اغیار نمی بینم

دیری است که اندر دل ، جز یار نمی بینم        خاک ره او گشتم معیار نمی بینم
این دیده ی نمناکم جز دوست که را جوید؟      در حلقه مشتاقان، جز یار نمی بینم
یک گام بنه سویش ، سر مست شد از رویش      در محفل سرمستان هشیار نمی بینم
گر دوست مرا خواند ، خاک در خود داند            و آندم که یقین آمد ، پندار نمی بینم
چون پرده بر اندازد ، نوری به دل اندازد         طرح دگری سازد، مختار نمی بینم
از طعنه این و آن ، و از سرزنش رندان        چون دوست بود در دل ، زنگار نمی بینم
آنکس که صدایم کرد، آهنگ وفایم کرد        جز یار در این سودا، دیار نمی بینم
از او همه میگویی، واحد همه می جویی          تا هست دلت با او، ادبار نمی بینم
گر همره مستانی بشنو ز «رها » اکنون            کاندر ره مشتاقان اغجیار نمی بینم

جبرئیلی(رها)

اشتراک گذاری

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *