اگر سلوک را طیّ مراحل و پرداختن به دقایق شریعت و طریقت بدانیم، جذبه را میبایست تجلّی حقیقت در باطن سالک دانست. همچنانکه سلوک به معنای رفتن به سوی خداست و جذبه یعنی نزدیک شدن بنده به حق، به مقتضای عنایت فاعل (حق)، و قابلیت طالب (سالک)، و بدون کوشش و زحمتی از سوی بنده.
حال سوال این است که کدام یک برای سالک بهتر است؟ و یا به بیان دیگر آیا بنده باید به دنبال سلوک باشد و یا جذبه؟
پاسخ دقیقاً بستگی به ساختمان وجودی سالک دارد و هیچ نسخۀ واحدی وجود ندارد که برای همۀ سالکان راه خدا، به طور یکسان مفید باشد. به تعبیر قرآن“کل یعمل علی شاکله” (همۀ افراد بر اساس شکل ظاهری و باطنیشان عمل میکنند). باری در مورد بعضی، سلوک عامل جذبه و در مورد بعضی دیگر، جذبه عامل سلوک آنهاست.
گاه انسان سلوک میورزد که به رؤیت جلوه هایی از روی دوست نایل گردد، و گاهی هم ابتدا از جانب خداوند برایش جذبه ای فراهم میشود و سپس شخص در پی بازیابی آن نشئه به سلوک روی آورده و طیِّ طریق میکند و گاه نیز بنا به تکلیف، در سلوکی که میورزد به دستگیری و هدایت مبتدیان نیز همّت میگمارد. درعرفان، انسان نوع اول را سالک مجذوب و دومی را مجذوب سالک مینامند.
سالک، گاه طیِّ سالهای طولانی که در خدمت مشایخ اهل و صاحبنظر، قرار میگیرد، رفته رفته به ظرایف و دقایق راه آشنا میشود و میآموزد که:
سلوک دو صورت دارد: سلبی و ایجابی.
صورت سلبی سلوک، پالایش نفس از تعیّنات فراوانی از جمله شخصیتی، اجتماعی، اقتصادی، علمی، مذهبی…. میباشد و صورت ایجابی آن فضائلی است که سالک میبایست خود را به انجام آنها وادار کند.
آنچنانکه بزرگان گفته اند: سالک باید در هر روز یک چیزی یاد بگیرد و متقابلاً یک چیز را هم، فراموش کند.
این جنبه نفی و اثبات سلوک که نزد عرفا از اهمیت بالایی برخوردار است، به عنوان بزرگترین آموزش توحیدی و به صورتی نمادین، در شعار “لا اله الاّالله” تجلّی کرده و کاملاً آشکار است که این شعار از دوقسمت “لا اله” و بعد “الاّالله” تشکیل گردیده و ناظر بر این معناست که قبل از اثبات “الله”، نفی “اله” لازم است و یار در دل سالک حضور نمییابد مگر آنکه قبلاً اغیار رانده شوند و اصلاً حضور یار، خود نشانه ای از آنست که دیوان و بیگانگان بیرون شده اند. فن راندن دیوان را مشایخ در مقام هدایت و ارشاد به رهروان میآموزند بنابراین گاه سالک همۀ عمر خود را صرف “لا اله” میکند که تا دمی به مقام “الاّالله” نائل گردد، که آن خود، شروع دیگری از سیر است ولی در بین راه، چون خداوند بغیر از آنکه در حق بنده، عادل است و با محبت، نسبت به او احسان هم دارد، در مسیر سلوک به احوال سالکان بی عنایت نبوده و صرفنظر از میزان تلاش و طلب آنان، قاعدۀ لطف خود را وسیله دستگیری و هدایت آنها قرار میدهد و این لطف هیچ نیست مگر جذبات حق که باعث دلگرمی سالک و مهیّاتر شدن وی برای ادامۀ مسیر الی الله میگردد.
این جذبات، نه نتیجۀ طلب سالک، بلکه برخورداری از احسان خداوند در حق اوست. در این باب، عزیزالدّین نَسَفی، در کتاب خود به نام “انسان کامل”، آموزه هائی بس مفید دارد.
او میگوید که سالک در سلوک خود نباید خدا را طلب کند و یا طهارت و اخلاق را و همچنین علم ومعرفت و یا کشف اسرار و انوار را نیز نمیبایست طلب کند، چرا که اینها طلب کردنی نیستند، بلکه هریک از آنها در مرتبه ای از مراتب انسانی، خودشان ظهور میکنند و سالک چون بدان مرتبه رسید، امکان ندارد چیزی که مربوط به آن مرتبه باشد، خودبخود و قهراً ظاهر نشود. بنابراین در حالاتی از مراحل سلوک، سالک با جذباتی آشنا شده و آنچه را که باید ببیند، میبیند، که رفتن را به سوی او جز دیدن، راهی نیست.
عمریست در این بادیه گشتیم و ندیدیم جـز صـورت معشــوق نشـان رخ دیگـر
قل هذا سبیلی ادعو الی الله علی بصیرت انا و من اتبعنی (این است راه من و کسانی که از من تبعیّت میکنند) “دعوت به سوی خداوند از طریق دیدن”.
این دیدن وآن جذبات همان است که امام علی، آن را نهایت آرزوی عارفان میداند، (یا غایت الآمال العارفین) و امام حسین نیز آن را مقام اهل قرب دانسته و از خداوند میخواهد که بدان مقام واصل گردد (الهی حققنی به حقایق اهل قرب و اسلک بی مسلک اهل الجذب).
حال این جذبه، مظاهر و مصادیقی دارد که سالک به اقتضای درک و ابزار فهم خود، آنها را دریافته و سپس، تأثیرات آن دریافت را در احوال و رفتار و گفتار خود منعکس میکند.
موسیقی و شعر که در حالت مجذوبی، دو گونه تجلّی و ترجمه از وحی اند، در حالت سلوکی، دو گونه تلاش، برای رسیدن و یا رساندن به حساب میآیند. شعر همچون موسیقی، به دو صورت خلقی (ساختاری) و کشفی (واردی) پدید میآید. در اوّلی شاعر همچون معماری است که ساختمانی را از روی نقشۀ قبلی و مرحله به مرحله پایه ریزی کرده و طبقه به طبقه میسازد و در عین حال گاهی هم قسمتهایی از آنرا برای بهتر شدن و از سر ضرورت خراب کرده و مجدداً میسازد. شاعر نیز ابتدا، قصد و نیّتی را در خود مهیّا میسازد و با الفاظ و کلمات و صنایع ادبی، جامۀ مناسبی را برای اندیشۀ خود فراهم میآورد و در واقع اندیشه را منظوم میسازد. در حالت دوم، یعنی حالت کشفی، شاعر با یک حس زیبا و بدون هیچ پیش زمینه و اندیشۀ مدوّن پیشینی، به رصد خانۀ معنا، راه مییابد و در آنجا، به مکاشفه ای هدایت میگردد که میتواند کلمات را که همچون پیمانه های خالی در اختیار او هستند، از می معنا پرکند. در این موقعیت، فعل شاعر تنها کشف و رصد تجلیّاتی است که از باطن عالم به سوی او سرازیر هستند. در این حالت شعر شاعر، گذشته از آنکه احتمالاً دارای اعوجاجی است ادبی، (که این ضعف میتواند خود نشانۀ قدرت باطنی وی باشد) قدری هم از واقعیتهای موجود او فاصله گرفته و به ظاهر، کمی هم بوی سحر و غیر واقع به خود میگیرد. در واقع شعر هم اگر شعر است، همین است و بقیه نظم اند، و نه شعر.
حال با این مقدّمات، اگر سالکی که از دانش شعری برخوردار باشد و سالیان طولانی نیز در محضر بزرگان طریقت و برخورداران حقیقت و ارباب عمل و معرفت، طلبگی کرده باشد، قطعاً بجا است که اشعارش، بیش از آنکه جنبۀ خلقی داشته باشند، از حال و هوای کشف و جذبه برخوردار باشد و به قول حافظ، خرم آن کز نازنینان بخت برخوردار داشت، و اشعارش نه صنعتی است منظوم، بلکه سوغاتی است ممدوح از دیار معنا.
صحبت زاهـد همه رنج و عـذاب ذوق مناجات فقیران خوش است
پاسخی بگذارید