سلوک به معنای رفتن است. رفتن به سوی هدفی که از قبل، سمت و سوی آن مشخص شده باشد. برخلاف سیر، که رفتنی است با مقصدی نامعلوم. سالک به معنی رونده است، یعنی کسی که حتی یک لحظه هم در رفتن توقف ندارد. راهی را برگزیده و فقط دراندیشه رفتن است.
سلوک یکی از مراحل عرفان است. مرحله ای بین طلب و وحدت. اما سالک در این رفتن، حتماً نیازمند رهبری کسی است که او را بر مسیری که میرود هدایت کند. چون مسیر برای او ناآشنا و نشانه ها برای او غریب است، لذا هر آینه خطر گمراهی برایش وجود دارد. حافظ به ما میگوید:
قطع این مرحله بی همرهی خضر مکن ظلمات است بترس از خطر گمراهی
سالک در این مرحله از یک سو با خطر امکان وقوع گمراهی مواجه است و ازسوی دیگر، همۀ وجود او مملو از آن است که مقبول نظر کسی قرار گیرد تا سرعت رفتن او را برای رسیدن به حقیقت وحدت افزایش دهد، لذا آرزوی دستگیری شدن دارد:
همتم بدرقه راه کن ای طایر قدس که دراز است ره مقصد و من نو سفرم
سالک به دو صورت ممکن است گمراه شود
الف ـ سالک گمراه: یعنی کسی که از همان ابتدا، راه را گم کرده است و اصلاً پای به راه درستی ننهاده ولی گمان دارد که در راه صحیح قرارگرفته است. این شخص به دلیل ناآشنائی، کوتاهی راه را نشانۀ توفیق در رسیدن خود میداند. مقصد کاذب، همچون سرابی فرا راه او قرار گرفته و او را سرمست از دیدار خود مینماید.
ب ـ سالک گمگشته: یعنی شخص در راه قرار میگیرد ولی دچار اغتشاش و سردرگمی میگردد. منظور از راه، مسیری است که در انتهای آن مقصدی وجود داشته باشد که سالک جستجو میکرده است.
اگر راه از همان ابتدا اشتباه شده باشد، خطر کمتری وجود دارد چرا که به احتمال زیاد بعد از چندی سالک متوجه خواهد شد که راهی که آمده اشتباه است و با طی این مسیر به مقصدی که طلب میکرده نخواهد رسید.
اما دومی خطرناکتر است چرا که سالک در راه است و نشانه های راه هم از ابتدا، حاکی از این بوده که راه درست انتخاب شده اما او به دلایلی گمراه کننده که مانع رفتن او میشوند و یا مظاهری فریبنده در بین راه، سردرگم شده و به مقصد نمیرسد. یکی از این موانع بدون شک چیزی است که سالک، آن را لطف میداند. احساس میکند که به جائی رسیده است و چون پیری ندارد که اشتباه او را تصحیح کند، لذا به مقامی خُرد قانع میشود:
چه شکر هاست درایـن شهر که قانع شده اند
شاهبــازان طریقــت به مقام مگسی
در این حالت، سالک برای تشخیص راه درست و نادرست، حتماً به پیر نیاز دارد.
نقش پیردرسلوک سالک
مهّمترین کار سالک این است که صورت را، به معنا تبدیل کند. امّا سؤال این است که چگونه؟ آیا خود قادر است که به تنهائی ظلمت را از نور باز بشناسد؟ آیا بدون دستگیری (دست را در دست پیر نهادن)، امکان انحراف وجود ندارد؟ آیا تمام کسانی که توفیق داشته اند، در سایه پیر بوده اند و یا کسانی هم بی نیاز از پیر به مقصد رسیده اند؟
تمام مکتبهای عرفانی و طریقتی، متّفقاً بر این عقیده اند که نقش پیر در اینجا نسبت به سالک، همچون نقش انبیاء در رابطه با مؤمنان است. مؤمنان نیز قبل از پیامبران و یا حتی در کنار آنها، به پیمودن راه ایمان مبادرت داشته اند ولی نقش انبیاء الهی کوتاه کردن راه از طریق حذف زوائد و پرداختن به مسائل مهم بوده است.
انبیاء نسبت به نحوۀ ایمان ورزی امّت خود، حسّاسیت داشته و تجربه های مؤمنانۀ آنان را به اصطلاح تصحیح مینمودند. وسیله و ابزار کار انبیاء در این راه نیز تنذیر و بشارت بوده است. یعنی ترساندن از نتیجۀ غفلتها و دادن نویدهای نزدیک شدن و نشان دادن بارقه های رسیدن.
در تاریخ تصوف، از هر دو مورد نمونه هایی وجود دارد. در مورد رسیدن بدون پیر، میتوان حافظ را مثال زد که (علیرغم چند بیت که به صورت استعاری به پیر مثلاً گلرنگ اشاره داشته) معروف است که بدون واسطه و مستقیماً توسط حضرت حقّ، دستگیری شده است. امّا با این حال، حافظ هرگز خود به دیگران این توصیه را بکار نگرفته و بلکه در جاهای مختلفی هم به تصریح، وجود پیر را ضروری دانسته است:
بــی پیــر مــرو ره خرابــات هـــر چنــد کــه سکنـدر زمانی
در مورد کسانی که در سایۀ پیر بوده و دست در دست او نهاده اند، مولوی قابل ذکر است. او نه تنها به صراحت، بودن پیر را لطف حق دانسته و وجودش را لازم میداند:
هرکه او بی سر (پیر) بجنبد ، دم بود جنبــش او، جنبــــش کــژدم بــود
کــژرو و شب کــور و زشت و زهـرنـاک پیشــه او خستــن اجسـام پـــاک
دست را مسپار جز در دست پیر حق شدست آن دست او را دست گیر
بلکه بطور اعجاب انگیزی معتقد است که افراد بدون پیر هم ظاهراً فکر میکنند که پیر ندارند، اما بدون آنکه خود متوجه باشند، دستشان در دست پیری غائب است. چون:
دست پیـر از غائبـان کوتــاه نیسـت دســت پیــر جـز قبضه اللـه نیســت
و:
پیر را بگزین که بی پیر این سفر هست بس پرآفت و خوف و خطر
هیچ نکشد نفس را جز ظلّ پیر دامــن آن نفـس کـش را سخت گیـر
غم وشادی درسلوک
سالک همین که دستورات پیر را اجرا میکند، این خود یک صورت است. مثلاً وقتی نماز شب میخواند، یا اینکه تهجد میکند این خود یک صورت است. حتی پرهیز و ریاضت نیز صورت است. اما نتایج حاصله از آنها، معنائی میباشد که در وجود سالک تحقق پیدا میکند. درحقیقت توفیق سالک این است که چقدر از این تمرینات را بتواند به نتایج باطنی اش برساند. هر چقدر بیشتر بتواند، توفیقش بیشتر خواهد بود و هر چقدر که نتواند، محرومیت بیشتری به همراه خواهد داشت. یکی از جنبه هایی که این صورتها را به معنا تبدیل میکند، جشن است. متأسّفانه در فرهنگ و جامعۀ ما، گمان بر این است که مجالس سالکانه و عارفانه، مجالسی حزن انگیز میباشد. ما اصولاً فکر میکنیم که معنویت صرفاً با حزن همراه است. شاید یکی از دلایل آن هم این باشد که حس تراژیک ما قوی است. تصور میکنیم که نماز شب باید همیشه با گریه توأم باشد. حتی نقل شده است نمازی که با گریه و اشک همراه باشد، فضیلت بیشتری دارد و از این مهم غافل هستیم که شادیهای بیرونی هم میتواند ابتهاج درونی ایجاد کند، چرا که ما گمان میکنیم که شادی، حجاب ما است.
ممکن است بعضی خرده بگیرند که پیامبران نیز در اینکه انسانها به حزن گرایش پیدا کنند نقش مؤثری داشته اند، چرا که به نظر میآید بیشتر تعالیم آنها برمبنای حزن بوده است، درحالیکه در تعلیمات انبیاء، شادی و حتی موسیقی هم وجود داشته است اما کمتر به ما منتقل شده و ما نیز کمتر از آن استفاده کرده ایم. حقیقت این است که ما آنچه را که بیشتر به آن علاقه داشته ایم گزینه کرده ایم، کما اینکه غم و شادی به خودی خود بر یکدیگر برتری ندارند و جنس انرژی آنها یکی است. جنس انرژی خنده و گریه یکی است، سبکی و لطافتی هم که بعد از آن به سراغ انسان میآید یکی است و نیز هر دو جزو صورتهای ظاهری هستند که سالک باید بتواند آنها را به صورتهای باطنی تبدیل نماید و بین آنها تفاوتی قائل نشود.
یا بوسه مزن بر لـب مینای محبـت یا در خم توحید فکن نیک و بدی را
خم توحید مقام سالک است. نیک و بد و یا گریه و خنده، هر دو در او تبدیل به یک چیز میشوند، اما زمانیکه به صورت ابزاری مورد استفاده قرار بگیرند، غم و حزن در مرتبۀ بالاتری قرار میگیرند. علت آن است که ما در شرایط حزن انگیز، لطافت بیشتری پیدا میکنیم و بردبارتر خواهیم بود. گردن نهادنمان به فرامین و احکام بیشتر است. حزن، ما را از سرکشی جدا کرده و تسلیم تر میسازد.
پاسخی بگذارید