عرفان چیست؟ عرفان چیزی نیست مگر نگاه هنری وجمال شناسانه نسبت به الهّیات ودین. ازین چشم انداز، هیچ دین ومذهبی وجود ندارد که درآن نوعی « عرفان » وجود نداشته باشد.
حتی اگر کسانی باشند که به هردلیلی، یک دین ومذهب جدید را اختراع کنند و عده ای هم، به طورمفروض، بدان مذهب و دین ایمان بیاورند، پس از مدّتی خود به خود به دو گروه تقسیم می شوند:
آنها که این دین و مذهب را با نگاهی جمال شناسانه و هنری ( یا به قول قدما: ذوقی) مینگرند. اینان عارفان دین و مذهب خواهند بود.
آنها که چنین نگاه هنری و جمال شناسانه ای نسبت به آن دین ندارند. چنین کسانی بیرون از دایره عرفان آن دین و مذهب قرار خواهند داشت.
اگر کسی این سخنان ساده و بدیهی را به درستی دریافته باشد به روشنی در می یابد که براین اساس، هیچ دین و مذهبی در تاریخ ظهور نکرده است مگر اینکه بعضی از پیروان آن درشمار عارفان آن مذهب قرار داشته اند. به تعبیری دیگر، هیچ دین ومذهبی وجود ندارد که درآن نوعی عرفان وجود نداشته باشد.
نتیجه دیگری که از این « اصل » می توان گرفت این است که عرفان دارای طیف های بی شمار است، زیرا « نگاه های هنری وجمال شناسانه » بسیار است – بنابراین مفهوم « عرفان » یک امرثابت و مستمر نیست، بلکه با تحولات تاریخی و فرهنگی جوامع، پیوسته درتحّول است. همان گونه که تجربه های هنری و خلاقیّت های ذوقی جامعه دارای پست وبلند تاریخی است، عرفان موجود در آن فرهنگ نیز می تواند تعالی و انحطاط داشته باشد. هرکس با فرهنگ ایران دوره اسلامی مختصری آشنایی داشته باشد این نکته را به ضرورت احساس میکند که عرفان اسلامی درایران، درطول چهارده قرن یا دقیق تر بگوییم: در طول دوازده قرن، از آغاز تا اکنون، در سیر خویش دارای پستی و بلندی های بسیار است.
دست آورد مهم دیگری که این نظریه می تواند به ما ارائه دهد این است که «عارف بودن » امری است نسبی و به قول قدما که : « ذات مراتب تشکیک »
یعنی همانگونه که روشنی و تاریکی دارای درجاتی است، عرفان نیز دارای درجات است. از باب تمثیل: روشنی داخل یک اطاق وقتی پرده را کشیده ایم و چراغی هم روشن نیست، با روشنی همان اطاق که چراغی روشن شود متفاوت خواهد بود و با درجه نوری که آن چراغ دارد می تواند کم و زیاد شود. بر همین قیاس تا وقتی که از اطاق بیرون آییم و به روشنی آفتاب برسیم، آفتاب سحرگاه یا آفتاب نیم روز، زیر ابر یا آفتاب یک روز ابر تابستانی در نیمروز، ای نها همه مصادیق روشنی است ولی یکسان نیست همانگونه که هنرها در طول تاریخ، اوج و حضیض دارند عرفان و تجربه عرفانی نیز می تواند اوج و حضیض داشته باشد.
غرض از یادآوری این بدیهّیات این بود که بگوییم عرفان، مثل هر نگاه جمال شناسانه و هنریی، دارای دو وجه یا ساحت است. از یک سوی « عارفی » که با تجربه های هنری و خلاق خود دین و مذهب را مینگرد و آن دین و مذهب را وجه هنری و ذوقی (عرفان) میبخشد و از سوی دیگر کسانی که در پرتو خلاقیّت و نگاه هنری او به آن دین مینگرند و عرفان حاصل ازنگاه او را تجربه میکنند، اینان نیز به گونه ای دیگر عارفان آن مذهب اند، درحّد سیر سلوک در تجربه های ذوقی او. از باب تمثیل می توان گفت هم کسی که یک ملودی موسیقایی برجسته می آفریند دارای تجربه هنری است و هم تمام کسانی که از آن ملودی لذّت هنری
می برند.
وقتی حافظ غزلی سروده است به آفرینش یک تجربه هنری و ذوقی و ادبی دست زده است و تمام کسانی هم که در طول تاریخ از غزل او لذّت هنری و ذوقی برده اند، دارای نوعی تجربه هنری و ذوقی به شمار میروند. پس هما نگونه که مصادیق تجربه هنری و جمال شناسانه بسیار است، مصادیق تجربه عرفانی نیز بی شمار خواهد بود.
هر تجربه دینی در آغاز خود تجربه ای ذوقی و هنری است، ولی طول زمان دستمالی و مبتذل می شود، کلیشه می شود و تکراری می شود. نگاه عارف این تجربه مبتذل و دستمالی شده و تکراری را « نو » میکند و به صورتی در میآورد که ما تحت تأثیر آن قرار می گیریم و فراموش می کنیم این همان تجربه پیشین و تکراری است.
نقش هنر در تاریخ همواره همین بوده است که جهان کهنه را در نظر ما نو میکند و زندگی روزمرّه و مبتذل را با چشم اندازی دیگر در برابر ما قرار دهد که آن کهنگی و ابتذال را فراموش کنیم.
نگاه عرفانی به دین نیز همین ویژگی را دارد که نمیگذارد ما با صورت تکراری و کلیشه شده دین که نقشی است اتوماتیکی و فاقد حضور قلب روبرو شویم.
تا اینجا دانستیم که عرفان نگاه هنری به الهیّات و دین است و امری است که با تحولات تاریخی و فرهنگی جامعه دگرگونی میپذیرد و نیز امری است شخصی و غیر قابل انتقال به دیگری و نیز مثل هر تجربه جمال شناسانه و هنری دیگری، غیر قابل تکرار است. به زبان ساده این مساله را به یاری این تمثیل می توان بیان کرد که وقتی ما در برابر یک تابلو نقاشی قرار میگیریم هرکس عوالم درونی خود را دارد که با عوالم درونی شخصی که درکنار او ایستاده به کّلی متقاوت است. حتی اگر هر دو تن با یکدیگر به توافق برسند که این تابلو بینظیر است یا زیبا، این توافق، توافقی است در حّد الفاظ. در عمق تجربه هنری آنان توافقی حقیقی امکا نپذیر نیست، زیرا دو تن که در تمام حالات روانی یکسان باشند هرگز درتاریخ قابل تصّور نیست.
بنابراین تجربه هنری غیر قابل انتقال به دیگری است و به همین دلیل غیر قابل تکرار است. لذّتی که شما از دیدن یک تابلو امروزی می برید با لذّت دیدار شما، در فردا، ممکن است شباهتهایی داشته باشد، امّا دقیقاً یک تجربه نیست، زیرا در فاصله امروز تا فردا هزاران لحظه شاد و غمگین در درون شما روی خواهد داد که یک یک آنها بر نوع تجربه فردای شما تاثیر خاص خود را دارد. پس ما در تجربه های عرفانی همانند تجربه هنری با عناصری از قبیل « تخیّل » ، « رمز » و چند معنایی روبروییم، در یک کلام ، « زبان » در معنای زبان شناسانه آن، نقش اصلی را در خلاقیّت عارف دارد.
« حال » و « قال » عارف دو روی یک سکّه است و اگر کسانی باشند که مّدعی شوند « حال » عالی در « قال » نازل قابل تحقّق است یا شیّادند یا سفیه و ما را با هیچ کدام از این دو گروه سیر مجادله و بحث نیست.
شطح درعرفان
شطح کلمه ای است که تعریف علمی آن محال است « گزاره ای » است « هنری و عاطفی »
اینگونه گزاره های هنری و عاطفی ظاهری غامض و پیچیده دارند و معنای آن برای بعضی قابل قبول است و برای بعضی غیرقابل قبول. همه کسانی که در طول تاریخ ستایشگران « انا الحق » حلاج و « سبحانی » بایزید بوده اند کسانی بوده اند که این گزاره ها ایشان را اقناع کرده است و تمامی کسانی که به کشتن حلاّج و آواره کردن بایزید کوشیده اند، و در طول تاریخ منکران ایشان بوده اند، کسانی بود ه اند که این گزاره ها آنان را اقناع نکرده است. رّد و قبول « شطح » رّد و قبول علمی و منطقی نیست. رّد و قبول « هنری » و « اقناعی» است
در ساختار شطح های معروف نوعی بیان نقیضی و پارادوکسی نهفته است. اگر به چهار شطح معروف تاریخ عرفان ایران، که همه جا نقل میشود و از زبان چهار عارف برجسته جوشیده است، بنگریم، این ویژگی بیان پارادوکسی و نقیضی را میتوان به نوعی، مشاهده کرد:
۱- سبحانی ما اعظم شأنی ( بایزید متوفی ۱۶۲ )
۲- انا الحق (حلّاج مقتول در۹۰۳)
۳-الصوفی غیرمخلوق ( ابوالحسن خرفانی متوفی ۵۲۴)
۴-لیس فی جُبّتی سوی الله! (ابوسعید ایوالخیرمتوفی ۴۴۰ )
تناقض که درجوهر این گزاره ها نهفته است، چنان آشکار است که نیازی به توضیح ندارد.
قطره ای که دعوی اقیانوس بودن کند، دعوی او یاوه است و گزافه. امّا همین گزاره های یاوه و گزافه را اگر از دید دیگری بنگریم، عین حقیقت خواهد بود. مگر دریا جز مجموعه بی شماری از قطره هاست؟ اینجا مجال متّه به خشخاش گذاری های معمول نیست فقط میتوان گفت که این چشم انداز یا کسی را اقناع میکند یا نه. اگر اقناع کرد این چهار شطح پذیرفتنی است و اگر نکرد ناپذیرفتنی. درست به همانگونه که شما از شنیدن یک سمفونی یا لذّت میبرید یا نه اگر لذّت نمی برید تمام براهین ریاضی و منطق عالم را هم که برای شما اقامه کنند، بر حالِ تحسین خویش باقی خواهید ماند و کمترین تغییری در شما ایجاد نمی شود.
شطح از خانواده هنر است و هنر را با منطق نمی توان توضیح داد. البته هر هنری منطق ویژه خویش را دارد که با همه منطقها و برهان ها متفاوت است. هیچ هنرشناسی در هنر به جستجوی معنی یا از نوع معنایی که در یک عبارت تاریخی یا جغرافیایی یا هندسی مطلوب است، نخواهد بود.
معنی در هنر همان صورتی است که شما را مسحور خود میکند. اگر در برابر گزاره های هنری تحت تأثیر حسّ و حال موجود در آن قرار گرفتید، عملاً معنی آن گزاره را دریافته اید و اگر این امر به هر دلیلی برای شما حاصل نشده بیهوده به مغز خود فشار نیاورید که معنای محصّلی درآن بیابید، شاید در فرصتی دیکر این دریچه به روی شما گشوده شود و شاید هم هرگز گشوده نشود.
و در پایان برای التذاد خوانندگان عزیز، یک نمونه از شطحیات بایزید را می آوریم، باشد که آنان را مسحور خویش سازد.
با او، به او، بی خویش، نجوا کردم وین قطره را دارای دریا کردم
دربی زمان وبی مکان وبی من همراه عشق اوسفرها کردم
چون گم شدم ازخویش، دربی خویشی گم کرده های خویش پیدا کردم
برشهپر شطاحی وشیدایی تا قاف رفتم، صید عنقا کردم
صید وشکاری این چنین را، صد شکُر گاهی نهان، گاه آشکارا کردم
ازبایزیدم این سخن الهام است کزسرمه او دیده بینا کردم
پاسخی بگذارید