باورهای حافظ در مقوله وجودی انسان (۱)

در این نوشتار به درک باورهای «حافظی » در مقولات وجودی انسان میپردازیم .

غزالی درکیمیای سعادت از قول علی علیه السلام می نویسد: « منافق راچهار نشانه است »: و در شرح مطلب می افزاید: چون تنها بود کاهل بود، وچون مردمان رابیند به نشاط بود، چون بر وی ثنا گویند اندر عمل درافزاید وچون بنکوهند کمتر کند.

خود غزالی درشناخت ابعاد واجزاء افعال ریاکارانه و راههای عملی درمان آنها به تفصیل درکتاب ارزشمند خود، احیاء علوم دینی در ربع مهلکات، بحث های شیرین ونافعی را آورده است.
ازآنجایی که نفاق و وسوسه های آن از عقل تاجر برمی خیزد، حافظ آن رامخل صفای دل می داند وعشق را ازبین برنده نفاق:

نفاق و زرق نبخشد صفای دل حافظ
طریق رندی وعشق اختیار خواهم کرد

ویا:

بیارمی که به فتوای حافظ ازدل پاک
غبار زرق به فیض قدح فروشویم

قبلاً نیز گفته شد که غزالی اعتقاد به درمان رذایل اخلاقی به طور موردی وجز به جز داشت ودر نوشته هایش آورده است که راه درمان آن رذایل آنست که شخص یکی ازخصوصیات را اول شناسایی کرده و بعد با شیوه هایی که خود پیشنهاد می کند، آنها را از بین ببرد.حتی اگر این شیوه درمان تامرگ انسان ادامه یابد. ولی بعد ها مولوی وبعد  ازآن حافظ، عشق رادرمانگری فوری وقطعی آن امراض معرفی کردند.

عشق همان ایمان است:

نشان اهل خدا عاشقی است با خوددار
که درمشایخ شهر این نشان نمی بینم

در تفکر حافظی نیز چنانکه قبلا هم گفته شد، فلسفه خلقت انسان «محبت » می باشد و اگر عشق خداوندی در تجلی خود نبود، انسان پای به عرصه وجود نمی نهاد. براساس آیه شریفه «والذین آمنو اشدا حباً لله » ( بقره – ۱۶۵ ) عقیده ای که دربین عارف مسلکان رایج است «دوست داشتن » به معنی «حب » و «دوست تر » داشتن «اشدحبا » به معنی عشق است.

لذا هر کس بخواهد اهل خدا، یعنی کسی که نشانه ای ازخدا دارد را شناسایی کند، نباید، توجه به نشانه های ظاهری دینداری او را بفریبد وهشیارباشد که لوازم ظاهری لزوماً ما رابه سوی حقیقت رهنمون نمی شود.
حافظ خلاء عشقی را و نیز ترس ازاین خلاء رامساوی با ازدست دادن ایمان و سست شدن پایه های آن می داند:

چو بیـد بر سر ایمــان خویــش می لــــرزم
که دل به دست کمان ابرویی است کافرکیش

تبدیل وجود عاشق وجایگزینی صفات معشوق ازدیگر خصوصیات عشق نزد حافظ این است که عاشق در مواجهه با معشوق، ترک هویت کرده وهستی( یعنی مجموعه خصایل وارزش ها) خود را، به تمنای رضایت یار، درپای او می ریزد. در واقع به اخلاق محبوبش نوعی تخلق ورزیده وآشیانه وجودش رابرای پذیرایی ازهویت جدید پاک می سازد.

چو یار اندر خرابات است من اندر کعبه چون باشم
خراباتی صفت خود رازبهر یار می داریم

نزد عارفان ما اول قدم در عشق، نفی خویشتن وترک تعلقات است. آن چنان که معروف است از عارفی پرسیدند که را رسیدن به خداوند چگونه است؟ پاسخ داد تنها دوقدم است: قدم اول از خود دور شدن وقدم دوم به او نزدیک شدن.
اساساً معشوق درتجلی قدسی اش، دلالت دارد برپالایش وجود طالب وکشتن مظاهر نفس اماره ودرنهایت وقوف نفس مطمئنه در او و کامل کردن وجودش.

عقل گفت از این تقلب ها چه سود
عشق گفت تا شود کامل وجود

این تجلی نیز چنانچه درتعلقات عارفان آمده است به دو گونه جمال وجلال ظهور می کند ولی نتیجه این جذب و دفع ها چیزی نیست جز هدایت سالک.

دوش می آمد و رخساره برافروخته بود
تا کجا باز دل غمزه ای سوخته بود
رسم عاشق کشی وشیوه ی شهر آشوبی
جامه ای بود که برقامت او دوخته بود
گرچه می گفت که زارت بکشم می دیدم
که نهانش نظری بامن دلسوخته بود

همه وجود خشک دماغ وآکنده ازمنت شخص را که قبل ازابتلای به عشق، از اسباب طرب محروم بوده، به یک کرشمه منقلب کرده  وچیز دیگری تحویل می دهد.

عتاب یار پریچهره عاشقانه بکش
که یک کرشمه تلافی صد جفابکند

ولی این کرشمه تا قبل از آنکه عاشق به مرحله ی کشف وپرده گشایی برسد، ممکن است موجب گمراهی هوس آلود گردد اما، دل خوش دارد که اگر شوق طلب در وی باقی باشد، سرگردان نخواهد ماند.

گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد
گفتا اگر بــدانی هــم اوت رهبر آیــد

این عتاب کشیدن که لازمه تصفیه وجود عاشق است تامردن قبل ازمردن ادامه خواهد داشت:

ای حیات عاشقان در مردگی
دل نیابی جز که در دل مردگی
ما بها و خون بها را یافتیم
جانب جان باختن بشتافتیم
جمله معشوق است و عاشق پرده ای
زنده معشوق است و عاشق مرده ای

وخلاصه کلام آنکه نفی هر وجهی ازتعینات وخصوصیات خویش، گامی به سوی اثبات اوست.

تا در طلب وصال جانانه شدیم
اول قدم از وجود بیگانه شدیم
او علم نمی شنید لب بربستیم
او عقل نمی خرید دیوانه شدیم

این گونه توفیق درتغییر وتبدیل رذایل بهیمه به فضایل کریمه درسالک ممکن نیست مگر اینکه اراده ی محبوب برآن قرارگرفته باشد( الله یهدی من یشاء – قصص- ۵۶ ) وبر صراط عشق، وی را رهنمون باشد ( …. لنهدینهم سبلنا) حال چنان شخصی که در عبور از مراحل دون تا عالی سلوک عاشقانه اش، عفاف ورزیده وبه سرکوب امیال نفسانی همت گمارده وبه لطف او به حصول نفس مطمئنه نائل گردیده باشد، درخور دعوت به ضیافت مخصوصه اش وارجاع دادن به جنت خاص اش خواهد گشت که این هم نشینی، غایت امال العارفین ونهایت طلب و وجد سالکان است.

من طلبنی وجدنی ومن وجدنی معرفتی ومن معرفتی اجبنی ومن احبنی عشقنی ومن عشقنی عشقته ومن عشقته قتلته فعلی دیته ومن علی دیته فانا دیته.

کسی که جویای من شد، پیدا کرد مرا وکسی که پیدا کرد مرا شناخت مرا، وکسی که شناخت
مرا دوست داشت مرا، وکسی که دوست داشت مرا عاشق من شد، وکسی که عاشق من شد، من هم عاشق او می شوم وکسی که عاشق او شدم او را می کشم وچون او را کشتم، برمن است دیه او وکسی که دیه او برمن است، خودم دیه اوهستم ( کلمات مکنونه فیض- گنجینه
الاسرار- عمان سامانی) وبه این ترتیب دوست داشتن ( محبت ) به شعف و دوست « تر » داشتن ( عشق ) تبدیل گشته وراه « وادخلی جنتی » را می گشاید.

باز گوید رسم عاشق این بود         بلکه این معشوق را آیین بود
چون دل عشاق را در قید کرد        خودنمایی کرد و دلها صید کرد
امتحانشان راز روی سرخوشی       پیش گیرد شیوه عاشق کشی
تا گریزد هر که او نالایق است         درد را منکر، طرب را شایق است
وآنکه را ثابت قدم بیند به راه           از شفقت می کند بر وی نگاه
اندک اندک می کشاند سوی خویش         می دهد راهش به سوی کوی خویش
بدهدش ره در شبستان وصال         بخشد او را هر صفت در هر خصال
می نیارد کس بوحدتشان شکی        عاشق و معشوق می گردد یکی

ادامه دارد …

اشتراک گذاری

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *