سیری درآرا و افکار ابن عربی (ساحت واحدیت)

در نوشتار قبلی درآمدی مختصر بر افکار ابن عربی و بحث مفصل وحدت وجود و تعریف مقدماتی حضرات خمسه از نظرتان گذشت و گفتیم که این پنج مرحله، پنج جلوه از خدا هستند و هر چه که در عالم و آدم و هستی و جهان از ازل تا ابد ظهور و بروز کند اگر بخواهیم ارتباطش را با خدا بفهمیم، در این پنج سپهر یا پنج منطقه قرار می گیرد، همچنین از حضرات پنجگانه مورد نظر ابن عربی موضوع سپهر اول یعنی احدیت ( غیب الغیوب) تحت بررسی قرارگرفت .
ازچهارساحت ناگفته : واحدیت – اسماء( ارواح) -تخیل ( مثال ) و ناسوت در اینجا به ساحت واحدیت می پردازیم.

ساحت دوم: واحدیت

 

واحدیت به معنای یکتایی و قسمت نشدن به جزئیات، ساحتی است که ذات در صفت تجلی می کند و صفت در ذات ، به این اعتبار هر یک از صفات الهی عینا درصفت دیگری ظاهر می شود. مثلا در منتقم عین خدا تجلی می کند و در خدا عین منتقم ظاهر می شود ( منتقم عین خدا و خدا عین منتقم است ) و قس علیهذا .

فرق بین واحدیت و احدیت ( الوهیت ) آن است که در احدیت  جلوه ای از اسماء و صفات خداوند ظهور نمی کند ولی در واحدیت اسماء و صفات و موثرات آنها تجلی می نمایند ونکته اساسی آنکه این امر بحکم ذات ونه به حکم اقتران آنها صورت میگیرد.

دراحدیت هر یک از اسماء و صفات الهی به حکم آنکه از جمیع صفات واسماءاستحقاق دارند ظهور می کند،مثلا منعم ضد منتقم و منتقم ضد منعم است یا واجب لذاته در برابر واجب لغیره می آید. هر گاه وجوب وجود لذاته باشد، واجب لذاته خوانده می شود و اگر لغیره باشد، واجب لغیره یعنی وجودی که وجودش قائم به غیر باشد، نامیده می شود.

درمقام واحدیت خداوند به هستی تنها نظری کرده است ( درحقیقت اطلاعات آینده خلقت در این مقام وجود داردولی هنوز تجلی نکرده است).
همچنین فرق مقام احدیت و واحدیت در این است که احدیت مقام یکی بدون دو تا است، یعنی مقام یک مطلق است و به هر چه که اشاره شود باز همان یک است. اما واحدیت مقام اجزاء احدیت است.

در مقام احدیت خداوند به خود نظر کرده، ولی درمقام واحدیت به کل هستی. یعنی اولی وحدت است و دومی کثرت.

در مثال کله قند، قدرت یکپارچه راس زمانی که قدری پائین تر می آید، تقسیماتی در آن صورت می گیرد که نه مادی هستند، نه روحی اند، نه خیالند، نه مثالی. میتوان گفت درمقام واحدیت، اندیشه آفرینش مخلوق شکل گرفته است، نه بیشتر.
خداوند در ساحت وحدانیت چیزی خلق نمی کند، فقط تصمیم به خلقت دارد،اما تا پای خلقت ( تجلی) به میان می آید کثرت وجود دارد، اسماء و صفات پیدا می شوند و خدا می داندکه می خواهد تحت اسماء خودش خلقت انجام دهد، دراینجا کل هستی با خدا یکی است، فقط دو اسم دارد.
مراتب پنجگانه هستی را می توان مراتب پنجگانه خدا نامید و کلمه خدا نباید ترس ورود به بحث را در ذهن ها ایجاد کند که نتوانیم مطلب را به درستی درک کنیم، نیز باید به خاطر داشته باشیم که
اصلا هدف از این بحث، اثبات وجود خدا نیست ،زیرا در حوزه های عرفانی، عارف اصلا سعی در خداشناسی نداردب لکه خدانمایی می کند، اصولا خدا در ذهن او وجود دارد و او تلاش میکند رابطه
خود با خدا را توضیح دهد.

می گویند در عالم ناسوتی هم خداست که ناسوت است، یعنی خدا پنج مرتبه ی تجلی دارد.
آن خطاط سه خط بنوشتی، خط اول خود خواندی و غیر ( عالم ناسوت) ، خط دوم خود خواندی و لاغیر ( واحدیت) ، خط سوم نه خود خواندی و نه غیر (احدیت).

ابن عربی به عنوان یک عارف مسلمان برای پیدا کردن اسما خداوند از قرآن مجید که نود ونه اسم خداوندد رآن آمده است یاری جسته است واین البته بدان معنی نیست که کل اسماء خداوند در همین اسامی خلاصه شود.

اگر دوره بیست وسه ساله نزول آیات الهی طولانی تر میشد قطعا تعداد بیشتری از اسامی در قرآن می آمد،صفات خدا هم متوقف به این اسامی نیست ومی توانیم بگوییم هر ذره ای از ذرات هستی تجلی اسمی از اسماء الهی است.

وقتی می گوییم در مقام واحدیت،تجلی ظهور اسماء و صفات اتفاق افتاده است یعنی اینکه هر چه اسم و صفت و فعل به هستی نسبت دهیم، در مقام واحدیت شکل پیدا کرده است.

هستی از نقطه ای تقویت می شود که در بیان ابن عربی مقام احدیت است و همانگونه که قبلا اشاره شد،مقام احدیت روشن کننده، جلوه دهنده، بوجودآورنده و ظهور دهنده کل هستی است و آنقدر علیم است که برای انسان قابل درک نیست و به همین دلیل است که آنرا مقام عمی و کوری
دانسته اند و هیچک از انبیا واولیاء خداوند به آن دسترسی ندارند. در حقیقت، انسان وجود این مقام را از آثارش وجودیش در بقیه بخشهای هستی درک می کند . مقام عمی یعنی یکی از تجلیات خداکه جز بر خودش بر هیچ کس مفهوم نیست. لذا نه فلسفه نه عرفان، نه علم و دانش به مقام عمی که مقام ذات احدیت است راهی ندارند

در بیان ابن عربی عالم هستی تجلی نور است، یعنی وجود همه اش نور یعنی کل هستی،و البته که نوربه معنای همین نور « سموات و الارض » ، « الله نورالسموات و الارض » : است،آنجاکه در قرآن می فرماید ظاهری که از لامپ یا خورشید منتشر می شود نیست،نوربه معنای وجودبخش و قوام دهنده است. خدا حیِّ قیوم است، یعنی خدا حیات رابه همه چیزتزریق می کند، الله ، مقام پنهان است،همان مقام احدیت.

انگیزه نورافشانی از مقام احدیت به مقام ناسوت ،عشق است، در واقع خدا ازشدت محبت و عشقی که در خود داشته، بدین صورت جلوه کرده است. درست مثل کسی که از درون پر از عشق است، درونش گرم است،بی تاب وبی قرار است، واین بی قراری ها باعث شود حرکاتی انجام دهد،ابن عربی می گوید که خدا در مقام احدیت به این صورت بی قراری کرده وعاشقانه در خودش تنیده ، منقلب شده و انقلاب او این تجلیاتی است که بیرون ریخته است. وقتی که حضرت داوود از خدا پرسید: اصلا برای چه خلق کردی؟ پاسخش این بوده که من عاشق بودم، درون خودغلیان داشتم و دوست داشتم که این غلیان از من بیرون بریزد.
وقتی کسی بی تاب و بی قرار است مایل است به گونه ای بی تابی و بی قراری اش را بروز دهد . خداوند دوست داشته که غلیانهای وجودی اش تخلیه شود و به همین خاطر خلقت صورت گرفته است . این هستی در حقیقت تخلیه درونی خداست، تبدیلی صورت نگرفته بلکه خود خداست . این
غلیانها و جرقه ها در مقام واحدیت به عین تبدیل شده است.

عین یعنی چشمه و اعیان به معنی چشمه ها می باشد، اعیان ثابته یعنی عیونی که در ضمیرخدا قرار داشته اند و خدا در ضمیر دانش خود همه چیز را می دانسته است، به عبارتی کل مخلوقات تجلی دانسته های خدا هستند که به آن اعیان ثابته می گویند. هر موجود در این دنیا یک عین دارد. مثلا عین انسان، عین درخت و …  عین یک مفهوم کاملا انتزاعی است یعنی مابه ازای خارجی ندارد ولی ما از روی خصوصیاتش آنرا می شناسیم. مثلا یک نجار وقتی می خواهد میز یا صندلی بسازد، در ذهنش دقیقا می داند که چه می خواهد بسازد، آنچه که در ذهن اوست عین میز یا عین صندلی است. در حالیکه هنوز چیزی نساخته است، به راحتی می تواند هر زمان که اراده کند از روی عین میز، یک یا چند میز بسازد و هر چقدر هم زمان سپری شود، این عین در ذهن  نجار از بین نمی رود و برای ساختن دوباره اش نیازی به یک نمونه از میز ندارد و از این جهت است که اعیان ثابته نام گرفته اند. در مقام واحدیت اعیان ( چشمه ها) ی ما قرار گرفته اند، جنسمان از
آن چشمه ای است که سرازیر شده ایم، چشمه را نمی توانیم عوض کنیم و به جای دیگری برویم.

اینکه خواجه عبدالله گفت همه از آخر می ترسند، عبدالله از اول می ترسد که نکند مرا در چشمه دیگری گذاشته اند که دیگر کاری نمی توانم بکنم،به ما این تذکر را می دهد که هر چه انجام می دهیم ظهور عین ما است و اگر اول کار ملات ما را خوب نریخته باشند، دیگر نمی توانیم تغییرش دهیم. چون عین انسان ثابت و مشخص بوده است هرچقدر هم که زمان سپری می شد این عین تغییر نمی کرد. این عین در مورد انسانها بدین معنی است که ما یک رب داریم و برای او یک عبد هستیم .
آن رب ما، ما را ایجاد کرده و به ما روزی می دهد. حتی آنهایی که خدای متشخص ندارند، یا حتی آنهایی که کافرند نیز هر کدام تجلی رب خودشان هستند. به همین خاطر است که ابن عربی جهنم را منکر می شود، چون هر یک از ما تابع ربمان هستیم در تفکر او که مجازاتی هم وجود ندارد.
چون همه ما تجلی ربمان هستیم از نظر او رب ما را هم، رب الارباب ایجاد نموده است. یعنی اگر حتی یک انسان مستبدی مثل صدام بوجود می آید و انسانهای زیادی را می کشد، تعادلی درهستی ایجاد می کند. درست است که ما با او به مقابله می پردازیم به این جهت که هر عملی عکس العملی دارد، اما هیچ حاکم مستبدی نیست که به عذاب الیم خداوند گرفتار شده باشد، زیرا آنها هم تجلی ارباب خودشان هستند.

حتی در مورد اختراعات بشری نیز هر اختراعی که صورت می گیرد، از اول عین ثابته ای داشته که در ضمیر حق بوده و روزی به ذهن مخترعی رسیده و آنرا به وجود آورده است. تفاوت میان کشف و اختراع در اصطلاح عامیانه نیز این است که کشف قبلا در عالم محسوسات بوده، اما اختراع در عالم نامحسوس، و مخترع آن را از نامحسوس به محسوس تبدیل می کند و نشان میدهد.

از همینجا می توان این طور نتیجه گرفت که هنوز بی نهایت موجود وجود دارد که در عالم ناسوت ظهور نکرده اند . ظهور و تجلی کامل اعیان در ناسوت رخ می دهد که در مرحله واحدیت فقط فکر بوده و در مرحله اسماء ظهور پیدا کرده است.
در اینجا لازم است تفاوت دو مفهوم ماهیت و وجود را در فلسفه مورد بررسی قرار دهیم، یک خودکار را در نظر بگیرید، قطعا سازنده آن قبل از آنکه خودکاری بسازد در ذهن خود جزئیات ساختمان و مشخصات آنرا پرورش داده، یعنی اول ماهیت آنرا در ذهن ایجاد نموده سپس آنرا تبدیل به خودکار موجود کرده است.
باید توجه شود که خداوند در این مرحله بر خودش تجلی کرده است، نه بر خلق، خلقی وجود نداشته و بر اساس آن تجلی که بر خودش کرده، اعیان را مشخص ساخته است. سپس این اعیان را به عالم روح آورده و جان داده، بعد درعالم مثال آورده ونهایتا در ناسوت شکل داده و مجسم کرده است.

در حقیقت هر عینی توضیح اسمی از اسماء الهی ا ست،البته نه توضیح کامل.

می توان گفت که کائنات به اندازه ظرفیتی که به انها عطا شده است از اسماءالهی بهره برد ه اند. به نظر ابن عربی مقام واحدیت مقام اعیان است و علت اینکه این اعیان را اعیان ثابته دانسته، این است که معتقد است خدا از ابتدا یک برنامه ریزی در ذهنش انجام داده که ابدا تغییر نخواهد کرد. مثلا اگر یک فرد که شغلش رانندگی است به رحم مادر برگردد و دوباره زاده شود باز هم راننده خواهد بود، در حقیقت همه چیز در عین ثابته او تعریف شده است و نمی تواند سیر خودش را عوض کند.

حال با این پرسش مواجه خواهیم بود که اگر انسان هر چه می کند، ظهور همان عینی است که برایش تعیین کرده اند، پس نقش تکلیف چیست؟ در این رابطه نیز ضروری است اجمالا چند موضوع را مورد بررسی قرار دهیم:
بینهایت انسانی و بینهایت خدایی

در حقیقت بی نهایت از آن خداست. و آن تعبیری که ما از بینهایت داریم، مخصوص اوست. انسان نیز دارای قابلیتهایی است که به ظاهر بی نهایت به نظر می رسند اما در واقع و نهایتا حدی دارند، لذا اطلاق واژه بی نهایت بر آنها صحیح نیست و بهتر است بی پایان نامیده شوند، قابلیتهایی که پایان ندارند ولی نهایت دارند.
مثلا اگربه رکوردهای ورزش دو توجه کنیم می بینیم که نمی توان گفت رکوردی که فلان شخص به نام خود ثبت کرده است ابدا شکسته نخواهد شد و فرضا آخرین رکورد زمانی دو صد متر است و مطلع می شویم که همیشه با اختلافی ولو اندک رکوردهای پیشین شکسته می شوند، این همان بی پایانی است. یعنی تغییر رکورد پایانی ندارد ولی ممکن است هرگز کمتر از سه ثانیه نشود، یعنی نهایت دارد.

تقدیر ، سرنوشت و عین

تغییراتی که انسان متصور است در سرنوشت خود ایجاد می کند همه در یک بسته قرار دارند و انسان بیشتر از حد آن بسته نمی تواند تغییر ایجاد کند، هر چه تلاش کند از حد تقدیر فراتر نخواهد رفت . این طور نیست که انسان به هر کاری توانا باشد یا اگر توانا بود به نتیجه هم برسد، حد نتیجه مثل باز کردن در با کلید است.
انسان قادر است به چیزهایی ورای آنچه هم اکنون دارد برسد، چنانکه برای باز کردن در کلید را در قفل می چرخاند و در را باز می کند، اگر در، بازشدنی باشد با کلید باز می شود و تا کلید در قفل قرار نگیرد باز نمی شود. اما آیا با کلید ما قفلهای همسایه ها هم باز می شود؟ به قطع می توان گفت، تغییر درمحدوده تقدیر میسر است نه بیشتر. اگر یک پشه در فضای محدود خانه شما در
حال پرواز باشد وقتی می خواهید او را بکشید، فرار می کند و جابجا می شود، در واقع متوسل به اعمالی می شود که سرنوشتش را تغییر دهد، اما هر کاری که انجام دهد خارج از فضای خانه نیست و محدود به رعایت امور و اختیاراتی است که در خانه حاکم است. ژان پل سارتر این پشه را در یک قصر فرض می کندکه به هرکجا که بخواهد می تواند پرواز کند مگر در خارج از قصر. در فلسفه به این امر دترمینیزم جبر می گویند.
درست است که انسان می تواند خیلی کارها را انجام دهد، می تواند برود، نرود، بنشیند یا ننشیند، و… اما همه این توانستن ها از نوع بی نهایت انسانی هستند و در نهایت حد و حدودی دارند، بنابراین اگر انسان سیرش هم تغییر کند چون حد و حدود در عین او قرار گرفته باز به محدوده خود بر می گردد. در مثال اخیر، ممکن است آن پشه در نوبت بعد به جای یکی از اتاقهای قصر، در آشپزخانه باشد ولی به هرحال در همان قصر است، یعنی این بسته بندی که از قبل برایش تعریف شده را نمی تواند تغییر دهد.
عرفا می گویند که انسان از هر قیدی رهاست. اما همین قدر که انسان احساس کند در قید آزادی است، باز هم مقید است.

بر کلاه فقر باشد این سه ترک        ترک دنیا ، تَرک عقبی ، تَرک تَرک

یعنی انسان باید به جایی برسد که حتی در قید آزادی هم نباشد، نه اینکه فقط در قید اسارت نباشد. انسان در قید زن و فرزند و عناوین اجتماعی و غیره است، اگرچه رهایی از این قیود توصیه شده است، خود این رها شدن نیز به عنوان سد راه تلقی شده و رهایی از آن هم در مراحل بعدی توصیه شده است.

سعدی:

گفتی بت پندار شکستم رستم             آن بت که زپندار شکستی باقی است

یعنی انسان همیشه گرفتار یک بت باقی می ماند.

ز اولیا اهل دعا خود دیگرند        که همی دوزند و گاهی می درند

قوم دیگر می شناسم ز اولیا      که دهانشان بسته باشد از دعا

اولیاء خدا در مقام ولایت مطلقه هر کاری بخواهند می توانند انجام دهند، اما آنها نیز به آنچه که انجام می دهند، مجبورند.

ای رفیقان راهها را بست یار            آهوی لنگیم و او شیر شکار
در کف شیر نرِ خون خوار ه ای          جز که تسلیم و رضا کو چار ه ای

 

هر چقدر انسان اختیار و آزادی داشته باشد، باز در تصرف آن عین خود است و از آن نمی تواند رها شود. در دسترس انسان هم نیست که بتواند آنرا بر هم بریزد یا تغییر دهد، در حقیقت آن عین در
مکنونات خداوند ریشه دارد، و ابدا قابل تغییر نیست.

با تعریفی که در مورد تغییر ماهیت داشتیم، تغییری که انسان می تواند در زندگی و در شرایط اطراف خود اعمال کند ابدا به معنای تغییر ماهیت نیست، لذا از نظر عرفا انسان موجودی مجبور است و ذره ای اختیار ندارد، بلکه توهم اختیار دارد . مثل کامپیوتری که برای ما ساخته و در حافظه اش امکانات فراوان تعبیه نموده باشند، ازجمله امکان آواز خواندن هم داشته باشد . حال اگر کسی بپرسد که آیا این کامپیوتر در طول عمرش آواز هم می خواند؟ پاسخ می دهیم: بلی، درعین حال مقدار وکیفیت آواز قبلا تعریف شده است، انسان نیز همین گونه آفریده شده و قدری  نمک اختیار نیز به او افزوده اند تا حدی نمکین شود همان اختیار تعریف شده که در وجودش تعبیه است.
قاعدتا نباید وقتی به این مقدار اختیار فکر می کنیم، تصور شود که از این دریچه می توان همه امور دنیا را تفسیرکرد، گرچه اختیار وجود دارد اما وجودش درقید عیون ثابته ای است که انسان نمی تواند آنرا تغییر دهد. اختیار انسان هم مثل اختیار بازیگر در یک فیلم سینمایی است . نقش او کاملا مشخص است، حتی جملاتی که باید بگوید ازقبل به او داده می شود و به طورکلی آنچه مورد نظر کارگردان است باید انجام دهد، اما اختیاراتی هم به او داده اند، در جایی ممکن است جمله ای به ذهنش برسد و آنرا بگوید یا اینکه بدون اینکه به او گفته باشند در صحنه ای به دیوار تکیه کند، اما به هر حال اگرقرار است نقش قاتل را بازی کند هیچگاه اختیار ندارد نقش خود را تغییر دهد و قطعا وقتی فیلم آماده شد، وی روی پرده به عنوان قاتل مشاهده خواهد شد.

کمال ذاتی، کمال عرَضی

پرسشهایی از قبیل اینکه آیا تلاشهایمان ما را به جایی می رساند یا نه؟ و اگر همه چیز از قبل تعریف شده است ،تلاش ما چه محلی از اعراب دارد؟ از جمله سؤالاتی هستند که می تواند به ذهن هر انسانی خطور کند.
مقوله کمال ذاتی و کمال عرَضی که از بحثهای کلیدی در عرفان است تا حدی امکان پاسخگویی به این گونه پرسشها را فراهم آورده است. قبل از ورود به بحث لازم است، تفاوت میان امور بالقوه و بالفعل را بدانیم. بالقوه یعنی آنچه که هم اکنون وجود ندارد اما امکاناتی برای موجود بودنش فراهم است، در مقابل بالفعل چیزی است که هم اکنون به آن رسیده ایم و موجود است و آنرا در اختیار داریم. در مورد خودرویی که کیلومتر شمار آن حداکثر سرعت دویست کیلومتر در ساعت را نشان می دهد ولی در حال حاضر با سرعت یکصد کیلومتر در ساعت در حرکت است، می گوییم: این خودرو که بالقوه توان رسیدن به سرعت دویست کیلومتر در ساعت را دارد، بالفعل سرعتش صد کیلومتردرساعت است.

ازنظرعرفا، دو نوع کمال برای انسان متصور است که این دومنفک ازیکدیگر نیستند، اولی کمال ذاتی است که کمال با لقوه انسان است و به بیش از آن راه پیدا نمی کنیم، مثل آن خودروکه امکان رسیدن به سرعت بیش از دویست کیلومتر در ساعت را نداشت .
دیگری کمال عرضی است که به کمک آن کمال ذاتی را به ظهور م یرسانیم، همچنانکه درخودرو،مجموعه اقداماتی مانند : استارت زدن، گاز دادن،دنده عوض کردن و غیره انجام شد تاسرعت کنونی به یکصدکیلومتردرساعت برسد،به کمال رسیدن انسان نیز به همین صورت است وآنچه در طول زندگی به آن دست می یابد ،در حقیقت ظهور ذاتیات اوست که در نتیجه تلاش ظاهرشده است وبیش از آنچه در کمال ذاتی او قرار داده شده، نمی تواند به چیزی دست پیدا کند. اگر صدهزارتومان به یک نفر بدهیم و او پول دیگری هم نداشته باشدواختیارداشته باشدکل پول رابه میل خودخرج کند، قاعدتا به خود او بستگی دارد که از این دارایی چه مقدارش را خرج کند،همان قدرکه خرج می کند کمال عرضی وسقف توانایی یعنی صدهزارتومان کمال ذاتی اوست.
بسیاری ویژگی در ژنهای ما وجود دارد که در پیشینیان ما نمی توانست ظهور کند اما الان ظهور می کند، ژنهایی را امروزه کشف می کنندکه صدسال پیش نمی توانستند درک کنند، در حقیقت الآن زمان جلوه و ظهورش است،همه هستی هر آن در حال تجلی و ظهور است.

حال آیا خدا در این پنج مرحله تکامل پیدا می کند؟ به طور کلی نظریه تکامل به معنی اینکه چیزی از نقص به کمال راه پیدا کند، درعرفان اسلامی ودیدگاه مکتب وحدت مردود است، مخلوق ازکجا می تواند به کمال دست یابد؟ غیر از این است که از درون همین هستی به او عنایت می شود؟ اصطلاحا می گوییم تکامل ولی در اصل ظهور است. عرفا به تکامل اعتقادی ندارند وبراین باورندکه نه انسان ،بلکه سایرمخلوقات نیز تکامل حاصل نکرده اند بلکه در محدوده مقدرکمال ذاتی خود منبسط شده اند،مثل بادکنکی که آنرا باد کنیم و نقش و نگارهای ریزی که برآن ترسیم شده بود نمایان ترشود.

از نظر ابن عربی همه چیز ذاتاً در کمال است وخداونددر مورد هر خلقنا الانسان » : چیزبهترین شکلش را فکرکرده است ،که می گوید درست است این انسان ناسوتی که می بینیم ، « فی احسن تقویم هزاران نقص و ایراد دارد، اما نسانی را که در مقام واحدیت آفریده،در درمزبله ، « ثم رددناه اسفل سافلین » بهترین حالت آفریده است و دنیا قرارداده، انواع و اقسام مشکلات ومعضلات نیز بر سرراهش فراهم می کند. ما را در وا نفسا قرار می دهد و هر آن دعوت می کند که نزدیکتر شویم. مسیری که طی میکنیم ،کمال عرضی است که انسانها سعادتشان در گرو میزان تحصیل آن است و نباید به این امر دل خوش کنیم که چون کمال ذاتی داریم دیگر ومسئولیت ومشکلی نداریم.

هر چیز که از مجردات ( عالم خیال و مثال ) که عالم بالای ناسوت است به عالم محسوسات میآید به طور مستقل، خود یک نسخه کامل است. همه آنچه از هستی سراغ داریم ، زمین، کهکشانها، کواکب وتمام ذرات هستی همه ناسوت هستند. به عبارتی همه آن چیزهایی که انسان تا در وجود جسم مادی خود قرار دارد بتواند آنرا درک کند ناسوت است ،تمامی عالم شهادت که برای ما مشهود میشود، حالا یا واضح میبینیم یا با یک ذره بین یا بوسیله یک عینک
می بینیم.

همه چیز در عالم، کامل است. گویی قرص کامل خلقت را در آب انداخته اند و در حال تجلی و ظهور است. وقتی ظهور می کند به دلیل اینکه ما این ظهور را قبلا ندیده ایم فکر می کنیم که در حال کامل شدن است. عالم نه بزرگ و نه کوچک می شود بلکه استحاله دم به دم صورت می گیرد.

اما در جزء عالم که نگاه کنیم می بینیم موجودی می میرد، یاعوض می شود، دیواری خراب می شود و … اینها جزء است، وقتی کل را نگاه کنیم می بینیم تحول پیدا کرده است. تحول یعنی تغییر صورت ،نه بزرگ شدن و نه کوچک شدن.

تمام موجودات به محض اینکه اسم موجود پیدا می کنند در ذات خود کاملاً بارورند، و درحقیقت ازابتدا آبستن رویشهایی هستند که بعدا می خواهند ایجاد کنند.

همچنین کمال ذاتی تمام اعیان یکی است. یعنی کمال ذاتی سوسک با ما که انسان هستیم فرقی ندارد و آن همانا ذات خدا در مقام احدیت است.
گاهی می پرسند: اگر ما ذاتا کامل هستیم،چرا عقلمان نمی رسد که مثلاً فلان کاررا به درستی انجام دهیم یاچرا حساب و کتاب زندگی خود را به درستی نداریم؟

پاسخ این است که ما آبستن چیزهایی هستیم که بعدا قرار است در ما ظهور کند، این ظهور در گرو درگیر شدن با آموزش، تلاش، مسئولیت،تعهد، وغیره است.
به مثال نجار برگردیم ،زمانی که می خواهدمیز بسازد ، بهترینی راکه درحدامکانات یدی،فکری و ذهنی و ماهیتش میتواند وجود داشته باشد در نظرمی گیرد تا جمیع خواسته هایش را برطرف نماید، اما آن درخت اعلا که باید ببرد و تبدیل به میز نماید، هنوز بارور نشده وهم اکنون یک نهال است،باید بزرگ و به یک درخت تنومند تبدیل شود سپس نجار آنرا ببرد و از چوبش استفاده نماید، این یعنی کمال تدریجی یا همان کمال عرضی.

گیاه هم درمعرض نوررشد می کند، انسان درگیرمقوله آموزش می شود واطلاعات درونی اش بیرون میریزد. معلم از بیرون چیزی به انسان اضافه نمی کند، بلکه اطلاعات درون وی را بیرون می کشد،اگر انسان با موضوعی بیگانه مطلق باشد، دیگرآموزشها را فرا نمی گیرد.

اینکه گاهی اوقات از شنیدن کلامی به وجد می آیید،به این دلیل است که اطلاعات درون خودتان بیرون کشانده می شود . کمال عرضی درجریان سلوک اجتماعی پدیده ها ظاهر می شود،تولید نمی شود.

و اما چرا این دو جهت کمال وجود دارد؟

به تعبیر ابن عربی جهان یک سرش به مقام احدیت ( مقام کمال ذاتی مطلقه) متصل است،سر دیگر به عالم ناسوت وصل است. مثلا باید آب و نور به اندازه کافی به یک دانه گیاه برسد تا این گیاه نموکند،به تعبیر قرآن مجید: « خلقنا الانسان فی احسن تقویم ثم رددناه فی اسفل سافلین»، کاملترین چیزی که ما می توانستیم بیافرینیم آفریده ایم و در جایی رهایش کرده ایم که باید خودش را نشان دهد و بالا بیاید ،ازاسفل یعنی پائین ترین پائین ها. انسان در بالاترین وجهش ، با خود احدیت همسایگی دارد، به همین دلیل باید کاملترین باشد تاقابلیت کاملتری در ظهور آنچه که در باطنش قرار دارد، داشته باشد ،به همین سبب ،کون جامع یا لوح محفوظ نامیده شده است .

درکلام قرآن می خوانیم: « ذلک الکتاب لاریب فیه هدی للمتقین » ذلک به جای دیگری اشاره دارد که دور است، اهل ولایت در شیعه می گویند که منظور امام زمان( ع) است، به طور کلی تر می توان گفت که انسان کامل مورد نظر است، که انسان کامل بدون شک اهلش را دستگیری می کند و نجات می دهد.

نسبت به پیغمبران هم ظاهرا دو آیه متضاد وجود دارد:در جایی می گوید «لا نفرق بین احد من رسل » هیچ فرقی میان انبیاء وجودندارد،درجایی دیگرمی گوید که ما بین شما فرق گذاشتیم.


می بینیم که « لانفرق احد من بنی آدم » : یک جا به کمال ذاتی پیامبران توجه دارد که هیچ فرقی بینشان وجود ندارد،اماجای دیگر این اشاره فقط مخصوص انبیاء نیست چرا که کمال مطلقه به طور کلی در وجود انسان قرار داده شده است ،یا وقتی گفته می شود  « کل   من نور واحد » منظور این است که همه ما در مقام واحدیت با کمال مطلق مواجه بود ه ایم.
نقصی که ما مثلا درگوسفند نسبت به بز می بینیم که بز شجاعت بیشتری دارد و باید در رأس گله برود، نقص نیست این گوسفند در عین خودش کمال مطلقه است.


پیامبر نیز وقتی کمال پیدا می کند، پیغمبرتر می شود. همچنانکه حضرت رسول( ص) طی بیست وسه سال، گرچه از کمال ذاتی برخوردار بود ولی نیاز به کمال عرضی داشت.  آنجا که مورد خطاب قرارمی گیرد « یسئلونک قل »:  از تو می پرسند ،ما داریم توضیح می دهیم، تو ،جزئیات را ول کن. یعنی من که خدا هستم نمی آیم راجع به جزئیات صحبت کنم « علّمک مالا تعلم » . چیزی را به تو یاد می دهم که ،  خودت توان یادگرفتنش را نداری و نمی توانی اکتسابی بدست بیاوری. من آنرا یاد می دهم. آن کمال ذاتی است، کلیات است،اما جزئیات و علوم مختلفه را تو باید به دنبالشان بروی، من تکلیفی نمی کنم.


بشر می تواند ماشین بسازد، گیاه پرورش دهد ولی نمی تواند نماز درست کند،نمی تواند حس عرفانی یا موسیقی خلق کند. به هر چیز که نگاه می کنیم می بینیم در مسیر و در معرض است کمال است و در معرض کمال عرضی است، حتی اگر پیغمبر خدا باشد.

قرآن دو تعبیر دارد: یکی اینکه من قرآن را بر تو نازل کردم و کلمه تنزیل،یعنی نزول تدریجی را یعنی یکباره فرود آوردن، تناقضی درکار نیست، بلکه می گوید من کلیات کمال معرفت قرآنی را یکجا بر تو نازل کردم اما این مصادیق قرآنی تدریجا بر تو نازل می شود. اگر عمر تو در نبوت پنج سال باشد، پنج سال نازل می شود،بیست وسه سال باشد، شش هزاروششصد آیه ،چهل سال باشد ممکن است پانزده هزارآیه نازل شود. یعنی پیغمبر هم به مرور پیغمبرتر می شود.


انسان در طول حیات خود در حال متصل کردن دو کمال ذاتی وعرضی به یکدیگر است و هرقدر ازکمال عرضی بیشتر بهره بگیرد، سعادتمندتر است والبته نمی تواند از کمال ذاتیش جلوتر رود ، دترمینیزم همین است. پشه ای در فضای یک قصر بسیار بزرگ ،اگر تمام امکانات مادی و معنوی و رفاهی دنیا در اختیار ما قرارگیرد وتمام مؤلفه های سعادت بخش عالم ماده جمع شوند،نمی توانند انسان را بیش از حد کمال ذاتی جلو ببرند. بنابراین در این قصر در اسارت هستیم ،اما گمان آزادی داریم.
ممکن است شما بالقوه یک مهندس مکانیک باشید اما بالفعل آدمی هستید که الآن ماشینش خراب است و نمی تواند کاری برای آن انجام دهد،یعنی استعداد مکانیک شدن در شما هست. می توان گفت انسان، بالقوه، خداست. البته منظور از خدا، همان خدای مطلق نیست بلکه انسان همان رب مورد نظراست. انسان بالقوه رب است  « العبودیه جوهره کنهها ربوبیت » .یعنی انسان در مقام عبودیت تجلی ربوبیتش است.


هرقدر عبدتر شود، رب تر می شود. در مقام عبودیت است که به نقطه ربوبیت نزدیک می شویم.


بندگی می کن که تا سلطان شوی               جان فدا می کن که تا جانان شوی

قرآن مجید جایی دیگراشاره دارد : « عبدی اطعنی حتی اجعلک مثلی او مثلی » بنده من از من تبعیت کن تا من تو را مثل یا مثالی از خودم قرار دهم،ودر ادامه، من به هر چیز که بگویم بشو می شود توهم به هرچیزکه بگویی بشو می شود. اگر انسان نمی داندکه بالقوه او تا کجاست، خدا بصیر است، رب ما می داند، لذا امکانات بالقوه دراختیار ماست، بالفعل آن نیز بستگی دارد که ما چه قدر بهره مند شویم.

ازاینکه مجبور هستیم نیز نباید ترسید، در واقع یک دترمینیزم مطلق برما حاکم است. رب ما در ما دمیده است و ما این انسان شده ایم. به میزانی هم توانایی داریم که در ما دمیده اند به همین دلیل خواجه عبدالله گفت: من از آن فوت کردن می ترسم ،نکند که در من کم فوت کرده باشند و اراده من در این راه کم باشد.

ازطرفی این سؤال مطرح است که تلاش ما دررسیدن به کمال چه نقشی دارد؟

پاسخ این است که گرچه همه ما در واقع مجبور به رعایت عین خودمان هستیم و نمی توانیم این عین را عوض کنیم،ولی از ما هم خواسته نشده که ماهیت خودمان را تغییر دهیم ،باید بدانیم آن درجه ازکمال ذاتی که در ما قرار داده شده است همانی نیست که الان کسب کرده ایم ، بلکه درجات بالاتری هست و ما قابلیت آنرا داریم که به آن برسیم و اگر کسی بگوید کاری ازما برنمی آید گفته درستی نیست!
در نظر بگیرید یک کارت اعتباری به شخصی می دهند و می گویند پانصدهزار تومان در حساب موجودی دارد، اما بیش از پنج هزار تومان در دسترس او قرار نمی دهند، که مثلا دزدیده نشود، حال
اگراین شخص بخواهد خرید کند، نمی گوید که فقط پنج هزار تومان دارم و نمی توانم بیش از آن خرید کنم ، بلکه کل قابلیت مالی خودرادرنظر می گیرد،از جمله آنکه از آن کارت اعتباری نیز استفاده می کند. درست است که بالفعل پولی در دست ندارد، اما به صورت بالقوه دارد و در صورتی که بخواهد ، می تواند از آن استفاده کند ، پس نمی توان گفت که اصلا امکانی برای ما نگذاشته اند.

فلسفه ارشاد مربیان وآموزش معلمان درمورد ظهور، بروز و پرورش استعداد انسانها، نیز ازهمین موضوع نشأت می گیرد . می دانند که این آدم همینی که الان دیده می شود نیست و یک کمال مطلقه پنهان شده ای در وجود اوست که می تواند ظاهرشود. از این روست که هرگز نباید در کسی به چشم حقارت نگاه کنیم و بدانیم که اگر در هر چیزی تمرکزکنیم، می توانیم با مقامات ماورایش ارتباط برقرار بکنیم. باید بدانیم که تمرکز در نقطه وجود هر شیء ،تمرکز در خداوند است.

کمال ذاتی در آنجا ست، باید متدرجا به دنبال کشف کمال در پدیده ها باشیم،امیدوارانه به هر چیزنگاه کنیم.

تارو عارف هندی گفت : همینکه خداوند دارد انسان تولید می کند معنی آن این است که نسبت به تولیدات خودش ناامید نیست.

آنجا که به پیامبرش می گوید : « ختم الله علی قلوبهم و علی سمعهم و علی ابصارهم»

من وجود اینها را مهر کرده ام، معنایش این است که این انسانها در عینشان نیست که به دم آدمی چون تو ارشاد شوند.یامی گوید:من عبث نیافریدم،یا آنجا که می فرماید: من هرچه که آفریدم مرا عبادت می کند، شیئی که خارج از عبادت من باشد نیافریدم، این جنبه ذاتی است، جنبه عرضی هم این است که به هر شیئی که نگاه بکنید، او را کامل نبینید.

من غلام آنکه او در هر رباط         خویش را واصل نداند بر سماط

یعنی من نوکر آن کسی هستم که در عین اینکه حاذق است، تصور نمی کند که به آخر راه رسیده و دستش در دست خدا است،چون همه ما دارای یک وجه کمال عرضی هستیم، در کمال عرضی هیچ شیئی و هیچ موجودی به انتها نمی رسد مگر در مقام فنا.

این حدیث در اندیشه ابن عربی وجود دارد که سیبی که بر سر درخت بارور می شود، کمالش آن است که در شکم آدمی قرار گیرد که تسبیح گو باشد،تابه واسطه ذرات وجودی انسان ، وجود سیب هم تسبیح بگوید.

انسان کامل هم از آنجایی که آینه نمود خداست، همه خدا را در خودش نشان می دهد ولی فقط آینه است، باز هم دسترسی به کمال ذاتی ندارد.

انسان کامل یعنی تعریف انسانی ازخداومی توان گفت خدای انسان واره، به عبارتی اگر قرار باشد خدا را در جمع آدمیان تعریف کنیم ،همین بس که انسان کامل را توضیح دهیم. انسان خدای متشبه یا متشخص است و به همین دلیل در آخرین مرتبه ازحضرات قرار گرفته است،اگرمراتب پنجگانه مذکوررا به صورت حلقه در نظر بگیریم، از یک طرف با مقام احدیت شروع می شودوازسوی دیگربه انسان ختم می شود،انسانی که با مقام احدیت همسایه است.

اسیری لاهیجی در تفسیر گلشن راز می گوید:
اولیاء کامله خداوندی بر دو گونه هستند. یک گونه کسانی که دیگر در این رخت و لباس ما قرار نمی گیرند، نه مناسک عبادی دارند نه نمازی دارند نه شریعتی دارند، هیچکدام را ندارند. اما قسم دیگرهمه اینهارا دارند، فرق این دو این است که آن قسمی که دارند بر اساس تکلیف است که دارندو آن قسمی که ندارند نیز فقط در جسم ظاهری قرار گرفته اند.

حتی نمی توان گفت که انسان کامل نقطه اوج کمال هستی است. نقطه اوج کمال، عالم شهادت است،در حقیقت در ساحت کمال عرضی کثرت وجود دارد ولی درساحت کمال ذاتی وحدت وجود دارد.

بالاترین تجلی در عالم ناسوت همین است که انسان به شهادت برسد. هر وقت انسان شهید شود به کمال مطلق راه پیدا می کند. هر وقت در مقام فنا وارد شود سیر الی الله وی به کمال مطلق راه پیدا کرده است.

تا نیست نگردی ره هستت ندهند              آن مرتبه با همت پستت ندهند

ونهایتا اینکه :نقطه مشترک کمال ذاتی و کمال عرضی، خود شیء است که موجود است.

توضیح : درنوع دیگری از تقسیم بندی وجود که بعضی عرفا معرفی کرده اند ( ذات، احدیت، واحدیت، اسماء، خیال، ناسوت، انسان) ، انسان در مرتبه آخر ( هفتم) قرار دارد. دراین تقسیم بندی مراتب وجود به صورت حلقه ای در نظر گرفته می شوندکه ذات الهی در عالی ترین ساحت وانسان درمرتبه آخراست. در این صورت، انسانی که در این مرتبه ازهستی قرار گرفته ( انسان کامل) ، انعکاس تام و تمامی ازکل هستی است. توجه داشته باشیم درعرفان وقتی صحبت از انسان می شود، مظهریت انسان مورد نظر است ودرحقیقت منظورانسان کامل است ونه افراد انسان

اشتراک گذاری

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *