نامه ای به پسرم (از دکتر خانلری )

آنچه از نظرتان خواهد گذشت مقاله ایست از مرحوم دکتر پرویز ناتل خانلری از افتخارات ادبیات معاصر که در سال ۱۳۳۳ در اولین شماره مجله سخن چاپ شده است

فرزند من! دمی چند بیش نیست که تو در آغوش من خفته ای و من به نرمی سرت را بر بالین گذاشته وآرام از کنارت برخاسته ام.و اکنون به تو نامه می نویسم.شاید هر که از این کار آگاه شود عجب کند،زیرا نامه و پیام آنگاه به کار می آید که میان دو تن فاصله یی باشد و من و تو در کنار همیم.
اما آنچه مرا به نامه نوشتن وا می دارد بعد مکان نیست بلکه فاصله زمان است. اکنون تو کوچکتر از آنی که بتوانم آنچه می خواهم با تو بگویم.سالهای دراز باید بگذرد تا تو گفته های مرا دریابی،و تا آن روزگار شاید من نباشم.امیدوارم که نامه ام از این راه دراز به تو برسد،روزی آن را برداری و به کنجی بروی و بخوانی و درباره آن اندیشه کنی.
من اکنون آن روز را،از پشت غبار زمان،به ابهام می بینم.سالهای دراز گذشته است.نمی دانم که وضع روزگار بهتر از امروزست یا نیست.اکنون که این نامه را می نویسم زمانه آبستن حادثه هاست.شاید دنیا زیر و رو شود و همه چیز دیگرگون گردد.این نیز ممکن است که باز زمانی روزگار چنین بماند.
من نیز همانند هر پدری آرزو دارم که دوران جوانی تو به خوشی و خوشبختی بگذرد.اما جوانی بر من خوش نگذشته است و امید ندارم که روزگار تو بهتر باشد دوران ما عصر ننگ و فساد است و هنوز نشانه یی پیدا نیست از اینکه آینده جز این باشد.آخر،سال نکو را از بهارش می توان شناخت.سرگذشت من خون دل خوردن و دندان به جگر افشردن بود و می ترسم که سرگذشت تو نیز همین باشد.
شاید بر من عیب بگیری که چرا دل از وطن بر نداشته و ترا به دیاری دیگر نبرده ام تا درآنجا با خاطری آسوده تر بسر ببری.شاید مرا به بی همتی متصف کنی.
راستی آن است که این عزیمت بارها از خاطرم گذشته است.اما من و تو از آن نهالها نیستیم که آسان بتوانیم ریشه از خاک خود بر کنیم و در آب و هوایی دیگر نمو کنیم.پدران تو، تا آنجا که خبر دارم،همه با کتاب و قلم سر و کار داشته اند،یعنی ازآن طایفه بوده اند که مامورند میراث ذوق و اندیشه گذشتگان را به آیندگان بسپارند.جان و دل چنین مردمی با هزاران بند و پیوند به زمین و اهل زمین خود بسته است.
از این همه تعلق گسستن کار آسانی نیست.
اما شاید ماندن من سببی دیگر نیز داشته است.دشمن من که « دیو فساد » است در این خانه مسکن دارد.من با او بسیار کوشیده ام.همه ی خوشی های زندگیم در سر این کار پیکار رفته است.او بارها از در آشتی درامده و لبخند زنان در گوشم گفته است:بیا! بیا! که در این سفره آنچه خواهی هست.
اما من چگونه می توانستم دل از کین او خالی کنم؟ چگونه می توانستم دعوتش را بپذیرم؟ انچه می خواستم ان بود که «او » نباشد.
اینکه تو را به دیاری دیگر نبرده ام از این جهت بود که از تو چشم امیدی داشتم. می خواستم که کین مرا از این دشمن بخواهی.کین من کین همه بستگان و هموطنان من است. کین ایران است.خلاف مردی دانستم که میدان را خالی کنم و از دشمن بگریزم.شاید تو نیرومندتر از من باشی و در این پیکار بیشتر کامیاب شوی.
اکنون که اینجا مانده ایم و سرنوشت ما این است باید به فکر حال و آینده خود باشیم.می دانی که کشور ما روزگاری قدرتی و شوکتی داشت.امروز از ان قدرت و شوکت نشانی نیست.ملتی کوچکیم و در سرزمینی پهناور پراکنده ایم.در این زمانه کشورهای عظیم هست که ما،در ثروت و قدرت،با آنها برابری نمی توانیم کرد.امروز ثروت هر ملتی حاصل پیشرفت صنعت اوست و قدرت نظامی نیز،علاوه بر کثرت عدد، با صنعت ارتباط دارد.عدت و آلت ما در جهان امروزی برای کسب قدرت کافی نیست و هر چه از دلاوری پدران خود یاد کنیم و خود را دلیر سازیم با حریفانی چنین قوی پنجه که اکنون هستند کاری از پیش نمی توانیم برد.
این نکته را از روی نا امیدی نمی گویم و هرگز یاس در دل من راه نیافته است. نیروی خود را سنجیدن و ضعف و قدرت را دانستن از نومیدی نیست.دنیای امروز پر از حریفان زورمند است که باهم دست و گریبانند.ما زوری نداریم که با ایشان در افتیم و،اگر بتوانیم، بهتر از آن چیزی نیست که کناری بگیریم و تماشا کنیم.
اما یقین ندارم که این کار میسر باشد.حریفانی که بر هم می تازند هر گوهر یا کلوخی که به دستشان بیاید بر سر هم می کوبند و دیگر از او نمی پرسند که به این سرنوشت راضی هست یا نیست.
در این وضع،شاید بهتر آن بود که قدرتی کسب کنیم،آنقدر که بتوانیم حریم خود را از دستبرد حریفان نگهداریم و نگذاریم که ما را آلتی بشمارند و در راه مقصود خویش به کار برند.اما کسب این قدرت مجالی میخواهد و معلوم نیست که زمانه آشفته چنین مجالی به ما بدهد.

پس اگر نمی خواهیم یکباره نابود شویم باید در پی آن باشیم که برای خود شآن و اعتباری جز از راه قدرت مادی به دست بیاوریم،تا دیگران به ملاحظه ی آن ما را به چشم اعتنا بنگرند و جانب ما را مراعات کنند و اگر گردش زمانه ما را به ورطه نابودی کشید،باری،آیندگان نگویند که این مردم لایق و سزاوار چنین سرنوشتی بوده اند.
این شآن و اعتبار را جز از راه دانش و ادب حاصل نمی توان کرد. ملتی که رو به انقراض می رود نخست به دانش و فضیلت بی اعتنا می شود.به این سبب برای مردم امروز باید دلیل و شاهد آورد تا بدانند که اگر ایران در کشاکش روزگار تا کنون به جا مانده و قدر و آبروئی دارد سببش جز قدر و شآن هنر و ادب آن نبوده است.

جنگ ها و فیروزی ها اثری کوتاه دارند.آثار هر فیروزی تا وقتی دوام می یابد که شکستی در پی آن نیامده است.اما فیروزی معنوی است که می تواند شکست نظامی را جبران کند.تاریخ گذشته ی ما سراسر برای این معنی مثال و دلیل است.ولی در تاریخ ملت های دیگر نیز شاهد و برهان بسیار می توان یافت.کشور فرانسه پس از شکست ناپلئون سوم در سال۱۸۷۰ مقام دولت مقتدر درجه ی اول را از دست داده بود.آنچه بعد از این تاریخ موجب شد که باز آن کشور مقام مهمی در جهان داشته باشد دیگر قدرت سردارانش نبود بلکه هنر نویسندگان و نقاشانشان بود.

ما نیز امروز باید در پی آن باشیم که چنین نیروئی برای خود به دست بیاوریم. گذشتگان ما در این راه آنقدر کوشیدند که برای ما آبرو و احترامی بزرگ فراهم کردند.بقای ما تا کنون مدیون و مرهون کوشش آن بزرگواران است.امروز ما از آن پدران نشانی نداریم.آنچه را ایشان بزرگ داشتند ما به مسخره و بازی گرفته ایم.دیو فساد در گوش ما افسانه و افسون می خواند.کسانی هستند که جز در اندیشه انباشتن کیسه خود نیستند.دیگران نیز از ایشان سر مشق می گیرند و پیروی می کنند.اگر وضع چنین بماند هیچ لازم نیست که حادثه یی عظیم ریشه ی وجود ما را بر کند.ما خود به آغوش فنا می شتابیم.
اما اگر هنوز امیدی هست آن است که جوانان ما همه یکباره به فساد تن در نداده اند.هنوز برق آرزو در چشم ایشان می درخشد.آرزوی انکه بمانند و سرافراز باشند.تا چنین شوری در دلها هست همه بدی ها را سهل می توان گرفت.آینده به دست ایشان است و من آرزو دارم که فردا تو هم در صف این کسان در آیی.
یعنی در صف کسانی که به قدر و شآن خود پی برده اند،می دانند که اگر برای ایران آبروئی نماند خود نیز آبرو نخواهند داشت.می دانند که برای کسب این شرف کوشش باید کرد و رنج باید برد.
آرزوی من این است که تو هم در این کوشش و رنج شریک باشی.مردانه بکوشی و با این دشمن درون که فسادست به جنگ برخیزی.اگر در این پیکار فیروز شدی دشمن بیرون کاری از پیش نخواهد برد.و گیرم که بر ما بتازند و کار ما را بسازند باری اینقدر بکوشیم تا پس از ما نگویند که مشتی مردم پست و فرومایه بودند و به ماندن نمی ارزیدند!!

زان پیش که دست و پا فرو بندد مرگ             اخر کم از انکه دست و پائی بزنیم؟

*دکترپرویز ناتل خانلری متولد اسفند ۱۲۹۹ تهران در خانواده ای ادیب دیده به جهان گشود وی پس از تحصیلات ابتدایی ومتوسطه وارد دانشکده ادبیات شد و در سال ۱۳۲۲ به دریافت درجه دکتری نایل آمد مدتی در فرانسه تحصیل زبانشناسی کرد واستاد دانشگاه تهران شد.
خانلری درسال ۱۳۲۲ به انتشار مجله وزین سخن همت گماشت که تا اواخر سال ۱۳۵۷ منتشر می شد.تاسیس بنیاد فرهنگ ایران توسط خانلری که سخنوری توانا وشاعری گران سنگ ومترجمی زبردست بود از اقدامات اساسی زندگی اوست.از ناتل خانلری آثار فراوانی به جا مانده است ،از جمله :دختر سروان ترجمه شده از اثر پوشکین-چند نامه به شاعر جوان ترجمه از ریلکه- تحقیقی انتقادی در باب عروض وقافیه وتحول اوزان غزل شعر فارسی به عنوان رساله دکتری- دستورزبان فارسی- تاریخ زبان فارسی- تصحیح سمک عیار و دهها مقاله ادبی دیگر.تاریخ وفات شهریور ۱۳۶۹ ، یادش گرامی باد.

اشتراک گذاری

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *