او بی معناست. روش اثبات بی معنا بودن این گزاره ها روش تحلیل است؛ بدین ترتیب که اگر کسی گزاره ای متافیزیکی بیان کرد، گزاره او را با طرح این سوالات تحلیل کنیم: «مقصودتان از این یا آن اصطلاح چیست؟ » « چگونه میگویید این گزاره صادق است؟ » و مانند اینها. سرانجام او ناچار خواهد بود مقصود خود را برحسب گزاره های بنیادی توضیح دهد و سپس میتوانیم به او نشان دهیم که به نشانه های معینی در گزاره اش معنا نداده است.
ویتگنشتاین رساله اش را با این جمله به پایان می برد: «آنچه درباره اش نمیتوان سخن گفت، می باید درباره اش خاموش ماند »، آنچه میتوان گفت یعنی گزاره های علوم طبیعی، می تواند به وضوح گفته شود؛ آنچه را نمی توان گفت، رازآلود فقط میتوان نشان داد. تلاش برای گفتن آنچه را نمیتوان گفت، و فقط میتوان نشان داد، بی معناست؛ پس باید خاموش بمانیم. این کل مفهوم آخرین جمله رساله است: چیزی را که نمی توان درباره اش سخن گفت،باید به سکوت واگذار کرد. در اینجا «خاموشی » یا «سکوت » را نباید به مفهوم عادی ادا نکردن صدا تفسیر کرد؛ بلکه معنای آن این است که «نکوش تا چیزی را بگویی که نمیتوان گفت »
زیرا آنچه را میتوان نشان داد، نمیتوان گفت. یکی از نکات مهم رساله تمثیل، نردبان است.
ویتگنشتاین می نویسد: «گزاره های من بدین راه روشن کننده اند: آن کس که نگریسته مرا دریابد، هنگامی که طی گزاره های من یعنی برپایه آنها از گزاره های من بالا رود، آنها را بی معنا می یابد» . به یک تعبیر او: پس از بالا رفتن از نردبان، باید نردبان را به دور افکند. اشتاین در پیشگفتار رساله گفته بود که «صدق اندیشه هایی که در اینجا توضیح داده ام، به نظرم قطعی و دست نخوردنی می نماید » اما اکنون او گزاره هایش را بی معنا می داند. پیروان ویتگنشتاین، استدلال میکنند که تلاش برای بیان طرح ساده مقدماتی کوتاه از نظرات وی، اشتباه است.
یکی از مریدان مهم ویتگنشتاین، نورمن مالکوم نوشته است: «تلاش برای خلاصه کردن [کار ویتگنشتاین] نه می تواند به سرانجام برسد و نه مفید است. « ویتگنشتاین افکار خود را تا حدی فشرده کرده است که فشرده کردن بیشتر، غیر ممکن است. چیزی که نیاز است این است که افکار وی باز و گسترده شود و روابط بین آن نشان داده شود.
راسل هم در دیباچه خود بر رساله، به این مطلب اشاره کرده است. انتقادهای فراوانی به استعاره نردبان وارد شده است که در اینجا از ذکر آنها خودداری می کنم.

با تامل در باب گفته های ویتگنشتاین درباره فلسفه چند نکته بر ما آشکار می شود:

اول – کارکرد فلسفه سلبی است یعنی کارش این است که به ما نشان دهد چه چیزی را نمی توان گفت و درباره چه چیزی نمیتوان اندیشید(مراد از گفتن و اندیشیدن در اینجا معنای خاصی است که ویتگنشتاین از این واژه ها اراده می کند). آشکار است که این برداشت از فلسفه با تلقی سایر فیلسوفان از این دانش بسیار متفاوت است.

دوم- فلسفه براساس تصور ویتگنشتاین، هویت خود را به عنوان یک دانش مستقل از دست می دهد و به فعالیتی میان رشته ای تبدیل می شود، چیزی مانند روش تحقیق.
هنگامی که میگوییم کار فلسفه روشن سازی اندیشه ها و سنجش زبان است، واضح است که اندیشه و زبان به یک حوزه معرفتی خاص محدود نمی شود و در همه حوزه ها میتوانیم کار فلسفی بکنیم.

سوم – آنکه براساس دو نکته بالا میتوان گفت ارتباط فلسفه با جهان و هستی قطع میشود. دیگر فلسفه نه عهده دار بحث از هستی است نه وظیفه اش بررسی ارزشها و اصول اخلاقی است، نه اثبات وجود خدا و نه جاودانگی نفس و به طور کلی نه خداشناسی است نه انسان شناسی و نه جهان شناسی.

چه عواملی باعث شد که ویتگنشتاین فلسفه نخستین خود را نامعتبر بداند و به فلسفه دیگری قائل شود؟ در زیر به کوتاهی به برخی از این عوامل اشاره می شود.
ویتگنشتاین پس از انتشار رساله، فلسفه را رها کرد و آموزگار دبستانی در یکی از روستاهای اتریش شد، این شغل تاثیر فراوانی در انتقال او از فلسفه نخستین به فلسفه متاخرش داشت. در واقع آموزش نوشتن و خواندن و حساب کردن به کودکان و تجربه نوشتن یک فرهنگ لغت برای مدارس ابتدایی سهم و نقش زیادی در دیدگاه پراگماتیستی اخیر او داشت. براستی چگونه کسی در می یابد که آیا کودک معنای واژه را میداند جز با مشاهده اینکه چگونه کودک این واژه را به کار میبرد؟ آیا تبیین و توضیح معنای واژه به کودکان دقیقا عبارت از آموزش کاربرد واژه به آنها نیست؟ تاثیرات تجربه تدریس بر فلسفه متاخر او کاملا آشکار است. ویتگنشتاین خاطر نشان می سازد که برای دریافتن معنای واژه، بسیار مفید است که از خود بپرسیم «این واژه
چگونه آموخته شده است؟ » پس تدریس در دبستان در قائل شدن ویتگنشتاین به نظریه کاربردی معنا موثر واقع شد.
عامل و علت دیگر تغییر دیدگاه ویتگنشتاین، انتقادهای فرانک رمزی و بیرو سرافا، اقتصاددان ایتالیایی بود. ویتگنشتاین در پیشگفتار پژوهش های فلسفی می نویسد:
«انتقادهایی که فرانک رمزی به اندیشه های من وارد ساخت و در گفتگوهایی متعدد که با او درباره آنها بحث کرده ام، به من در فهم این اشتباه ها… کمک کرد. حتی بیش از این انتقاد همیشه مطمئن و نیرومند، مدیون انتقادهایی هستم که یکی از آموزگاران این دانشگاه، سرافا، سالهای لاینقطع روی اندیشه های من اعمال کرد. » (ص ۲۶ ، متن فارسی). باید گفت که گرایش پراگماتیستی رمزی بیشترین تاثیر را بر تفکر متاخر ویتگنشتاین گذاشت.
یونستوس هارتناک می نویسد: «روزی ویتگنشتاین [نزد سراف] از نظر خود راجع به این که قضایای کلام، دارای همان صورت منطقی وقایعی هستند که نمودار می سازند، دفاع می کرد. سرافا حرکتی کرد که معمولا اهالی ناپل برای اظهار تحقیر و نفرت از خود ظاهر می سازند و از ویتگنشتاین پرسید:
صورت منطقی این حرکت چیست؟ بنا بهخاطرات خود ویتگنشتاین همین سوال بود که او را متوجه ساخت که امر واقع نمی تواند دارای صورت منطقی باشد .»
عامل دیگری که در تغییر دیدگاه ویتگنشتاین نقش داشت، تاثیر اندیشه های ویلیام جیمز بر اوست. کتاب اصول روا نشناسی جیمز یکی از معدود کتابهایی بود که ویتگنشتاین به عنوان کتاب درسی textbook از آن استفاده میکرد. کتاب دیگر جیمز که مورد توجه و علاقه ویتگنشتاین بود، تنوع تجربه دینی است. حمله ویتگنشتاین متاخر به ذاتگرایی، تصور او از شباهت خانوادگی، استفاده فراوان او از مثالها و نمونه ها یقینا ارتباط تنگاتنگی با اندیشه های جیمز دارند.
آماجهای حمله جیمز که عبارت بودند از ذهن نظریه پرداز، ساده سازی بیش از حد، دیدگاه یکسویه، جزم اندیشی و جستجوی یک ذات واحد، دقیقا همان مشخصه های تفکر ویتگنشتاین متاخر است.

فیلسوفان و نویسندگان دیگری هم در گذر ویتگنشتاین به فلسفه متاخرش موثر بودند. از جمله قدیس آوگوستینوس ۲، پاسکال، کی یرکه گور، داستایوفسکی و تولستوی که از ذکر جزییات تاثیر ایشان بر وی خودداری میکنیم.
نظر ویتگنشتاین متاخر در باب زبان همان طور که گذشت، آنتی تز آموزه متقدم اوست. اختصاصی ترین ویژگی اثر متاخر او مخالفتش با چیزی است که اشتغال فیلسوفان به زبان را چونان امری متمایز از کارکرد می خواند.
ویتگنشتاین متاخر به جای جستجوی اصول متحدکننده که امور جزیی را تیره و تار میکنند، توجه ما را به مورد به مورد کاربردهای واقعی و عادی زبان معطوف می کند. طرح «بازیهای زبانی » در نوشته های اخیرش نشاندهنده این واقعیت است که به نظر ویتگنشتاین، زبان، کاربردهای متعددی دارد و واژه ها و عبارات فقط در بستر اجتماعی یا در جریان زندگی معنا دارند. با چنین برداشتی از زبان، روشها و وظایف فلسفه چیست؟ ویتگنشتاین نه برای خودِ زبان؛ بلکه به خاطر فلسفه به زبان علاقه مند بود. وظیفه ویتگنشتاین در پژوهشها طرح پرسشهایی درباره حدود و مرزهای معناست و نشان دادن آنچه میتوان گفت و آنچه نمیتوان گفت ؛ البته این مرز به نحو متفاوت و با دلایلی متفاوت در دوکتاب رسم می شود. به نظر او مسائل فلسفی عمدتا از سوی تفسیر صور زبان نشات میگیرند.
«مسائلی که از تفسیر نادرست شکلهای زبانی ما ناشی میشوند، دارای خصلت عمیق و ناآرامی هایی ژرف هستند و ریشه هاشان در ما به اندازه شکلهای زبانمان ژرف است و اهمیت آنها به اندازه اهمیت زبان ماست. » پس به نظر ویتگنشتاین فلسفه با حیرت آغاز می شود.
پرسشهای فلسفی، پرسشهای آزاردهنده ای هستند که از شکلهای زبان ما برمی خیزند. آنها با نوعی بیماری روانی قابل مقایسه اند. ویتگنشتاین در یکی از درس گفتارهایش گفت که فیلسوفان درباره چیزها دچار سردرگمی اند و از غریزه خاصی پیروی میکنند که آنها را به طرح پرسشهایی بدون فهمیدن اینکه منظور از این پرسشها چیست رهنمون می شود. طرح این پرسشها از تشویش ذهنی مبهمی ناشی می شود مانند تشویشی که کودک را به پرسیدن «چرا » رهنمون می شود. پس مساله فلسفی این شکل را دارد: نمی دانم از چه راهی باید بروم.

ویتگنشتاین معتقد است : فلسفه به هیچ رو نمیتواند در کاربرد بالفعل زبان دخالت کند، در آخر فقط می تواند آن را توصیف کند. این نظر در تقابل کامل به نظریه نخستین او و پیروان اولیه اش، پوزیتیویست های منطقی قرار دارد. ویتگنشتاین در جای دیگری مینویسد: فلسفه همه چیز را پیش روی ما قرار میدهد و نه چیزی را توضیح می دهد و نه چیزی را استنتاج میکند؛ چون همه چیز آشکارا در معرض دید است و چیزی برای توضیح نمی ماند…
همچنین می توان نام فلسفه را به آنچه پیش از همه کشفها و ابداع های تازه امکانپذیر است، داد. پس از این می نویسد: کار فیلسوف، عبارت است از گردآوردن یادآوریها برای یک مقصود خاص. آشکار است که برداشت ویتگنشتاین از فلسفه کاملا نو و مبتکرانه است. ویتگنشتاین در جایی (در تقابل با آموزه متقدمش)می گوید: هدف ما پالودن یا تکمیل نظام قاعده های کاربرد واژه هامان به شیوه های تاکنون نشنیده نیست؛ چون روشنی ای که متوجه آن هستیم در واقع روشنی کامل است؛ اما این فقط بدان معنی است که مسائل فلسفی باید کاملا ناپدید شوند.

کشف واقعی، کشفی است که مرا قادر به دست برداشتن از فلسفیدن هنگامی که می خواهم این کار را بکنم سازد کشفی که به فلسفه آرامش می دهد تا دیگر مسائلی که خود آن را زیر سوال میبرد، آن را زجر ندهند…

یک روش واحد فلسفی وجود ندارد، هر چند روشهایی وجود دارند مانند شیوه های درمانی متفاوت. این یکی از فقرات بسیار مهم پژوهش ها درباره فلسفه است. ویتگنشتاین را براساس این فقره و برخی گفته های مشابه، منادی پایان و مرگ فلسفه خوانده اند و فلسفه او را جزو فلسفه های پایان به شمار آورده اند.

ویتگنشتاین درباره درمانگری فلسفه می گوید: پرداخت فیلسوف به یک مساله همانند مداوای یک بیماری است.
درست همان طور که یک درمان منحصر به فرد برای همه بیماریها وجود ندارد، یک روش واحد فلسفی هم وجود ندارد. درمانی که باید به کار رود، بستگی به نوع بیماری و شخصی دارد که به آن مبتلاست.
در جای دیگر، ویتگنشتاین تصور خود را از فلسفه چنین بیان می کند: هدف شما در فلسفه چیست؟ نشان دادن راه خروج از بطری مگس گیر، به مگس.
از گفته های ویتگنشتاین دوم درباره فلسفه، می توان چنین برداشت که فلسفه به عنوان یک دانش مستقل، هویت خود را از دست می دهد، و این دقیقا همان چیزی است که ویتگنشتاین اول هم بدان باور داشت: هنوز هم فلسفه یک فعالیت است؛ اما اکنون کارش توصیف است نه سنجش زبان، و هنوز فلسفه کار ایجابی چندانی نمی تواند بکند.
در پایان مقایسه ای بر اساس شخصیت ویتگنشتاین بین دو دوره فکری او انجام می دهیم.

فلسفه اولیه او، فلسفه ای فوق العاده فردی است، اندیشه های انسان تنهایی است که در زندان ذهن خود و دانسته های خود اسیر است و هیچ نشانه ای در آن نیست که زبان ابزار مفاهمه با دیگران است. زبان صرفا ابزاری است برای توصیف امور واقع.

اما فلسفه ویتگنشتاین دوم اندیشه انسانی است که چینی نازک تنهایی خود را شکسته و به دنیای ارتباط با دیگران گام نهاده است، کار زبان صرفا توصیف امور واقع نیست.
زبان کاربردهای فوق العاده متعددی دارد. از توصیف واقعیات گرفته تا حل جدول، تا دعا کردن و حتی دشنام دادن و لطیفه تعریف کردن. اینها همه نشان دهنده آن است که ویتگنشتاین دوم وجود انسان های دیگری را در برابر خود به رسمیت می شناسد که باید با آنها به گفتگو بنشیند.

اشتراک گذاری

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *