شمس زایشگر

آن خطاط سه خط نوشتی: یکی او خواندی، لا غیر! یکی را، هم اوخواندی،هم غیر! یکی، نه اوخواندی، نه غیراو! آن (خط سوّم) منم! شمس تبریزی

مولوی در ستایش شمس گفته است:

ساربانا بار بگشا زاشتران! شهر تبریز است وکوی دلستان! فّر فردوس است، این پائیز را شعشعه عرش است این تبریز را هر زمانی، فوج روح انگیز را، از فراز عرش، برتبریزیان!

«شمس » کیست؟ شمس بی تردید شخصیتی تاریخی است. پیر، و پیرو، مرید و مراد، شورآفرین و واژگونگر مولانا جلال الدین محمد مولوی است. به یک سخن شمس، زایشگر مولوی است. زایشگر تولد دوباره ی او! شمس مانند هر شخصیت واقعی از مادر، زاده است. لیکن با شگفتی تمام، نه به درستی میدانیم که او چگونه و در چه خاندانی زاده است، دقیقاً چه مدت زندگی کرده است و نه سرانجام در کجا و چه سان، بدرود زندگی گفته است. در مورد کودکی شمس گفته اند که شمس کودکی پیش رس و استثنایی بوده است. از همسالان خود کناره می گرفته است. تفریحات آنان، دلش را خوش نمی داشته است. مانند کودکان دیگر، بازی نمی کرده است. از روی طبع و طیب خاطر پیوسته به وعظ و درس روی می آورده است. خواندن کتاب را به شدت دوست می داشته است. احوالات شمس در کودکی موجب شگفتی خانواد ه اش می گردیده تا جائیکه پدرش با حیرت در کار او به وی می گوید: آخر تو چه روش داری؟ تربیت که ریاضت نیست و تو نیز دیوانه نیستی! شمس از همان کودکی در می یابد که هیچکس او را درک نمی کند.

همه از سبب دلتنگی اش بی خبرند. می پندارند که دلتنگی او نیز از نوع افسردگیهای دیگر کودکان است: مرا گفتند به خردکی: چرا دلتنگی؟ مگر جامه ات می باید یاسیم (نقره) ؟ گفتمی: ای کاش این جامه نیز که دارم، بستندی!
شمس به زودی امکان روشن بینی و درک امور غیبی را در خود احساس می کند. تنها در آغاز میپندارد که کودکان دیگر نیز همه مانند اویند. لیکن بزودی به تفاوت و امتیاز خود نسبت به آنان پی می برد. این تجربیات و خاطرات، در ذهن شمس، نقش میبندد و از همان کودکی وی را، خود برتر بین وخودآگاه می سازد. تاجائیکه در برابر شگفتی پدر خود، از دگرگونی خویش به وی می گوید:

تو مانند مرغ خانگی هستی که زیر شکم وی، در میان چندین تخم مرغ، یکی دو تخم مرغابی نیز نهاده باشند! جوجگان چون به درآیند، همه به سوی آب می روند. لیکن جوجه مرغابی، بر روی آب می رود و مرغ ماکیان و جوجگان دیگر، همه بر کنار آب، فرو در می مانند. اکنون ای پدر، من آن جوجه مرغابی ام که مرکبش دریای معرفت است:

ظن وحال من اینست: اگر تو از منی؟ یا من از تو؟ درآ! در این دریا! و اگر نه، برو بَرِ مرغانی خانگی! پدر شمس تنها با حیرت و تاثر در پاسخ فرزند می گوید: با دوست چنین کنی، به دشمن چه کنی؟

شمس در تب بلوغ

دوران نوجوانی و برزخ کودکی و بلوغ شمس نیز دور های بحرانی بوده است. شمس در نوجوانی، یک دروۀ سی چهل روزۀ بی اشتهایی شدید را میگذراند. از خواب و خوراک می افتد. هرگاه به وی پیشنهاد غذا خوردن می شود، او از تمکین سر باز می زند.
جهان تعبّدیش واژگون میشود. تب حقیقت و تشنگی کشف رازها، سراپای او را فرا میگیرد. تردید دلش را می شکافد. شمس در این لحظات بحرانی بلوغ فکری جسمی، به خود می گوید:

«مرا چه جای خوردن و خفتن؟ تا آن خدا که مرا همچنین آفرید، با من سخن نگوید، بی هیچ واسطه ای، و من از او چیزها نپرسم و نگوید! » مرا چه خفتن وخوردن؟
چون چنین شود و من با او بگویم و بشنوم…
آنگه بخورم و بخسبم. بدانم که چگونه آمده ام؟ کجا میروم؟ و عواقب من چیست؟ شمس از این تب فلسفی و بحران دوره ی نوجوانی خود به عنوان عشق، عشقی که از خواب و خوراک باز می دارد، یاد می کند.

شمس را از نوجوانی، به زنبیل باف عارفی بنام «ابوبکر سّله باف تبریزی » در زادگاهش تبریز می سپارند که از او چیزهای بسیار فرا می گیرد. لیکن به مقامی می رسد که در می یابد ابوبکر سّله باف نیز از تربیت او عاجز است. از این رو به سیر و سفر می پردازد و در پی گمشدۀ خویش همچنان
شهر به شهر میگردد.

آواره ای در جستجوی گمشده

شمس در سفرهای خود، به ماجراهای تلخ و شیرین بسیار برخورد میکند. گرسنگی می کشد. بخاطر امرار معاش می کوشد تا فعله گی کند، لیکن به سبب ضعف بنیه و لاغری چشمگیرش او را به فعله گی هم نمیگیرند.
بدان سان که از بی تفاوتی انبوه مسلمانان نسبت به گرسنگی و تنهایی خود با تأثر تمام، به ستوه می آید: راست نتوان گفتن، که من، راستی آغاز کردم، مرا بیرون کردند. اگر تمام راست کنمی، به یکبار، همه شهر مرا بیرون کردندی!

ترا یک سخن بگویم: این مردمان به نفاق خوشدل می شوند و به «راستی » غمگین می گردند، با مردمان به نفاق باید زیست، تا در میان ایشان خوش باشی! راستی آغاز کردی؟!
به کوه و بیابان باید رفت. راستگویی می کند از شهر بیرونش میکنند. ضعف اندامش را بروی خرده می گیرند. دشنامش میدهند طویل و درازش میخوانند و طردش میکنند و به وی نهیب میزنند که: ای طویل، برو! تا دشنامت ندهیم! پیش داورند، زادگاهش را بروی خرده م گیرند، و بدون آنکه بخواهند خود او را بشناسند و دربارۀ وی حکمی جاری سازند، تنها به جرم تبریزی بودن جاهلانه خرش می خوانند و نه تنها در مسجد و مدرسه، بلکه در خانقاه درویشان نیز، در حین جذبه سماع اهل دل، آزادش نمی گذارند.

شمس بارها به زیبایی زندگی تصریح میکند. از خوش بودن و رضایت خویش دم می زند. لیکن بارها نیز طعم تلخ ملامت نومیدی و دلتنگی را چشیده است. او علیرغم بیزاری خود از تجمل و دنیاپرستی، گاه بخاطر پرهیز از اهانت خلق و یا شاید بخاطر جلب قبول ایشان و یا احیاناٌ مقاصد سیاسی یا انسانی ناگزیر به توانگری و تجمل، تظاهر می نماید، به جامۀ بازرگانان در می آید و بر در حجرۀ خویش در کاروانسرا قفل گرانقدر می زند. شمس داغ تنگدستی و حقارت طبقاتی را در جامعه ای زرپرست که پول را قبلۀ خود ساخته اند تا مغز استخوان خویش احساس کرده است و از این رو در جامعه ای خشک و متعصّب فریاد در می دهد که:

لحظه ای برویم به خرابات و بیچارگان را ببینم! آن عورتکان را خدا آفریده است! اگر بدند یا نیک اند، در ایشان بنگریم! در کلیساها هم برویم! ایشان را هم بنگریم! آری، زهی کافران مسلمان!

بی تفاهمی ها شمس را بر می انگیزد که دیگر خاموشی گزیند و هیچ نگوید: من گنگ خواب دیده و خلقی تمام کر من عاجزم زگفتن و خلق از شنیدنش .در قونیه نیز اگر لب به سخن می گشاید، تاکید می کند که فقط:
«از برکات مولاناست، هر که از من کلمه ای میشنود »

شمس و شاهد بازی

می دانیم شمس در قونیه با دختری از دست پروردگان مولانا، بنام کیمیا زناشویی کرده است و خاطر همسر خود را نیز سخت می خواسته است. شمس زناشویی را از وسائل مهم استقرار مرد می شمارد.
شمس نسبت به غلامبارگان، به همجنس پسندانی که به کودکان نظر دارند، حساسیت فوق العاده دارد و از آنان به تندی به عنوان آزمندان خدا ناترسی که موجب پلیدی روزگارند یاد میکند. شمس در سفرهای خود به شیخی می رسد که به شاهدبازی شهره بوده است. گفتگوی او با شیخ حاکی از خشم شمس نسبت به وی است:

روزی «شمس » در اسفار خود به شیخی رسید که او را علت «شاهد بازی » و تفرج صورت بود، فرمود: هی در چیستی؟ گفت: صور خوبان چون آیینه است! حق را در آیینه مشاهده میکنم! شمس فرمود: ای ابله! حق را در آیینۀ آب و گل می بینی؟ چرا در آیینۀ جان و دل نبینی و خود را نطلبی؟

پاره ای دربارۀ روابط شمس و مولوی و ستایش های مولوی از شمس، نشانی از روابط همجنس پسندانه داده اند.

و به داستان آزمایش شمس از مولوی، استناد جسته اند. این داستان بنابر گفتۀ سلطان ولد پسر مولانا چنین است:
شمس الدین بطریق امتحان از والدم (مولوی) شاهدی التماس کرد. پدرم حرم خود کرا خاتون را که در جمال و کمال جمیله ی زمان بود دست بگرفته در میان آورد. شمس فرمود که او خواهر من است! بلکه نازنین پسری می خواهم که بمن صحبت کند! فی الحال، فرزند خود سلطان ولد را که یوسف یوسفان بود پیش آورد وگفت: امید آن است که به خدمت و کفش گردانی شما لایق باشد! شمس فرمود: که او فرزند دلبند من است، حالیا اگر قدری صهبا دست دادی، اوقات به جای آب استعمال می کردم: همانا که حضرت مولانا را به بیرون آمده دیدم که سبویی از محله جهودان پر کرده بیاورد و در نظر او نهاد! دیدم که مولانا شمس الدین فریاد برآورد و جامه ها را بخود چاک کرده سر در قدم پدرم نهاد، و از آن قّوت مطاوعت امر پیر، حیرت فرمود که:
من…. غایت حلم مولانا را، امتحان میکردم!

مولوی درسوگ شمس
از آنجا که پایان زندگی شمس در ابهام است، بهتر است که از آن به عنوان غیبت شمس یاد کنیم. بنابراین قرار، شمس دارای دو غیبت بوده است: غیبت صغری و غیبت کبری! غیبت صغرای شمس دورۀ کوتاهی است که وی بی خبر از قونیه میرود و ماهها بعد از دمشقش خبری باز می یابند.

و غیبت کبری پس از سال ۶۴۵ هجری ۱۲۴۷ میلادی، روی میدهد که دیگر از وی هیچگونه خبری در دست نیست. افلاکی دربارۀ واپسین غیبت شمس و سوگ مولانا می نگارد: بعد از آن که چهل روز تمام بگذشت، حضرت مولانا از غایت سوز درون سوم بار به طلب مولانا شمس الدین سفر شام در پیش گرفت و سالی بیشتر یا کمتر در دمشق متمکن شد. چون جمیع اهالی قونیه در فراق حضرت مولانا بیچاره شدند به اتّفاق تمام محضری در دعوت حضرت مولانا نبشته به صد هزار زاری و زنهار به مزار والد عزیزش دعوت کردند. مولوی مأیوس از جستجوهای بیهودۀ خویش سرانجام نغمۀ سوگ و تسلّی، ترانۀ تنهایی از این پس سر میدهد و به خود نهیب می زند که:

دست بگشا! دامن خود را بگیر! مرهم این ریش جز این ریش نیست!
بعد از آن بنیاد سماع نهاد و از شور عشق و غوغای عاشقان اطراف عالم پر شد و خلق جهان از وضیع و شریف، قوی و ضعیف، مسلمان و کافر، روی به حضرت مولانا آورده، شعر خوان و اهل طرب شدند و لیلاٌ و نهاراٌ به سماع و تواجد مشغول شدند. احتمال میرود که اگر شمس را نیز کشته باشند قتل او بر مولانا جلال الدین در آغاز پوشیده مانده است و وی آن را همچنان غیبت دیگری از شمس پنداشته است.

آثار شمس

بطوریکه سخنان شمس خود حاکی است و نیز بنا به تصریح مولانا جلال الدین، شمس در تمام رشته های زمان خود از فقه، حدیث، تفسیر، کلام، ریاضیات و عرفان دست داشته و آنها را تحصیل کرده است. لیکن به یکباره همه را بیهوده یافته است و دست از همه فرو شسته است. مقالات شمس، تنها مجموعه ای است که از سخنان شمس به دست ما رسیده است. این مجموعه عبارت از سخنانی پراکنده است در میان سالهای ۶۴۲ تا ۶۴۵ هجری در مجلس صوفیانه که در قونیه بیان داشته است و یا در پاسخ پرسشهایی که از او کرده اند، اظهار نموده است.

گسیختگی، آشفتگی و بریدگی عبارات مقالات نشان می دهد که مقالات شمس، عموماٌ نگاشته و دست پرداختۀ منظم او نیست، بلکه بیشتر عبارات از تندنویسی های ممکن و یادداشتهای مریدان اوست که با کمال بی نظمی از گفته های وی فراهم آورده اند. در اینجا نمونه هایی از گفتار شمس در مقالات می آوریم:

چون گفتنی باشد، و همه عالم از ریش من، درآویزد که مگر نگویم، اگر چه بعد از هزار سال باشد، این سخن بدان کس برسد که من خواسته باشم. آن وقت که با عام «توده مردم » گویم سخن، آنرا گوش دار! که آن همه اسرار باشد! هر که «سخن عام » مرارها کند که: این سخن ظاهر است، سهل است! از من و سخن من، بر(میوه) نخورد! هیچ نصیبش نباشد! بیشتر اسرار، در آن «سخن عام » گفته شود.
هنوز ما را، « اهلیت گفت » نیست! کاشکی اهلیت شنودن بودی! تمام گفتن می باید و تمام شنودن، بر دلها مهر است! بر زبان ها مهر است! و بر گوشها مهر است!

حکمت بر سه گونه است: یکی گفتار، دوم کردار، سوم دیدار! حکمت گفتار،

عالمان راست. حکمت کردار، عابدان راست و حکمت دیدار، عارفان راست! هر فسادی که در عالم افتاد، از این افتاد که: یکی، یکی را معتقد شد، به تقلید! یا منکر شد، به تقلید! کی روا باشد، مقّلد را،مسلمان داشتن؟!
معنی ولایت چه باشد؟ آنکه او را لشکرها باشد، و شهرها و ده ها؟! بلکه «ولایت » آن باشد که او را ولایت باشد بر نفس خویش، و بر کلام خویش، و سکوت خویش، و قهر ها در محل قهر، و لطف در محل لطف، و جواب در محل جواب! چو، محکوم او نَبُوَد، حاکم او بُوَد! و اگر نه، صفات وی، بر وی، بلا باشد و عذاب!
جان بازان…. مرگ را، چنان می جویند که:
شاعر، قافیه را و بیمار، صحت را، و محبوس، خلاص را، کودکان آدینه را!

یکی خمّار، خمر می فروخت. یکی گفت که: خمر می فروشی؟ عجب! به عوض آن، چه خواهی خریدن؟!
«خواص » را، سماع، حلال است. زیرا، دل سلیم دارند. از دل سلیم، اگر دشنام به کافر صدساله رود، مومن شود! اگر به مومن رسد، «ولی » شود!

شیخ گفت: عرصۀ سخن بس درازست و فراخ! هر که خواهد گوید، چندانکه خواهد! گفتم:
عرصۀ سخن بس تنگ است! عرصۀ معنی فراخ است! از سخن، پیش ترآ! تا فراخی بینی و عرصه بینی!
هر اعتقاد که تو را گرم کرد، آنرا نگه دار! و هر اعتقاد، که ترا سرد کرد، از آن دور باش!

«مسلمانی » مخالفت هوس (خودخواهی، خواهش نفسانی) است، کافری، موافقت هوای!
عقل، تا درِ خانه، راه میبرد. امّا اندر خانه، راه نمیبرد. مقصود از وجود عالم، ملاقات دو دوست بود که روی در هم نهند، جهت خدا دور از تقوای. مردان، درهمه عمر، یکبار، عذر خواهند، بر آن یکبار هم، پشیمان! به سوختم (سوزاندم)که ساختن، در سوختن است! خرابش کردم، که عمارت در خرابی است.
ذّره ای از «چرک اندرون » آن کند که صد هزار «چرک بیرون » نکند! آن چرک اندرون را، کدام آب، پاک کند؟ آب دیده؟! نه هر آّب دیده! الا، آب دیده ای که از آن، صدق خیزد!

اشتراک گذاری

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *