از شوق تماشاى رخ ان بت عیار
خورشید سر آورده برون از پس کهسار
هر باغ که بینم همه در دیده جنین است
یاد آور ان خاطره و لحظه ى دیدار
روزى که شکست این دل سرگشته بگفتا
هشدار به فرزانه و تذکار به هشیار
رندانه دل خویش گرفتم به تمنا
شاید بکند جذب ، دگر باره دل یار
جون رود که در حال تلاش است همیشه
باشد که بیابم . ره دریای گهر بار
امواج خروشان ، همه با سنگ ستیزند
این سنگ ستیزان ، نهراسند از این کار
تا لحظه ی دیدار” رها” فاصله ای نیست
با مهرو وفا، یار نما جذب دکر بار
جبرئیلی(رها)
پاسخی بگذارید