سلوک چیست و سالک کدام است؟

 

 

سلوک به معنای رفتن است. رفتن به ‏سوی هدفی که از قبل، سمت و سوی آن مشخص شده باشد. برخلاف سیر، که رفتنی است با مقصدی نامعلوم. سالک به معنی رونده است، یعنی کسی که حتی یک لحظه هم در رفتن توقف ندارد. راهی را برگزیده و فقط دراندیشه رفتن است.

سلوک یکی از مراحل عرفان است. مرحله‏ ای بین طلب و وحدت. اما سالک در این رفتن، حتماً نیازمند رهبری کسی است که او را بر مسیری که می‏رود هدایت کند. چون مسیر برای او ناآشنا و نشانه ‏ها برای او غریب است، لذا هر آینه خطر گمراهی برایش وجود دارد. حافظ به ما می‏گوید:

قطع این مرحله بی همرهی خضر مکن                   ظلمات است بترس از خطر گمراهی

سالک در این مرحله از یک سو با خطر امکان وقوع گمراهی مواجه است و ازسوی دیگر، همۀ وجود او مملو از آن است که مقبول نظر کسی قرار گیرد تا سرعت رفتن او را برای رسیدن به حقیقت وحدت افزایش دهد، لذا آرزوی دستگیری شدن دارد:

همتم   بدرقه  راه  کن  ای  طایر قدس                که  دراز است ره  مقصد و من نو  سفرم

سالک به دو صورت ممکن است گمراه شود

الف ـ سالک گمراه: یعنی کسی که از همان ابتدا، راه را گم کرده است و اصلاً پای به راه درستی ننهاده ولی گمان دارد که در راه صحیح قرارگرفته ‏است. این شخص به‏ دلیل ناآشنائی، کوتاهی راه را نشانۀ توفیق در رسیدن خود می‏داند. مقصد کاذب، همچون سرابی فرا راه او قرار گرفته و او را سرمست از دیدار خود می‏نماید.

ب ـ سالک گمگشته: یعنی شخص در راه قرار می‏گیرد ولی دچار اغتشاش و سردرگمی می‏گردد. منظور از راه، مسیری است که در انتهای آن مقصدی وجود داشته باشد که سالک جستجو می‏کرده است.

 

اگر راه از همان ابتدا اشتباه شده باشد، خطر کمتری وجود دارد چرا که به احتمال زیاد بعد از چندی سالک متوجه خواهد شد که راهی که آمده اشتباه است و با طی این مسیر به مقصدی که طلب می‏کرده نخواهد رسید.

اما دومی خطرناک‏تر است چرا که سالک در راه است و نشانه‏ های راه هم از ابتدا، حاکی از این بوده که راه درست انتخاب شده اما او به ‏دلایلی گمراه کننده که مانع رفتن او می‏شوند و یا مظاهری فریبنده در بین راه، سردرگم شده و به مقصد نمی‏رسد. یکی از این موانع بدون شک چیزی است که سالک، آن را لطف می‏داند. احساس می‏کند که به جائی رسیده است و چون پیری ندارد که اشتباه او را تصحیح کند، لذا به مقامی خُرد قانع می‏شود:

چه شکر هاست درایـن شهر که قانع شده اند

شاهبــازان    طریقــت    به   مقام     مگسی

در این حالت، سالک برای تشخیص راه درست و نادرست، حتماً به پیر نیاز دارد.

 

نقش پیردرسلوک سالک

 

مهّم‏ترین کار سالک این است که صورت را، به معنا تبدیل ‏کند. امّا سؤال این است که چگونه؟ آیا خود قادر است که به تنهائی ظلمت را از نور باز بشناسد؟ آیا بدون دستگیری (دست را در دست پیر نهادن)، امکان انحراف وجود ندارد؟ آیا تمام کسانی که توفیق داشته‏ اند، در سایه پیر بوده‏ اند و یا کسانی هم بی‏ نیاز از پیر به مقصد رسیده‏ اند؟

تمام مکتبهای عرفانی و طریقتی، متّفقاً بر این عقیده‏ اند که نقش پیر در اینجا نسبت به سالک، همچون نقش انبیاء در رابطه با مؤمنان است. مؤمنان نیز قبل از پیامبران و یا حتی در کنار آنها، به پیمودن راه ایمان مبادرت داشته ‏اند ولی نقش انبیاء الهی کوتاه کردن راه از طریق حذف زوائد و پرداختن به مسائل مهم بوده است.

انبیاء نسبت به نحوۀ ایمان‏ ورزی امّت خود، حسّاسیت داشته و تجربه‏ های مؤمنانۀ آنان را به‏ اصطلاح تصحیح می‏نمودند. وسیله و ابزار کار انبیاء در این راه نیز تنذیر و بشارت بوده است. یعنی ترساندن از نتیجۀ غفلت‏ها و دادن نویدهای نزدیک شدن و نشان دادن بارقه‏ های رسیدن.

در تاریخ تصوف، از هر دو مورد نمونه‏ هایی وجود دارد. در مورد رسیدن بدون پیر، می‏توان حافظ را مثال زد که (علی‏رغم چند بیت که به‏ صورت  استعاری به پیر مثلاً گلرنگ اشاره داشته) معروف است که بدون واسطه و مستقیماً توسط حضرت حقّ، دستگیری شده است. امّا با این حال، حافظ هرگز خود به دیگران این توصیه را بکار نگرفته و بلکه در جاهای مختلفی هم به تصریح، وجود پیر را ضروری دانسته است:

بــی   پیــر    مــرو   ره   خرابــات             هـــر  چنــد  کــه   سکنـدر   زمانی

 

در مورد کسانی که در سایۀ پیر بوده و دست در دست او نهاده ‏اند، مولوی قابل ذکر است. او نه تنها به صراحت، بودن پیر را لطف حق دانسته و وجودش را لازم می‏داند:

هرکه او بی سر  (پیر) بجنبد ، دم  بود         جنبــش    او،   جنبــــش     کــژدم     بــود

کــژرو  و شب کــور و زشت و زهـرنـاک        پیشــه    او     خستــن     اجسـام     پـــاک

    دست  را  مسپار  جز  در  دست  پیر           حق شدست  آن   دست  او را  دست گیر

 

بلکه بطور اعجاب انگیزی معتقد است که افراد بدون پیر هم ظاهراً فکر می‏کنند که پیر ندارند، اما بدون آنکه خود متوجه باشند، دستشان در دست پیری غائب است. چون:

دست   پیـر  از  غائبـان  کوتــاه  نیسـت          دســت  پیــر  جـز  قبضه  اللـه  نیســت

و:

   پیر را  بگزین   که  بی پیر  این  سفر           هست   بس   پرآفت   و خوف   و  خطر

هیچ   نکشد   نفس   را   جز   ظلّ  پیر        دامــن  آن   نفـس کـش  را  سخت  گیـر

غم وشادی درسلوک

سالک همین که دستورات پیر را اجرا می‏کند، این خود یک صورت است. مثلاً وقتی نماز شب می‏خواند، یا اینکه تهجد می‏کند این خود یک صورت است. حتی پرهیز و ریاضت نیز صورت است. اما نتایج حاصله از آنها، معنائی می‏باشد که در وجود سالک تحقق پیدا می‏کند. درحقیقت توفیق سالک این است که چقدر از این تمرینات را بتواند به نتایج باطنی ‏اش برساند. هر چقدر بیشتر بتواند، توفیقش بیشتر خواهد بود و هر چقدر که نتواند، محرومیت بیشتری به همراه خواهد داشت. یکی از جنبه‏ هایی که این صورتها را به معنا تبدیل می‏کند، جشن است. متأسّفانه در فرهنگ و جامعۀ ما، گمان بر این است که مجالس سالکانه و عارفانه، مجالسی حزن‏ انگیز می‏باشد. ما اصولاً فکر می‏کنیم که معنویت صرفاً با حزن همراه است. شاید یکی از دلایل آن هم این باشد که حس تراژیک ما قوی است. تصور می‏کنیم که نماز شب باید همیشه با گریه توأم باشد. حتی نقل شده است نمازی که با گریه و اشک همراه باشد، فضیلت بیشتری دارد و از این مهم غافل هستیم که شادیهای بیرونی هم می‏تواند ابتهاج درونی ایجاد کند، چرا که ما گمان می‏کنیم که شادی، حجاب ما است.

ممکن است بعضی خرده‌ بگیرند که پیامبران نیز در اینکه انسانها به حزن گرایش پیدا کنند نقش مؤثری داشته ‏اند، چرا که به نظر می‏آید بیشتر تعالیم آنها برمبنای حزن بوده است، درحالیکه در تعلیمات انبیاء، شادی و حتی موسیقی هم وجود داشته است اما کمتر به ما منتقل شده و ما نیز کمتر از آن استفاده کرده ‏ایم. حقیقت این است که ما آنچه را که بیشتر به آن علاقه داشته ‏ایم گزینه کرده ‏ایم، کما اینکه غم و شادی به خودی خود بر یکدیگر برتری ندارند و جنس انرژی آنها یکی است. جنس انرژی خنده و گریه یکی است، سبکی و لطافتی هم که بعد از آن به سراغ انسان می‏آید یکی است و نیز هر دو جزو صورتهای ظاهری هستند که سالک باید بتواند آنها را به صورتهای باطنی تبدیل نماید و بین آنها تفاوتی قائل نشود.

یا   بوسه   مزن  بر  لـب   مینای  محبـت         یا   در  خم  توحید فکن نیک و بدی را

خم توحید مقام سالک است. نیک و بد و یا گریه و خنده، هر دو در او تبدیل به یک چیز می‏شوند، اما زمانیکه به صورت ابزاری مورد استفاده قرار بگیرند، غم و حزن در مرتبۀ بالاتری قرار می‏گیرند. علت آن است که ما در شرایط حزن‏ انگیز، لطافت بیشتری پیدا می‏کنیم و بردبارتر خواهیم بود. گردن نهادنمان به فرامین و احکام بیشتر است.  حزن، ما را از سرکشی جدا کرده و تسلیم ‏تر می‏سازد.

اشتراک گذاری

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *