درسهایی از اخلاق در اندیشه امانوئل کانت (۳)

اخلاقی زیستن یا طبق موازین اخلاقی زندگی کردن، می تواند باعث ریشه کن شدن یا دست کم کاهش آسیب های اجتماعی شود. از سوی دیگر، اخلاقی نزیستن و یا دور از احکام اخلاقی بودن، باعث پیدایی و افزایش آسیب های اجتماعی می گردد. به طور مثال، اگر شهروندان با صداقت، عدالت، احسان و تواضع و شفقت بیشتری نسبت به هم زندگی کنند، این نوع زندگی اخلاقی، بر کاهش آسیب های اجتماعی موثر خواهد بود. لذا دایره شمول احکام اخلاقی بسیار وسیع است و این احکام مانند خوبی، بدی، فضیلت، رذیلت و… فقط افعال بیرونی، ظاهری و جوارحی را شامل نمی شود، بلکه افعال درونی و باطنی را نیز در بر می گیرد. به عبارت دیگر هر چیزی که اختیاری باشد، مشمول احکام اخلاقی است. خیالات اگر چه خیال هم باشند، در صورتیکه اختیاری باشند، مشمول احکام اخلاقی هستند. تنها چیزهایی که اختیاری نیستند، مشمول احکام اخلاقی نمی شوند.
 دیدیم که حفظ کرامت ذات انسان بزرگترین و بلکه تنها هدف این فلسفه است. یعنی از نظر کانت و مکتب او، فعل و یا ترک فعلی را میتوان اخلاقی دانست که در جهت تکریم شخصیت انسانی هر انسانی باشد. و هر اقدامی، تحت هر عنوانی و از سوی هر شخصی و به هر دلیل و یا بهانه ای، به هر نحوی کرامت ذات انسانی را مورد تعرض قرار دهد و به این کرامت خدشه وارد نماید، از نظر کانت نمی تواند اخلاقی باشد.
کانت معتقد است برای ایجاد محیطی اخلاقی، همه افراد و آحاد مردم تکلیف دارند که در جهت کمال خود و سعادت دیگران حرکت نمایند.
در ادامه بخش فلسفه اخلاق کانت، میپردازیم به  نظریات فیلسوف معاصر و دانشمند ارجمند و واضع تئوری «عقلانیت و معنویت » جناب آقای دکتر مصطفی ملکیان که در خصوص اخلاق کانت، مولفه های آن و دست آوردهای آن بیانات ارزشمندی را ارائه نمودند .امید است که مورد بهره برداری قرار گرفته و مفید فایده واقع گردد.

فرد گرایی تجدد گرایانه (مصطفی ملکیان)

یکی از ویژگیهای جهان بینی تجددگرایانه، فردگرایی است (در اینجا فردگرایی به معنای خاص مورد نظر است). بهترین تعبیر فردگرایی، پیش از دیگران در آثار کانت دیده می شود. بدون اینکه وارد مباحث کانت در خصوص فلسفه اخلاق شویم، باید بگوییم یکی از اصول نظریات کانت در فلسفه اخلاق در متافیزیک، در واقع در فرا اخلاق، این است که فرد انسانی را باید غایت لذاته انگاشت، بسط آن همین است که امروزه به فردگرایی تعبیر می شود.

کانت میگفت ما آدمیان اگر به حال خود رها شویم و نخواهیم اخلاقی زندگی کنیم، چنانیم که هر یک از ما، انسانهای دیگر را برای هدف خود وسیله تلقی میکنیم، نه هدف؛ درحالت بی اخلاقی، یعنی در حالت تحت سیطره یک نظام اخلاقی نبودن، در حالتی که به صرافت طبع خودمان عمل کنیم، انسانهای دیگر را وسیله تلقی می کنیم نه هدف.

به نظر کانت این ویژگی از قدیم الایام در انسان وجود داشته و نوظهور نیست ؛ ولی پیشرفت انسان شناسی به طور عام و روان شناسی به طور خاص، سبب شده است تا این حالت در ما تشدید شود. این نکته ای است که اولین بار کانت به آن تفطن پیدا کرد. نفس پیشرفت علوم انسانی یعنی انسان شناسی و بویژه یک شاخه از علوم انسانی یا به تعبیری روان شناسی، سبب شد ما آدمیان بیشتر مصر شویم که انسانهای دیگر را وسیله تلقی کنیم. به نظر او هر چه روان شناسی پیشرفت کرد، بخصوص از اواخر قرن شانزدهم که روانشناسی در اروپا پیشرفت جدی داشت و از روان شناسی صرفا نظری به روان شناسی آزمایشی و تجربی نزدیک شد، یک امر برای آدمیان مکشوف تر شد و آن، این که هیچ انسانی در اندیشه غیر خودش نیست، هر انسانی بلا استثنا در این فکر است که گلیم خودش را از آب بیرون بکشد. این چیزی بود که شاید به صورت خام و نپخته و آزمایش نشده و وجدانی در همه ما وجود داشته باشد، اما به صورت آزمایش شده و کاملا تحت ضبط و ربط علمی از قرن شانزدهم، آهسته آهسته در روان شناسی پدیدار شد. البته از قدیم الایام همه به این نکته توجه داشتند که انسان حب ذات دارد و خود دوست است که معنایش این است که همه چیز را تحت الشعاع منافع و مسائل خودش تلقی میکند، اما مسئله این قدر مصرح و مبین نشده بود.

کانت میگفت این امر آنقدر واضح است که روان شناسی امروزه به ما می گوید انسان وقتی با مصیبت زده ای هم مواجه شود، اولین واکنشی که در درون خودش نسبت به او نشان می دهد، این است که میگوید خدا را شکر که مصیبت به من وارد نشد. این اولین واکنش طبیعی هر انسانی است.
این نکته یادآور این دعای منسوب به پیامبر اکرم(ص) است که فرمود اگر به مصیبت زده ای برخوردید، بدون اینکه او بشنود و آزرده و رنجیده گردد، این دعا را سه بار زیر لب بخوانید: الحمد لله الذی آفانی مما ابتلاک به، ولو شاء لفعل.

یعنی شکر خدایی که مرا از این مصیبتی که تو را بدان گرفتار کرد، معاف داشت؛ با اینکه میدانم اگر میخواست می توانست به من هم همین مصیبت را وارد کند. البته نه پیامبر اکرم(ص) و نه کانت نگفتند که ما از اینکه دیگری را مصیبت زده می بینیم، خوشحالیم، بلکه می گویند وقتی دیگری را مصیبت زده می بینیم، از اینکه خودمان مصیبت زده نیستیم، خوشحال می شویم.

جهان ازدحام تنهایان است

روان شناسی به ما نشان داد که حب ذات تا چه حد در ما عمیق و ریشه دار است. در این صورت هر انسانی طبعا احساس تنهایی می کند. مگر یکی از معناهای تنهایی این نیست که من احساس کنم هیچ کس به فکر من نیست، هر کسی از طریق من به فکر خودش است؟

در چنین وضعیتی در من نیز این حالت تشدید می شود که حالا که عالم، عالم تنهایان است، به تعبیر پیتر برگر، جامعه شناس و روان شناس اجتماعی شهیر آمریکا، جهان اجتماع و ازدحام تنهایان است، مثل ازدحام اتم هایی که با هم مولکولی درست نکرده باشند، من هم دیگری را وسیله تلقی می کنم.
وسیله قرار دادن، یعنی به هر کس به این چشم نگاه کنم که از او چه سودی عاید من می شود و او را به کاری بگمارم تا از آن سودی به دست آورم.
به عقیده کانت این حالت اخلاقی نیست. حب ذات، قبح اخلاقی پیدا نمی کند. در عین حال ممکن است کسی بگوید باید از این حالت بیرون بیاییم و خودمان را از این صرافت طبع اولیه بیرون بکشیم. کانت معتقد بود انسان اخلاقی همه انسانها را هدف می داند، نه وسیله ای برای اهداف خودش. یعنی هیچ انسانی را به کاری نمی گمارد، مگر این که آن انسان به لحاظ عقلانی و آزادانه آن کار را کار خوبی بداند.

 کانت میگفت هر انسانی باید همیشه کاری انجام بدهد که اگر به عقل خودش رجوع کند، آن را خوب بداند و اگر به او آزادی بدهیم، آن کار را برگزیند، یعنی فهم عقلانی نسبت به خوبی یک کار و گزینش آزادانه نسبت به انجام آن. اما اکثر اوقات کارهایی که انجام میدهیم، چنین وضعی ندارند، یعنی خودمان در مقام نظر با رویکردی عقلانی آن کار را خوب ندیده ایم، یا در مقام عمل انجام آن کار را آزادانه برنگزیده ایم.پس چرا باز هم آنرا انجام میدهیم؟ چون جامعه از ما خواسته است که این کار را انجام دهیم، دولت از من خواسته است، یا حتی خدا از من خواسته است که این کار را انجام بدهم(و این از نظر کانت مهم است). در جمیع این موارد کسی که مرا به این کار واداشته، مرا وسیله، تلقی کرده است، نه هدف.
انسان هیچ وقت و بوسیله هیچ کس نباید وسیله قرار گیرد به نظر کانت شما هیچوقت حق ندارید مرا وسیله تلقی کنید یعنی حق ندارید مرا به کاری بگمارید که این کار با تامل عقلانی و آزادی خود من انجام نگرفته باشد. هر مقدار از کارهایمان که اینگونه نباشد، کارهایی است که در آن کسی ما را اجیر کرده و وسیله قرارداده است.

به نظر کانت این کسان می توانند چهار دسته باشند : افراد، جامعه، دولت و خدا.
کانت میگوید خدا هم حق انسان را برای خودش وسیله قرار نمیدهد، جامعه، دولت و افراد جامعه هم به طریق اولی نباید چنین کنند.
بنابراین، آیا من می توانم از شما بخواهم کاری برایم انجام بدهید؟ بله به شرطی که با رجوع عقلانی و با گزینش آزادانه، خودتان هم این کار را انجام دهید. نتایج عملی این نکته بسیار است. مثلا آیا دولت حق دارد کسی را به میدان جنگ بفرستد یا نه ؟ به نظر کانت دولت فقط حق دارد کسانی را به جنگ بفرستد که خودشان با رجوع به عقل خود، جنگیدن را کار درستی بدانند و اگر هیچ عامل اجبار کننده ای هم نبود، خودشان به جنگ می رفتند. دولت حق ندارد نظام وظیفه را هم اجباری کند. اگر چنین کند، در واقع افراد را هدف تلقی نکرده است، بلکه وسیله ای برای اهداف خودش قرار داده است.
به عبارت دیگر، فقط در یک صورت است که در کنش و واکنش های اجتماعی، شما مرا هدف تلقی کرده اید، نه وسیله؛ زمانی که من هم هدف شما از آن کار را هدف نیکویی بدانم؛ معمولا تنها در قراردادهاست که این شرط محقق می شود. اگر من با شما قرارداد کردم که باغچه شما را بیل بزنم و در مقابل پنج هزار تومان از شما بگیرم، در این جا گر چه به ظاهر دارم برای شما کار میکنم، ولی از طرف شما وسیله تلقی نشده ام، چون بیل زدن را خودم با رجوع به عقل و آزادی خودم، خواسته ام. ولی در غیر این صورت، یعنی هر جا قراردادی در کار نباشد، آگاهانه یا نا آگاهانه وسیله تلقی می شویم. این معنا را کانت به «حرمت نهادن به خودفرمایی افراد » تعبیر می کند، یعنی خود قانونی. یعنی خودم قانونگذار خودم باشم.

بنابراین اخلاق از نظر کانت یعنی رعایت خود فرمانروایی انسان ها و نکشاندن انسانها به دیگر فرمانروایی، یعنی به دیگر قانونی. به عبارت دیگر، من به قانون دیگری عمل می کنم. قانونی که خودم برگزیده ام و آن قانونی است که هم با عقلانیت و هم با آزادی من، یعنی با دست به دست هم دادن این دو مولفه، انتخاب میشود. این رای و نظر کانت به چند صورت بسط پیدا کرده که مهمترین آن ها فردگرائی است؛ فردگرایی بسط لیبرالی خود فرمانروایی است ؛ در واقع لیبرالیسم همین رای و نظر خود فرمانروایی در قلمرو فلسفه سیاسی است. البته اصل این نظر در اندیشه کانت در قلمرو تئوری اخلاقی طرح شد، اما هنگامی که این رای در آثار متاخر کانت مطرح شد، به قلمرو فلسفه سیاسی بسط پیدا کرد و از دل آن لیبرالیسم زاده شد.

در واقع اندیشه سیاسی ای که برای جامعه یا حکومت یا دولت چنین حقی قائل نیست که افراد جامعه را به کاری وادارد که خود افراد آن جامعه در حالت عقلانیت و آزادی آن کار را خوب نمیدانند، هر گونه تخطی از آن، به همان میزان دوری از لیبرالیسم است. در اینجا، سلسه مشکلاتی پیش می آید؛ یک مشکل این است که اگر بخواهیم برای خود فرمانروایی افراد حرمت قائل شویم، آنگاه آیا انسجام اجتماعی و ائتلاف اجتماعی محفوظ می ماند؟ یا یک نوع بی سروری و آنارشیزم اجتماعی پدید می آید؟
اگر هر کسی معتقد باشد که تنها کاری را انجام می دهد که خودش عاقلانه و آزادانه برگزیده باشد و به چیز دیگری تن نمیدهد، در این صورت آیا انسجام اجتماعی محفوظ می ماند؟ البته به نظر کانت این مشکل پیش نمی آید، اما به نظر سایر افرادی که دیگر پیش فرض های کانت را هم قبول ندارند، ممکن است این مشکل پیش بیاید، پس راه حلهایی هم برایش در نظر گرفته شده است.

مشکل دوم اینست که آیا ما حق داریم هر کسی را قانو نگذار خودش کنیم؟ تا الان کانت به ما میگفت دیگر فرمانروایی غلط است. اینکه دیگری قانونگذار من باشد، غلط است، اما حالا یک بحث جدی تر پیش می آید و آن این که اگر خودم قانون گذار خودم باشم درست است؟

کسانی میگفتند این به دو دلیل، یا به یکی از این دو دلیل، درست نیست:

اولا کسی که میگوید اجازه دهیم هر کسی قانون گذار خودش باشد، توجه ندارد که انسان ها می توانند گاهی روان نژند باشند. میتوانند عیب ها و نقص های منشی داشته باشند یا می توانند خود فریب باشند. هر یک از این سه پدیده، ما را به تامل وا میدارد که نمی توان هر کسی را به حال خودش وا گذاشت. مثلا اگر کسی به خود فریبی مبتلا باشد، در این صورت، ممکن است آنچه را برای خودش خوب تلقی کند که فی نفس الامر خوب نیست، آنگاه اگر بخواهد خودش را به چاه اندازد، آیا حق داریم جلوی او را بگیریم یا نه؟
به همین ترتیب، کسانی که می گویند بگذاریم انسانها به هر چه خودشان برای خودشان خوب، درست، وظیفه و فضیلت تشخیص میدهند، عمل کنند، گویا یک پیش فرض دارند و آن این است که همه میتوانند فضیلتها و وظیفه ها و خو ها را درست تشخیص بدهند.

اما دلیل دوم، الهیاتی است. کسانی استدلال کرده اند که درست نیست افراد را به حال خود بگذاریم و گفته اند در فرضی که میگوئید افراد به حال خود رها باشند، گویا پیش فرضی هست و آن این که انسان اختیاردار خودش است، اما این پیش فرض واقعا اثبات نشده است. اگر خدایی وجود دارد که انسان را به وجود آورده و اگر ایجاد و ابقایش به دست انسان نیست، آیا باز هم می توان گفت انسان اختیاردار خودش است؟

در اینجا باید توجه کنیم که وقتی انسان در بدن با ذهن خود تصرف میکند، در واقع دارد در مال غیر تصرف میکند و باید از آن غیر اجازه داشته باشد. آن غیر خداست.
ما مملوک خداییم و بنابراین، تصرف ما در خودمان، تصرف در مال خودمان نیست، تصرف در مال غیر است و تصرف در مال غیر هم اجازه میخواهد. این هم یک دیدگاه الهیاتی است و اشکال دوم را می سازد.

نتایج فردگرایی

وجه غالب جهان بینی مدرنیسم، همان سخن کانت است که فردگرایی از آن مستفاد میشود. اما یک بحث سوم هم وجود دارد و آن این است که در عین حال که باید خود فرمانروایی هر کسی محفوظ بماند، ولی این خودفرمانروایی در مقام عمل تنها تا وقتی محفوظ می ماند که به خود فرمانرواییدیگران لطمه نزند. این همان رایی است که اساس حقوق بشر کنونی است. در واقع حقوق بشر کنونی از این جا سرچشمه میگیرد.

حقوق بشر یعنی دیدن این نکته که خود فرمانروایی ها باید در مقام عمل با هم تسالم داشته باشند. تنظیم این خود فرمانروایی میشود اعلامیه حقوق بشر.
این اندیشه حقوق بشر است، نه اندیشه تکالیف بشر، چون اصل حق بشر است که این وضع را پدید آورده، یعنی من حق دارم هر جور دلم بخواهد با خودم رفتار کنم، فقطحدود حقوق را معین می کنیم.

به این لحاظ می توان گفت فردگرایی سه فرزند دارد:

۱. یک فرزند آن اندیشه حقوق بشر است. امروز دیگر نمیتوان تصور کرد که یک اندیشه مدرنیستی، عاری از اندیشه حقوق بشر باشد.
۲. به لحاظ سیاسی از فردگرایی چیزی برمی آید که از آن به لیبرالیسم سیاسی تعبیر می شود، یا به تعبیر دیگر دموکراسی لیبرال. دموکراسی با لیبرال بودن، به تعبیر منطقیون عموم و خصوص من وجه دارد. به این معنا که لزوما هر حکومت مستقری که دموکراتیک باشد، لیبرال نیست. به عبارت دیگر، دموکراسی و وجه دموکراتیک یک حکومت به نحوه انتخاب حاکمان مربوط می شود، اما لیبرالیسم به نحوه حکومت کردن آنها مربوط است، نه به نحوه انتخاب آنها. بنابراین ممکن است حکومتی در نحوه انتخابش دموکراتیک باشد، ولی در نحوه حکومت، لیبرال نباشد.
حکومت هایی که لیبرال باشند، فرزند دیگرِ اندیشه فردگرایی هستند.
۳. اندیشه فردگرایانه، فرزند سومی هم دارد و آن اقتصاد و سرمایه داری یا بازار آزاد است.
در واقع لازمه آن نوع تلقی، این است که نظام اقتصادی، نظام بازار آزاد و سرمایه داری باشد. نظامی که در آن بر کنش و واکنش های متقابل عرضه کننده و خریدار، هیچ چیز دیگری جز خواسته ها و نیازهای طرفین و کسر و انکسار خود این خواسته ها با هم، حاکمیت نداشته باشد. در همه نظا مهای اقتصادی، غیر از تولیدکننده یا فروشنده یا مشتری، موجود دیگری در مبادله اقتصادی هیچ گونه نقشی ندارد. فقط در اقتصاد آزاد است که این مداخله صورت نمیگیرد. البته در اقتصاد آزاد هم مداخله هایی صورت می گیرد، اما آنها را با قراردادهای اجتماعی می پذیرند ؛ چیزی که در هیچ قرارداد اجتماعی به آن رضایت نداده باشند، نباید بر مناسبات اقتصادی حاکمیت داشته باشد،

به تعبیر دیگر می توان همه معانی آزادی را به دو معنای کلان تقسیم کرد:

یکی آزادی طبیعی یا آزادی آرمانی، یعنی اینکه انسان چنان باشد که از اول عمر تا آخر عمرش فقط
قوانین عالم طبیعت بر او حکومت کنند و هیچ قانون دیگری بر او حاکم نباشد. اما نه فقط انسانها در طول تاریخ حتی یک لحظه هم این آزادی را نداشته اند، بلکه حیوانات هم این آزادی را نداشته اند،   ( البته با فرض اینکه برای حیوانات علم و اراده قائل باشیم، چون آزادی فقط برای موجودی متصور است که آن موجود را دارای علم و اراده بدانیم).
بنابراین، چاره ای جز این نبوده که انسانها از ابتدا از این آزادی آرمانی بیرون بیایند و به سوی آزادی محدودتری سوق داده شوند.
حالا چقدر محدودتر؟ این جاست که معانی مختلف آزادی ظهور می کند.

چنین است که همه معانی آزادی را میتوان در دو رده اصلی تقسیم کرد. اولی همان آزادی طبیعی است؛ سایر آزادیها به میزان محدود شدن آزادی طبیعی، در رده دوم قرار میگیرند.
لبّ سخن اقتصاد سرمایه داری این است که میگوید بر داد و ستد، تولید و توزیع، مصرف، تقاضا و عرضه آن، بر این پدیده های مهم پنج گانه اقتصادی باید آزادی طبیعی حاکم باشد؛ مگر جایی که دست اندرکاران یکی از این پنج پدیده اقتصادی، از راه قرارداد، این آزادی طبیعی را محدود کنند.
خودشان، نه دیگری، نه جامعه، نه دولت و نه هیچ چیز دیگری. اقتصاد آزاد، واقعا آزادی طبیعی می خواهد، یعنی فقط آنچه که خواسته ها و نیازها و دارایی ها و ناداریها، در عرصه تولید، توزیع، مصرف، عرضه و تقاضا الزام می کنند ؛ مگر در جاهایی که خود ما به موجب قراردادی که آن قرارداد هم به تعبیر کانت از خود فرمانروایی خود ما بر می خیزد، بخواهیم آزادی خود را محدودتر کنیم، این هم ناشی از تفکر فردگرایانه کانت است.

تفکر فردگرایانه کانت سه ویژگی ایجاد کرده است: در مسائل انسانی، حقوق بشر، در مسائل سیاسی، نظامهای لیبرال و در مسائل اقتصادی هم بازار آزاد.

اگر در این ویژگیها دقت کنیم، می بینیم اگر عیب و ایرادی هم به آنها وارد نباشد، یعنی اگر از آن دو ایرادی که وارد کردم، صر فنظر شود، یک اشکال دیگر که به نظر من اشکال ذهن سوز مهمی است، پیش می آید و آن، این است که وقتی در خود فرمانروائی می گوئید چه کسی می خواهد بر من حاکم باشد؟ و بعد جواب میدهید خودم، این خود، کیست؟ کجای من، خود من است؟
وقتی می خواهید در حالت عادی یک خود فرمانروایی داشته باشید، خودتان را باید در خلا در نظر بگیرید، پیش خودتان بگوئید که اگر هیچ اجبار و اکراه و اضطراری نبود و فقط من بودم و استدلال عقلانی، چه کاری را خوب میدانستم و چه کاری را بد.
در چنین حالتی شما می گوئید من خودم را تصور کردم و دیدم که فلان کار را خوب می دانستم. به نظر خودم، من حق دارم از شما بپرسم یقین داری خودت بودی؟ شما میگوئید خوب کس دیگری نبود، خودم گوشه اتاق نشسته بودم و فکر می کردم. آنگاه می توانم بپرسم آیا این که خودت بودی، ناشی از بعضی احساسات و عواطفت نبود؟ و شما پاسخ می دهید بله، احساسات و عواطف خودم بود. و من می گویم آیا این احساسات و عواطف را پدر و مادرت در کودکی در تو نکاشته اند؟ تو میوه آن درختی هستی که فکر می کنی خودت هستی.
بحث بر سر این است که من کجا بفهمم خودم هستم. به تعبیر دیگر، همه آنچه معلمان، مربیان، محیط اجتماعی، افکار عمومی، منافع شخصی، منافع گروهی و طبقاتی، القائات و تلقین ها، به تعبیر روان شناسان، بعد از مدتی در ما، درونی می شوند و ما از آن به بعد فکر میکنیم این خودمان هستیم که فکر میکنیم از این چیز خوشمان می آید یا بدمانمی آید، این چیز را دوست می داریم یا دوست نمی داریم. ولی در واقع هر کدام از این ها از یک جایی آمده است.

ممکن است عارفی در ما بنگرد و بگوید این خودش نیست، اسیر شهوتش است یا اسیر غضبش است. این تعابیر مجازی نیستند، معنایش این است که خود حقیقی او این نیست که به او گفت این کار را بکن؛ او فریب قوه شهویه اش را خورد یا فریب قوه غضبیه اش را خورد. در این صورت اگر دیدگاههای الهیاتی دیگری هم داشته باشیم، این که گفته میشود فلانی فریب شیطان را خورد یعنی چه؟ یعنی موجود دیگری هم دست اندرکار است که تو را فریب می دهد. به این ترتیب، یکی از اشکالاتی که سنت گرایان بر جهان بینی مدرنیستی می گیرند، این است که جهان بینی مدرنیستی در باب مهمترین موجودی که ما با آن سر و کار داریم، هیچ اطلاعاتی به ما نداده و آن خود ما هستیم. به این لحاظ شما تقریبا هر کتابی در دفاع از سن تگرائی ببینید، یکی از اهم مباحثش این است که من چه هستم؟

به عبارت دیگر، ما فکر کرده ایم فقط وقتی خودمان تصمیم نمیگیریم، که یک موجود محسوس ملموس بیرونی ما را به کاری وادار کند، مثلا رییس اداره، فلان وزیر یا فلان دوست، غافل از این که ممکن است هیچ کدام از این ها در کار نباشد، بلکه موجود دیگری باشد که چون او را نمی شناسیم، به اشتباه به جای خودمان درنظر بگیریمش و فکر کنیم القائات او، القائات خودمان است به خودمان.
به عبارت دیگر، تفکیک دیگر فرمانروائی، از خودفرمانروائی به این است که اول آدم خود فرمانروائی را بشناسد، این که بفهمد چه موقع دیگری دارد بر او حکم فرمانی میکند و چه زمانی خودش بر خودش حکم فرمانی می کند، این بستگی به این دارد که اول خودش را بفهمد؛ تا خودش را نفهمد، نمی فهمد که کی خودش است و کی دیگری و چه وقت تحت حاکمیت خودش هست و کی تحت حاکمیت موجود دیگری است. به هر حال در اندیشه مدرنیستی پذیرفته نیست که خدا یا جامعه یا دولت یا فرد دیگری انسان را به کاری وا دارد که آن کار را اگر خودش بود، در حالت عقلانیت نظری و در حالت آزادی عملی انتخاب نمیکرد.

رابطه فردگرایی و دینداری

حال باید به این پرسش پاسخ داد که آیا اندیشه مدرنیستی به این معنا همیشه ضد دین است؟ چون اگر بگوید خدا نمی تواند برای من وضع قانون بکند، قانونی که حسن اجرای آن یا قبح عدم اجرای آن را خودم نمی فهمم، آن وقت آیا این اندیشه غیر دینی است؟ پاسخ این است که به یک معنا بله و به یک معنا خیر.

اگر مراد از دین، تعبد نسبت به یک سلسله احکام و تعالیم باشد که دلیلی بر درستی آن احکام در دست نباشد، یعنی اگر مولفه دین فقط پذیرفتن تعبد است، به این معنا جهان بینی مدرنیستی ضد دینی است و به این معنا انسان نمیتواند هم مدرنیست باشد و هم متدین. اما اگر مراد از تدین این
باشد که خدا یا بنیانگذار آن دین و مذهب – بسته به تلقی های مختلف – آموزه هایی را به انسان القا میکند، چه در قالب تعلیم و چه در قالب حکم، و انسان برای درستی این آموزه ها دلیل عقلانی یا شهودی پیدا کند، داستان عوض می شود.

به تعبیر دیگر، اگر سنجه های درونی داشته باشیم که با آن سنجه ها به صحت آموزه های دینی تفطن پیدا کنیم، آن گاه نقش بنیانگذار دین و مذهب مانند پزشکی است که با تجویز داروی مناسب، ما را از جهل اولیه به جهل دیگری می برد که همراه با یک سلسله را ه حلها و پیشنهاد هاست. می توانیم این پیشنهادها را آزمون کنیم و ببینیم درست هستند یا نه، در این صورت میتوان گفت اندیشه مدرنیستی ضد دین نیست.

مثلا خدا گفته است: «الا بذکر الله تطمئن القلوب »، این یک پیشنهاد است، اما این که آیا واقعا دل با یاد خدا آرام میگیرد، این را من باید خودم آزمون کنم و بپذیرم. این نوع دینداری را دینداری تجربی یا دینداری شهودی می گویند، در مقابل نوعی دینداری که آن را دگماتیک یا تعبدی می نامند.
اگرمراد دینداری تعبدی باشد، با توجه به آنچه درباره فردگرائی گفتیم، تجددگرایی با دینداری سازگار نیست. اما اگر مراد از دینداری، دینداری تجربی باشد، یعنی آنچه بنیانگذار ادیان و مذاهب گفته اند، با عقل سنجیده شود یا در مورد دیگری با وجدان اخلاقی و در مورد سومی با شهود سنجیده شود و هر کدام موافق افتاد، پذیرفته شود، در این صورت انسان می تواند مدرنیست باشد، متجدد باشد و در عین حال متدین هم باشد، به این دلیل که این نوع تدین با فردگرایی و تجددگرایی به هیچ وجه ناسازگاری ندارد.
وقتی گفته می شود ما انسانگرا هستیم، ولی فردگرا هم هستیم، یعنی درست است که معیار و ملاک در مقام نظر و عمل، انسان است، ولی نه جامعه انسانی، بلکه فرد انسانی.
این ویژگی جمع گرا نیست، بر خلاف تفکر سنتی که غالبا میل به جمع گرایی دارد.

اما یک مطلب مهم تر وجود دارد و آن این که ذات انسان هم مراد نیست، چرا؟ چون ممکن است کسانی گمان کنند که این که می گوییم انسان و منافع انسان، برای این است که فکر میکنیم انسانها ذات واحدی دارند و بعد بگوئیم که وقتی انسان ملاک است، آن ذات محل توجه ماست. این دیدگاه هم دیدگاهی نیست که مدرنیست ها بپذیرند، چون این دیدگاه بر دو پیش فرض مبتنی است که هیچ یک در تفکر مدرنیستی قابل قبول نیستند. اولا این دیدگاه مستلزم یک پیش فرض منطقی است و آن این که موجودات ذات دارند. پیش فرضی که فهم عرفی به ما می گوید، ولی ظاهرا بر اساس مداقه های منطقی غلط است. این دیدگاه را به لحاظ منطقی دیدگاه ذات گرایانه می نامند.
یعنی اعتقاد به اینکه هر چیزی هر چقدر هم که صفاتش عوض شوند، ذاتش ثابت است. این دیدگاه تفکر سنتی است.
تفکر مدرنیستی از زمان جان لاک به این سو، این اندیشه را نفی می کند. جان لاک نخستین فیلسوف مدرن بود که گفت این دیدگاه ذا تگرایانه در باب هیچ موجودی قابل دفاع نیست، یعنی نمیتوان گفت هر موجودی ذات دارد. این که ما چه چیزی را ذات بدانیم و چه چیزی را ذات ندانیم، به قراردادها بستگی دارد، نه اینکه واقعا چیزی به نام ذات وجود داشته باشد. پیش فرض دومی هم وجود دارد که آن را هم مدرنیستها قبول ندارند و آن اینکه حتی اگر ذات گرایی در باب موجودات صادق می بود، در مورد انسان صدق نمیکرد. چون اگر در مورد انسان بخواهیم از ذات گرایی دفاع کنیم، این با اختیار انسان ناسازگار است. اختیار به معنای دقیق کلمه وقتی متصور است که نتوان برای موجودات ذات ثابتی قائل شد، اگر ذات ثابت قائل شویم، دیگر اختیار معنا ندارد.

به این لحاظ نمی توان پذیرفت آنچه مفاسد انسانی است، نباید به ذات انسان و به جامعه انسانی نسبت داده شود، در واقع طبق این تلقی همه ما انسانها باید ببینیم که خودمان چه نیاز ها و خواسته هایی داریم، چه چیزی به مصلحت ماست و چه چیزی برای ما مفسده است. این مصالح و مفاسد و خواسته ها و نیازها و کمبودها و ناتوانی ها و توانایی ها، همه به فرد انسانی مربوط می شود، بنابراین به جای اینکه برویم سراغ مشترکات انسانها، باید برویم دنبال امور متفرق خودمان. این یک نوع عدول از تعلیمات سقراط و در واقع عطف نظر کردن به تعلیمات ارسطو است.

سقراط می گفت که فلسفه با دو شعار حیات دارد، فیلسوف کسی است که در تمام زندگی این دو شعار را داشته باشد، یکی اینکه «خود را بشناس » و دیگر اینکه «زندگی نیازموده ارزش زیستن ندارد ». هر کسی یکی از این دو را فراموش کند، دیگر فیلسوف نیست.

معنای اولی این است که عزیزترین موجود در جهان برای هر کسی خودش است و بنابراین فقط خودمان هستیم که اگر نشناسیمش، ضرر کرده ایم، اگر خودمان را نشناسیم و هر چیزی را بشناسیم، سودی نبرده ایم و اگر خودمان را بشناسیم و چیز دیگری را نشناسیم، ضرر نکرد ه ایم. اما معنای مطلب دوم نفی هر گونه تقلید و تعبد است، چون ما هر چقدر تقلید و تعبد ورزیم، در واقع داریم زندگی نیازموده می کنیم.
شعار اول سقراط این بود که اول خودت را بشناس. ارسطو، شاگرد شاگرد سقراط، یعنی شاگرد افلاطون بود و میگفت باید خودشناسی را تبدیل به انسان شناسی کرد.
در واقع «من عرف نفسه »، تبدیل شد به «من عرف نفس الانسانیه ». حال اگر بنا بر این باشد که انسان را بشناسیم، باید چه چیز را بشناسیم؟ اگر برویم سراغ انسان شناسی و موفق هم بشویم، در این فرایند شناخت چه چیزی به دستمان می آید؟ مشترکات انسانها شناخته می شود. اما ارسطو از این معنا عدول کرده بود و خیلی ها گفته اند بزرگترین انحطاط معنوی عالم غرب، این بود که شعار سقراط تحریف شد.

مدرنیته به این معنا، در واقع بازگشت به شعار سقراط است و عدول از شعار ارسطو.
در واقع بر می گردد به این که هر کسی ببیند خودش چه نیازهایی دارد، چه خواسته هایی، چه توانایی هایی و چه ناتوانی هایی دارد و بر این اساس تصمیم بگیرد در یک فضای عقلانی آزادانه، چه چیز را خوب یا بد می داند.
بنابراین انسانگرایی مدرنیستی یعنی فردگرایی، نه انسان گرایی و نه ذات انسان؛ این یک نکته است.
اما نکته دومی هم وجود دارد و آن ارتباط فردگرایی با انسانگرایی است. وقتی انسانگرایی به فردگرایی تبدیل بشود، آن وقت آنچه بر تصمیم گیری ها غلبه پیدا میکند، درد و رنج هایی است که من در وضع کنونی احساس می کنم.
آیا به نظر شما معنا دارد که به یک نفر بگویند مثلا نباید از فلان حادثه رنج ببری؟
یکی از مولفه های جهان بینی سنت گرایانه این است که نه تنها می توان این کار را کرد، بلکه باید این کار را کرد، باید به انسانها گفت نباید از خیلی چیزهایی که از آن رنج می برند، رنج ببرند. به تعبیر دیگر اندیشه سنت گرایانه میگوید ای انسان، وضع کنونی تو، وضع مطلوبی نیست، پس نمی توان بر اساس درد و رنجی که از آن میبری، تصمیم بگیری.

 در نهج البلاغه آمده است که حضرت علی بن ابی طالب (ع ) وقتی سپاهیان معاویه در یکی از شهرهای تحت حکومت حضرت، قتل و غارتی کردند و از پای یک زن یهودی که تحت ذمه حکومت اسلامی بود، خلخالی را بیرون کشیدند، حضرت علی (ع) اصحابشان را توبیخ کردند که شما چقدر بی حمیت و بی غیرتید، بعد این طور می فرمایند که من شنید ه ام در این حمله، به یک زن یهودی هم تعرض شده و پابند را از پایش بیرون آورده اند. بعد می فرماید اگر تا قیام قیامت انسانی این حادثه را بشنود و از شدت اندوه بمیرد. به خدا قسم جای ملامت نیست.
معنایش این است که اگر امروز من و شما این داستان را میشنویم و رنجی عارضمان نمی شود، برایمان جای ملامت است، یعنی دستگاه عاطفه سنجمان خوب کار نمیکند و اختلالی در آن وجود دارد ؛ بنابراین معنایش این است که تو نباید همیشه به این دستگاه خراب نگاه بکنی، تو نباید میزان خوبی و بدی کارها، رویدادها، فرایندها، حادثه ها، تصمیم گیریها و موضع گیری ها را با رجوع به چنین دستگاه خرابی که داری بفهمی.

در جهان بینی سنت گرایی در واقع این تابع وضع موجود عاطفی شدن، موجب انحطاط است. این از دیدگاه انسان سنتی غلط است.
انسان سنتی می گوید تو باید از این وضع بالاتر بیایی تا از چیزهای دیگری که تا کنون از آنها رنج   نمی بردی، رنج ببری و از چیزهایی که الان از آنها رنج می بری، رنج نبری و آن درد و رنج هاست که باید ملاک تصمیم گیریهای تو باشد. اما انسان مدرنیست به این قائل نیست؛ انسان مدرنیست میگوید در هر آنی از آنات زندگی باید با همین وضعی که دارم تصمیم بگیرم. این تلقی که بعضی از درد و رنج های ما درد و رنج ناشایستی است و در عوض، درد و رنج های دیگری هستند که شایسته اند و انسان از آن رو که انسان است، باید از آنها رنج ببرد، نه از درد و رنج های کنونی، یا لا اقل اگر از لحاظ عاطفی آنچنان پیشرفته نیست، لااقل نباید درد و رنج هایی را که می برد، در تصمیم گیری هایش دخالت دهد، تلقی سنتی است. یکی از ویژگی های جهان بینی مدرنیسم عاطفه گرایی افراطی است و معنایش این است که من به وضع کنونی خودم به لحاظ عاطفی نظر کنم و به هیچ چیزی، ما قبل و بعد آن نظر نکنم و بر اساس همین درد و رنج ها، رفتار و زندگی و
سلوک اخلاقی خود را پی بگیرم.

اشتراک گذاری

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *