اخلاق عارفان (۲) – سیری در مثنوی

در مورد سلوک عرفانی گفتیم که عرفای حقیقی در سلوک خود اراده و اختیار خویش را به معبود و معشوق واگذار میکنند و درمقام عبودیت به جایی می رسند که از خداوند میخواهند که حتی به اندازه یک چشم برهم زدن، هم آنها را به خودشان واگذار نکند. یعنی عبد، درجایگاه «عبودیت » از « رب » میخواهد که زمام امور او را در تمامی صحنه های زندگی و در همه مراحل زیست مادی و معنوی، بطور کامل در اختیار گیرد. به نحوی که او هیچ امری را بدون اراده حضرت معبود انجام ندهد. به عبارت دیگر بنده از خدا میخواهد که امور او را طوری مدیریت کند، که هیچ وقت دست به کاری نزند که مورد رضایت و اراده خداوند نباشد.

 در این مرحله  « مرید » آنچنان در « مراد » خود مستغرق می شود که  بجز او را نمیبیند و بجز از او سخن نمی شنود. و درمقابل این عبودیت و واگذاری اراده و اختیار و رها کردن خودبینی و خودپسندی و خود دوستی با « محبوب » و « رب »، وحدت پیدا میکند و تماما مراد میشود  . گویا در این مرحله است که مجنون می گوید:

من کی ام، لیلی، لیلی کیست، من
ما یکی روحیم، اندر دو بدن

میگویند، مجنون بیمار شده بود. نزدیکان او پزشک را بر بالینش حاضر کردند. یکی از روش های طب آن روز فصد یعنی زدن رگ بود و پزشک برای بهبود حال بیمار، رگ او را می زد تا خونی را که به نظر او آلوده بود و یا لازم بود که از بدن بیمار خارج شود تا بهبود یابد، این کار صورت گیرد.
گفته اند وقتی فصّاد میخواهد مجنون را فصد کند، مجنون با این کار مخالفت میکند. به او می گویند که آیا از جانت می ترسی که مخالفت میکنی؟ مجنون پاسخ میدهد که خیر. من آنچنان با لیلی به وحدت رسیده ام که دیگر خودم نیستم. بلکه این لیلی است که در وجود من است و من از این می ترسم که پزشک ناگاه تیغ را بر لیلی فرود آورد و رگ او را قطع کند. یعنی وجود عاشق در اثر «سرسپردگی» و « دل سپردگی » و رها کردن اراده و اختیار، آنچنان از وجود معشوق، پر میشود که دیگر جایی برای « خود خواهی » و « خود دوستی » و « خودبینی »  باقی نمیگذارد.

ترسم ای فصاد، گر فصدم کنی
نیش را ناگاه بر لیلی زنی

 و « حال  » مراد آنچنان در مرید، تاثیر میگذارد که باخوشی او، مرید هم خوشحال میشود و با ناخوشی او، مرید هم دچار قبض میگردد.
احوالات و روحیات مراد در مرید تجلی می یابد. بطوری که گاهی در مرید این شبهه پیش می آید که بعضی از کارها را خود او انجام میدهد و ممکن است که فکر کند به مقاماتی دست یافته است و قابلیت هایی پیدا کرده، که البته این آفت سلوک است و سالک در هر مرحله و مقامی باید بداند که هر چه دارد از آن « خسرو » است  آنچه که در او اتفاق بیافتد در مرید هم اتفاق می افتد. و اگر مراد، حال و هوایی و عبادتی و یا مجاهدتی داشت، سایه آن، این طرف را هم میگیرد.

یک معنای « جبر »  هم، همین است، که بنده وقتی در برابر خدا قرار میگیرد، دیگر هیچ اختیاری را مطالبه نمیکند و در نهایت عجز همه چیز را از جانب او میبینید و در مقابل قدرت بیکرانه او، هیچ اقتداری برای خود قائل نمی شود.

معجزه، یعنی وقوع اتفاقی که انسان عاجزانه آن را قبول میکند. معجزه، یعنی آدمی با همه قوای خود در برابر اتفاقی که صورت گرفته، به عجز برسد.

همانطور که قبلاً گفتیم، انسان دارای دو نفس است یکی نفس « اماره » و دیگری « نفس مطمئنه »

اولی، نفسی  است که غرایز و سرکشی های ما را تعریف میکند و دومی امور روحانی و معنوی را. به عبارت دیگر در درون انسان، دو نوع فرمان صادر میشود. یک فرمان ما را به سمت لذتهای زمینی و دم دستی سوق میدهد و فرمان دیگر ما را به سمت ارتفاعات معنوی راهنمایی م یکند. دستور میدهد که برخیز و مجاهدت کن وقتی شما به سمت بالا توجه میکنی، آنجاست که احساس کوچکی به تو دست میدهد و احساس میکنی که پائین هستی.

حداقل منعفت و اثر خداپرستی و اعتقاد به خداوند و اعتماد به او، این است که انسان متواضع می شود و خود را کوچک میبیند، زیرا خود را در برابر عظمت بی پایان و یک قدرت بیکران قرار میدهد. و دراین مرحله است که انسان دست از خود بزرگ بینی و سرکشی برمیدارد.  برعکس اگر انسان خود را در مقابل مسائل کوچک و ریز و کم اهمیت قرار دهد، طبعاً خویش را قویتر و بزرگتر و با اهمیت تر میبیند .

اینجاست که کشاکش دائمی بین نفس اماره و مطمئنه بوجود میآید و جهنم یعنی همین کشمکش درونی.

به تعبیر قرآن، هیچ آدمی یافت نمیشود، مگر اینکه وارد این جهنم شود و کسانی که میتوانند به این کشمکش فائق آیند، وارد بهشت می شوند. باید به این نکته نیز توجه کرد که شهرت طلبی، زیر مجموعه شهوت طلبی است. آدمهایی که سلوک معنوی را انتخاب میکنند و ادعای عشق ورزی دارند، به دنبال شهرت نیستند شهرت را آفت این مسیر میدانند وحتی در پاره ای موارد، به دنبال بدنامی هم میروند و اساساً « ملامتیه » از همین مقوله اند. آنها، آب  را در جام شراب مینوشیدند تا کسی نسبت به آنها گمان نیک هم نبرد.

در حدیث قدسی است که می فرماید:
من طلبنی وجدنی من وجدنی احبنی ، من احبنی عشقنی من عشقنی عشقته و من عشقته قتلته من قتلته فعلی دیه فانا دیه.

هرکس مرا طلب کند، پیدا میکند. و هر کس مرا پیدا کند، دوستم میدارد. و هرکس دوستم بدارد، عاشقم می شود. و کسی که عاشق من شود، من عاشق او می شوم و او را می کُشم و بعد دیه او را میپردازم و خود، دیه او هستم.

یعنی عاشق و معشوق، و معشوق و عاشق، آن چنان به هم متصل میشوند که قابل تفکیک و انفکاک نیستند. هرچه را که معشوق بخواهد، عاشق هم، همان را می طلبد، و هرچه را که معشوق طلب کند، عاشق هم، همان را میخواهد. درک این معنا بسیار لطیف و دشوار است. گویا در این مرحله، معشوق است که در اختیار عاشق قرار میگیرد. و دوئیّت از میان می رود- و وحدت عالم هستی را فرا میگیرد.


در اخلاق عارفانه، نگاه عاشقانه به مشیت الهی داشتن را جبر میگوئیم و اختیار یعنی خیر را برگزیدن و چون عارف، خداوند را عالم مطلق می داند و به این امر اذعان دارد که خداوند است که همه امور را میداند و به خیر و شر بودن هر چیز آگاه است و همچنین به این نکته هم اعتراف دارد که علم و دانش خودش اندک و ناچیز است و از بسیاری از امور ناآگاه می باشد، لذا اختیار خود را که همان انتخاب خیر است به خداوند واگذار میکند تا بدون هیچگونه تردید و دودلی با یقین به حرکت خود ادامه دهد.


البته عارف درحوزه امور اجتماعی و در عرصه امور اخلاقی و هر آنچه که انسان را با تکلیف و مسئولیت مواجه می سازد، اختیار را نفی نمیکند. زیرا نفی کلی اختیار، یعنی نفی مسئولیت ناپذیری. انسان موجودی است مکلَّف که مورد بازخواست قرار میگیرد لذا از این حیث مختار است.

علیرغم این مطلب، عرفای ما، درسلوک عرفانی خویش، آن چنان خود را غرق دریای محبت معشوق می دیدند که اراده او را بر اراده  « خویش  » ترجیح داده و بلکه فقط او را صاحب اراده میدانند و صاحب اراده، دانستن خود را در مقابل حضرت دوست، نوعی عرض اندام و خودنمایی می دانستند و لذا از این کار پرهیز میکردند. آن ها انکار اختیار نمیکردند، بلکه ترک اختیار میکردند.


می دانیم که به تعبیر ابن عربی، خَلق و خُلق از یک ریشه و یک منشأ هستند. یعنی خُلقیات و اخلاقیات هر فردی با هستی و آفرینش او در ارتباط است یعنی نهایتاً هرکس همانگونه رفتار میکند که خَلق شده است.


اینکه خداوند می فرماید: « ختم الله علی قلوبهم وعلی سمعهم و علی ابصارهم غشاوه ولهم عذاب عظیم» سوره بقره آیه ۷  این مُهر خوردن بر قلوب و گوشها و چشم ها، تحقیر آنان نیست. بلکه بیان حقیقت وجودی آنهاست.

مثل اینکه بگوئیم آتش پنبه را می سوزاند ولی در آهن اثر ندارد، این به معنی تحقیر آتش یا تحسین آهن نیست بلکه بدین معنی است که ساختار این با دیگری تفاوت دارد.
مطلب دیگر این که در این عالم همه گونه نیازی وجود دارد و خداوند با اقتدار و مدیریتی که اعمال کرده، همه انواع خلقت را در آن فراهم نموده است،لذا دیدگاههای متفاوتی در مورد نیکی و بدی، عدل و ظلم، فضائل و رذائل، حسن و قبح، زشتی و زیبایی بوجود می آید.

بعضیها معتقدند که حسن و قبح و زشتی و زیبایی در عالم هستی وجود دارد ولی خداوند به انجام امور حَسَن دستور داده است و از مردم خواسته که نیکی کنند ولی عده ای هم اعتقاد دارند که زشتی و زیبایی و حسن و قبح مستقل از خداوند وجود ندارد و هر آنچه را که او انجام دهد، زیباست «هرچه آن خسروکند شیرین کند »


آنها میگویند، اساساً در عالم وجود،چیزی جز فعل خداوند وجود ندارد. این گروه را « اشاعره »  گویند. در مقابل آنان  « معتزله »  هستند که می گویند :  خداوند نیکی و بدی را خلق کرده و شما مخیَّر هستید تا با اراده خود هر یک از آن دو را که خواستید، انتخاب کرده و به آن عمل کنید. و نهایتاً آنکه درخصوص اعمال هرکسی به قضاوت خواهد نشست، خداوند است و اوست که مواخذه میکند و مجازات میکند و یا پاداش می دهد. دسته سومی هم هستند که میگویند خداوند « شارع » است. قانونگذار است ، قانون را خلق میکند و دستور تبعیت از آنرا هم صادر می نماید و در این دستورات و قوانین، نیک و بد و زشت و زیبا و رذیلت و فضیلت را مشخص می سازد.


 اما عرفای اسلامی به ویژه « مولوی »  بین خدا و اخلاق، نسبت دیگری را برقرار میکنند، و آن نسبت پاکبازی و جوانمردی است. عرفای ما می گویند خداوند پاکباز است و نسبت آن، نسبت رحمانیت است. میدانیدکه خداوند هم رحمان است و هم رحیم. رحمان یعنی لطف و مرحمت عام. این لطف شامل همه موجودات می شود. آن هم بدون تفاوت. یعنی فرقی نمیکند که شما مؤمن باشید یا کافر، روزی خود را از این جهان دریافت میکنید ، از آفتاب استفاده می نمایید و از آب بهره میگیرید ولی « رحیمیت » لطف و عنایت خاص الهی است و فقط مشمول « خاصان » میشود .

کسی که رابطه ویژه ای برقرار کرده، عبادت خاص را برگزیده، نیایش و ستایش و گفتگوی مخصوص را هم انتخاب کرده تقرب مخصوصی را هم پیدا میکند. این فرد سرمایه گذاری معنوی انجام داده، بهره جداگانه ای هم دریافت میکند.


تعبیر مولوی در اینباره « پاکبازی » است یعنی نسبت حضرت حق با این بنده  « مقرب » و نوع مواجهه او با این بنده پاکبازی  است . یعنی بخشش خداوند، هیج تناسبی با کار بنده ندارد. و هیج ارتباطی با استحقاق او هم پیدا نمیکند. آنگونه که در زیارت جامعه میگوید : « ای کسی که بخشیدی قبلاز آنکه من استحقاق اش را داشته باشم»

 اشاره کردیم که درحوزه های اجتماعی سه نوع اخلاق داریم:

اولی اخلاق غاصبانه است. دراین نوع اخلاق، شخص فقط دست بگیر دارد.
دومی اخلاق کاسبکارانه است که شخص عمل خوب انجام میدهد و انتظار دارد که طرف او، متقابلاّ با عمل خوب پاسخ او را بدهد. در این منش، فرد، می دهد که بستاند. اگر ستاندن در کار نباشد، دهش هم در کار نخواهد بود.
سومی اخلاق کریمانه است. اگر به کسی خوبی میکند و یا هدیه ای میدهد و یا انقاق انجام میدهد، توقع تشکر کردن هم ندارد.

اما  اخلاق « پاکبازی » مقوله دیگری  است که با هیچ یک از موارد سه گانه فوق نسبتی ندارد. بخششی بی منّت است. دَهش بی حساب است. با یک بهانه و حتی بی بهانه، همه خطاها به طاعت بدل می شود. پاکبازان حکمشان، چیز دیگری است. به پاکبازان میگوید :هرگز به رستگاری نخواهید رسید تا از آنچه دوست دارید انفاق کنید و از هر چه انفاق کنید قطعا خدا بدان داناست  ( سوره آل عمران ۹۲ ) « لَن تَنَالُواْ الْبِرَّ حَتَّى تُنفِقُواْ مِمَّا تُحِبُّونَ وَمَا تُنفِقُواْ مِن شَیْءٍ فَإِنَّ ا بِهِ عَلِیمٌ »

از طرف دیگر می گوید دوستان خدا از چیزی نمی ترسند و هرگز محزون نمیشوند (یونس آیه ۶۲) « أَلا إِنَّ أَوْلِیَاء ا لاَ خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَلاَ هُمْ یَحْزَنُونَ »

ما در مقابل روزمرگی ها محزون می شویم و مشکلات روزانه ما را نگران و غصه دار میکند ولی دوستان خدا، اینگونه نیستند. اخلاق آنها با اخلاق ما فرق میکند. ما وقتی انفاق م کنیم از مازاد مخارج روزانه و آن هم به مقدار معینی که ما را نیازمند نسازد و با مشکل مواجه نشویم، انجام میدهیم، ولی پاکبازان از « من ما تحبون » آنچه که دوست دارند انفاق  میکنند. در مورد تقوا هم همینطور است.

تقوای انسانهای معمولی به قدر توان و استطاعت آنهاست. ولی تقوای پاکبازان چیز دیگری است. دراوّلی فرد به اندازه طاقت و توان خود تقوا میورزد. یعنی شأن خود را رعایت میکند ولی در دومی شأن خدا را باید رعایت کند.

« پاکبازان » وقتی نیکی می کنند، به فرد مقابل و جایگاه او و قدرت پاسخگویی او توجه نمیکنند، آنها منتظر شنیدن تشکر و یا رسیدن پاسخ نیستند. حتی بخاطر ثواب و رسیدن به بهشت و یا دوری از جهنم هم آن کار را انجام نمیدهند. آنها اگر کار نیکی میکنند، بخاطر این است که خداوند توان آن را داده، و انجام کار نیک مورد پسند محبوب است. و چون خداوند به آنها توانایی بی علت داده و در این دَهش چیزی را طلب نکرده، آنها هم به درمقابل، چیزی را طلب نمیکنند.

پاک می بازد، نباشد مزد جو
آنچنان که پاک میگیرد زهو


این افراد نسبت خود را با دیگران یکسان میدانند. یعنی در ابراز محبت به دیگران به مذهب، ملیت، نژاد، به وابستگی و یا نزدیکی و دوری او به مرام و مشرب خود نگاه نمیکنند و ملاک برای بخشش او این است که کسی با او مواجه شود و در برابر او گذر کند. آنها طبیب دردمندان هستند و گرد غم را از گونه دردمندان می زدایند و اشک حسرت را از چهره آزمندان میربایند. لبخند بر لبان آرزومندان می نشانند، آن هم بدون توقع و بدون چشم داشت و به قول مولانا :


دستمزدی می نخواهم از کسی
دستمزد ما رسد از حق بسی


یکی از خاصیت ها و ویژگی های مولوی و بزرگان دیگر این است که همچون نورافکن بر ما بتابند تا ما بتوانیم خودمان را ببینیم و بشناسیم. تا حقارت ما آشکار شود و احساس پهلوانی نکنیم. آنها آمده اند تا تاریکی های وجود ما را روشن کنند تا بتوانیم در رفع آنها کوشا باشیم.
پیامبران طبیبان بوده اند و درمانگری
داشتند. درمانگری میسر نمی شود الا به اینکه انسان از خودش مایه بگذارد.


اکنون که در عصر اندیشیدن بسر می بریم. در دوران انسانیت. دوران تفکر و اندیشه. در این دوران هر سئوالی را بدون پرداختن و تدقیق و تجربه و تحلیل قانع شوی، به خودت و به تفکر ظلم کرده ای. این مهم نیست که شما همه چیز را بدانی اما مهم است که همان مقداری را که میدانی، خوب بدانی و این دانش تقلیدی نباشد. کسی که خودش قابلیت تفکر دارد، نباید سراغ کس دیگری برود.


عارف میداند که خداوند جهان را با حکمت اداره میکند، نه با عدالت. ولی تجلی حکمت در اجتماع ما عدالت است.


خداوند در دهش باز خواست نمیکند. در اعطای روزی، ایمان کسی را ملاک قرار نمیدهد. باید توجه داشت که عرفان با ولایت تفاوت دارد. ولایت رکنی است از عرفان. نگاه ولایتی جزئی از عرفان را برای ما آماده میکند ولی ولایت رفیع ترین و اصلی ترین رکن عرفان است. تفاوت عرفان ما با سایر عرفانها در همین است که آنها به ولایت معتقد نیستند. انسان به مقام اخلاق پاکبازی نمی رسد، مگر اینکه خود را از تسلط نفس رها کند و تحت اختیار و تسلط محبوب قرار دهد، که دل به دست کمان ابرویی است کافرکیش،. کسانی که در پی دستیابی به اخلاق پاکبازی هستند باید روی خودشان کار کنند و به دیگران مشغول نشوند. هرکسی « خودش » سوژه کار کردن و تعلیم و تربیت قرار بدهد و از پرداختن به دیگران پرهیز کند.

یَا أَیُّهَا الَّذِینَآمَنُواْ عَلَیْکُمْ أَنفُسَکُمْ لاَ یَضُرُّکُم مَّن ضَلَّ إِذَا اهْتَدَیْتُمْ إِلَى ا مَرْجِعُکُمْ جَمِیعًا فَیُنَبِّئُکُم بِمَا کُنتُمْ تَعْمَلُونَ  ( آیه ۱۰۵ سوره مائده )

مولوی می گوید :

در زمین دیگران خانه مکن
کار خود کن کار بیگانه مکن
کیست بیگانه تن خاکی تو
کز برای اوست غمناکی تو
گر میان مشک تن را جا شود
وقت مردن گند آن پیدا شود
مشک را بر تن مزن بر جان بمال
مشک چه بود؟ نام پاک ذوالجلال

اشتراک گذاری

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *