قبل از ورود به بحث لایتناهی مثنوی معنوی، دانستن نکاتی پیشین و آشنائی با کلید واژه های آن ضروری به نظر میرسد، خاصه آنکه مثنوی هم همچون سایر متون عرفانی، از بیانی سمبلیک برخوردار بوده و فهم آن، سیّال و در تناسب با سایر علوم نیز رو به رشد است.
بیان الهامی : مثنوی یک متن عرفانی بوده و دارای بیانی الهامی و نه استدلالی است. در بیان الهامی برخلاف بیان استدلالی، گویندۀ بیان، مورد هجوم معانی قرار میگیرد و قدرت تصرف در کلمات خود را از دست میدهد. کلام او را میتوانیم به واکنشی غیر ارادی در مقابل درد تشبیه کنیم، زبان او ابزار بیواسطه ای است که در خدمت وارداتش (گشایش درونی) قرار میگیرد. در آن لحظه ارتباط او نه الزاماً با مخاطب حاضر، بلکه گفتگوئی با کل عالم هستی ممکن است باشد.
سخنم خور فرشته است من اگر سخن نگویم
ملک گرسنه گوید که بگو خموش چرائی
به همین دلیل است که میبینیم سخن مولوی در هچ کجای مثنوی، با بسم الله شروع نشده است، چون شروع سخن از با تدبیر و رعایت آداب سخن نبودهاست:
بوی آن دلبر چو پران میشود
آن زبانها جمله حیران میشود
در بعضی ابیات مثنوی، مولوی آنچنان در معرض هجوم معنا و واردات خود قرار دارد که سخنانش به تعبیر ما، رکیک و قبیح هم میشود.
شکــایت : مثنوی در واقع حدیث نفس “خود” مولوی است، خودی که در مجموعۀ سیر آفاقی و انفسی خود، شرح در فراق و طلب اشتیاق را برای مخاطبینش واگوئی میکند. از ابتدای سخنش که “نی نامه” نام دارد، کاملاً همین را دنبال میکند. عارف ما که خود را نی میداند، گله های دوری و جدائیاش را، با ما در میان میگذارد:
بشنو از نی چون شکایت میکند
از جــدائیهـا حکــایـت میکند
از نظر عارفان ما تنها یک شکایت وجود دارد و آنهم شکایت از جدائیها و دور افتادنها از یار است، غیر از این دیگر هیچ چیزی نیست که انسان در مقابلش فروبریزد و بخواهد از آن شکایت کند، چون در نظر عارف همۀ شکایتها به همان یار برمیگردد! اگر یار با ما باشد، چه جای شکایت است؟
یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم
دولت صحبت آن مونـس جـان ما را بــس
“حافظ”
و اگر هم یار با ما نباشد، دیگر چه مرجعی برای شکایت باقی است:
سعدی ز دست دوست شکایت کجا بری…..
از دشمنــان بـرنـد شکـایـت بـه دوستــان
چون دوست دشمن است شکایت کجا برم
“سعدی”
دیگر چه امیدی چه شکایتی:
من در پنــاه تـو خـواهــم گـریـختـن
فـردا هـر کسـی رود اندر حمـایتــی
درمـانـدهام که از تو شکـایت کجا برم
هم با تو گر ز دست تو دارم شکایتی
“سعدی”
مرغان که خروش بینهایت کردند
از فرقت گل همی شکایت کردند
“سنائی”
مولوی وحدتی است: و مهمترین متاعی که در بساط خود به دیگران عرضه میدارد، داروی تنش زدای وحدت آفرین است. هر دکانی یک کالای اساسی و اصلی دارد و در کنار آن، کالاهای دیگری هم عرضه میکند که همۀ آنها در خدمت همان کالای اصلی اند، در دکان بزازی، کالای اصلی پارچه است ولی فلز هم وجود دارد ولی فقط برای اندازه کردن همان پارچه، در دکان کفاشی هم کالای اصلی چرم است ولی چوب هم پیدا میشود، اما تنها به عنوان قالب کفش:
هـر دکـانـی راسـت سـودائــی دگـــر
مثنــوی دکـان فقـر اسـت ای پســر
در دکـان کفشـگر چـرم اسـت خـوب
قـالب کفش است اگر بینی تو چوب
پیش بزازان قز و ادکن (خز و پشم) بود
بهر گز (اندازه گیری) باشد اگر آهن بود
مثنــوی مـا دکــان وحــدت اســت
غیر واحد هر چه بینی آن بت است
“مولوی”
همۀ دعوت او برای در گذشتن از تضادها و کشمکشهای درونی و راه یافتن به وادی بیتضادی است:
تــا ز زهــر و از شــکـر درنـگــذری
کـی تــو از گـلـزار وحــدت بـگـذری
پاسخی بگذارید