سلسله عاشقان (بایزید بسطامی)

بایزید مردی زرتشتی تبار بود که در گوشه ای از شهر بسیار کوچک بسطام، در هزار و دویست سال پیش به دنیا آمد و در سنّ هفتاد و سه سالگی در سال ۲۳۴ هجری قمری در همان شهر درگذشت. مزار او از همان روزگار وفاتش، همواره زیارتگاه اهل حال بوده و هم اکنون نیز هست. این شهر در نزدیکی شاهرود واقع شده است.

اجماع روایات زندگینامه او، تقریبا بر این است که وی ازدواج نکرده است وزندگینامه اش سرشار از افسانه هاست او نیز ماند هر بزرگ دیگری در هاله ای از افسانه ها زیسته است. بایزید در میان عارفان اسلام و ایران جایگاهی دارد که بی گمان در طول قرون و اعصار منحصر بفرد باقی مانده است. با اینکه شطحیات او غالبا با عرف ارباب شریعت، به ظاهر سازگاری نداشته است، مزارش در طول تاریخ یکی از زیارتگاههای خداوندان معنی و اصحاب حال بوده است.

بعضی گفته اند که بایزید یک چندی محضر امام جعفر بن محمد صادق(ع)را دریافته و مفتخر به سقّایی سرای او شده است.

سخنانی چند در باب معراج بایزید

ابوالقاسم العارف در باب نهم از کتاب القصد الی الله درباره معراج بایزید چنین گفته است:
ای گروه قاصدان الی الله، بدانید که بایزید را حالات و مقالاتی است که دلهای ارباب غفلت و عامه مردم تاب آن را ندارد و او را با خدای تعالی اسراری است که اگر فریفتگان را از آن خبر شود، در آن مبهوت خواهند ماند.

خادم بایزید ؛ رضی الله عنه، حکایت کرده که از بایزید شنیدم که می گفت در رویا چنین دیدم که مرا به آسمانها بردند در جستجوی حق تعالی و در طلب پیوستن به او تا جاودانه با او بمانم. پس مرا آزمونی پیش آمد که آسمان و زمین را تاب آن نیست زیرا که او بساط عطایای خویش را از بهر من گسترد، یکی پس از دیگری و مُلک هر آسمان را بر من عرضه داشت و من در همه حال چشم خویش را از آن فرو پوشاندم زیرا که دانستم مرا می آزماید و بدانها التفات نکردم و در همه حال می گفتم ای عزیز من ! مراد من جز آن است که تو بر من عرضه می داری.

پس همچنان خداوند تبارک و تعالی عرضه می داشت بر من، لطایف نیکی خویش را و عظمت مملکت خویش را چندان که زبانها از صفت آن فرو ماند. و در همه آنها می گفتم ای عزیز من، مراد من جز آن است که تو بر من عرضه می داری و بدانها التفات نکردم. چون خدای تعالی صدق اراده مرا در قصد به سوی خویش دانست ندا در داد که: نزد من آی و بر بساط قدس من بنشین تا لطایف صنع مرا بنگری در هنگام های من. تو پاک گردانیده من و حبیب من و برگزیده من از آفریدگان منی. و من در آن هنگام ذوب می شدم آنگونه که سرب می گدازد. آنگاه مرا به جام انس شربتی از چشمه لطف نوشانید و به حالی در آورد که از وصف آن ناتوانم. سپس قرب خویشتن بخشید وچندان قرب بخشید که نزدیکی من بدو بیشتر از نزدیکی جسم به جان بود.

ابوالقاسم عارف گفت: ای گروه یاران من، این رویا را بر بزرگان اهل معرفت عرضه کردم، همه آن را تصدیق کردند و انکار نکردند و به سخن پیامبراحتجاج کردند که فرموده است:
ان العبد لا یزال من الله و الله منه، مالم یجزع فازاجزع وجب علیه العقاب و الحساب. بنده از آن خدای است و خدای از آن او مادام که جزع نکرده است و چون جزع کند عقاب و حساب بر وی واجب آید.

و نیز نقل است که بایزید در شکم مادر بود هر وقت مادر قصد طعامی می کرد که در آن شبهه ای بود دست وی بدان طعام نرسیدی. از بایزید پرسیدند این منزلت به چه یافتی؟ گفت که اسباب دنیا همه جمع کردم و در حبل قناعت بستم و در منجنیق صدق نهادم و در بحر نومیدی انداختم و خود را از محنت برهانیدم و به مراد رسیدم.

و پرسیدند: بدین درجه به چه رسیدی؟ گفت: خدای تعالی به چند خصلت پسندیده مرا بیاراست. پس مرا گفت: ای بایزید ! به حضرت من آی !

اول آنکه همه خلق را سابق (پیشرو)دیدم و خود را متاخر (عقب)و باز پس مانده.

دوم آنکه: از شفقتی که مرا بر خلق بود راضی گشتم که به عوض همه مرا به دوزخ بسوزند.

سوم مراد من همه آن بود که درمانده ای از من بیاسودی.

چهارم آنکه هرگز برای فردا ذخیره ننهادم.

پنجم رحمت خدای تعالی بر خلق بیش از آن خواستم که بر خود.

ششم آنکه هر که پیش آمد من نخست سلام کردمی.

پرسیدند که بزرگترین نشان عارف چیست؟ گفت آنکه با تو طعام می خورد و در تو می نگرد و از تو چیزی می خرد و به تو می فروشد ولی دلش در خطایر(خاطره های) قدس باشد و پشت به بالش انس داده باشد.

پرسیدند که درویشی چیست؟ گفت آنکه کسی را در کنج دل خویش پای به گنجی فرو شود و آن را ” رسوایی ” گویند و در آن گنج گوهری یابد که آن را ” محبت ” گویند. که آن گوهر یافت او درویش است.

از شیخ ابو عبد الله شنیدم که می گفت از پیشینیان شنیدم که می گفت مادر بایزید شبی از شبها او را گفت آب بیاور. بایزید به طلب آب از خانه بیرون رفت. چون باز آمد مادر را خفته دید. کوزه در دست همچنان ایستاد تا او بیدار شد. چون بیدار شد گفت ای بایزید آب کجاست؟ بایزید گفت: اینک آب. مادر کوزه را از دست بایزید گرفت در حالی که از سردی بر انگشت بایزید یخ زده بود و چسبیده بود و پاره ای از پوست انگشت او بر دسته کوزه باقی مانده بود. مادرش چون چنین دید چگونگی واقعه را از او پرسید و بایزید او را از آن آگاه کرد و گفت آن پوست انگشت من است. در دل گفتم اگر کوزه را بر زمین نهم و به خواب روم شاید تو آب بخواهی و آن را نبینی و تو مرا دستوری ندادی که آن را بر زمین نهم، پس همچنان آن را در دست نگه داشتم تا فرمان تو را گزارده باشم و خرسندی تو را رعایت کرده باشم. مادرش گفت خدای از تو خشنود باد !

و هم از او شنیدم که می گفت بایزید را گفتند با چه چیزی رسیدی بدانچه رسیدی؟ و او گفت من همه از رضای خاطر مادر می بینم.

از یکی از نیک مردان شنیدم که می گفت بایزید روز آدینه برای نماز قصد مسجد جامع کرد. بارانی آمده بود و گلی در راه بود پایش لغزید و انگشت بر دیواری نهاد. پس بدین سبب از افتادن خویش جلوگیری کرد. درنگ کرد و در دل گفت یافتن خداوند این دیوار و جستجوی رضای او از رفتن مسجد بهتر است چرا که آن کار فوت نخواهد شد و وقت هنوز باقی است پس رفت و به جستجوی صاحب آن دیوار پرداخت. گفتند از آن مردی مجوسی ( آتش پرست) است. به در سرای او رفت و آواز داد. مرد آمد و بایزید او را از آن قصه آگاه کرد و از او حلالی طلبید. مرد مجوسی گفت: شما را در آیین تان این مایه دقت و احتیاط است؟ اگر چنین است ایمان آوردم به الله و به رسول او محمد (ص)و سپس همه آنها که در سرای او بودند به برکت این کار ایمان آوردند. نقل است چون کار بایزید بالا گرفت جماعتی از قرّایان بسطام به خباثت با وی برخاستند و در سخن وی طعن می کردند تا به حدی که هفت بار او را از بسطام بیرون کردند.

پرسید که سبب بیرون کردن من از بسطام چیست؟ گفتند تو مرد بدی هستی. فرمود: خوشا شهری که بد او بایزید باشد.
نقل است که بایزید فرمود که چون اندوهی در آید آن را نگاه دارید که مردان به برکات اندوه به جایی رسیده اند. و هر روزی که به وی اندوهی نرسیدی و محنتی نو بخشیدی گفتی: بار خدایا امروز نان دادی، نان خودش بفرست.

نقل است که شیخ احمد گفت: ای بایزید ابلیس را دیدم بر در کوچه تو بر دارِ غیرت کرده بودند. بایزید گفت: دزدان را بر در خانه سلاطین آویزند. و از شیخ جنید بغدادی روایت است که احمد خضرویه گفت که به هر کس رسیدم او را به خدای تعالی خواندم الا بایزید را که هر وقت که خواستم با وی سخنی بگویم او را از خدای تعالی باز خواندم تا سخن خلق با او برانم !

و نیز نقل است که بایزید را خادمه ای بود بسیار کوشنده که پیوسته در دعا و زاری بود و شب ها بیدار. یک شب آن زن به خواب رفت و خدا را در خواب دید، آن چنان که گویی می گفت: مردمان، همگان، جز مرا می طلبند مگر بایزید که او مرا طلبید. و شنیدم که بایزید می گفت: نهایت راه صدیقان آغاز احوال انبیاست.

از بایزید شنیدم که گفت: بر درگاه حق گذشتم چندان کسی آنجا نبود. زیرا که اهل دنیا در حجاب دنیا بودند و اهل آخرت مشغول به آخرت و مدعیان تصوف در حجاب خوردن و نوشیدن و گدایی و آنان که از آنها برتر بودند در حجاب سماع و شاهد.

پیشوایان تصوف را هیچ چیز از این چیز ها حجاب نگردد، آنان را سرگردان و مست یافتم. هم از او شنیدم که میگفت از ابوسعید بن اعرابی، در مکه شنیدم که گفت مردی بایزید را می گفت مرا به کاری رهنمون شو که بدان تقرب به خدای حاصل کنم. و بایزید گفت “ اولیای او را دوست می دار، تا تو را دوست بدارند، زیرا که خدای در هر شبانه روز هفتاد بار به دل اولیای خویش می نگرد، شاید در قلب یکی از اولیای خویش نظری به نام تو کند و بر تو ببخشاید.

و باز شنیدم که بایزید می گفت در طواف کعبه او را می جستم چون بدو رسیدم، دیدم خانه را که بر گرد من طواف می کرد. و به همین اسناد گفت از بایزید شنیدم که می گفت ” چهل سال از انچه آدمیان می خورند نخوردم “

شبی احمد بن خضرویه بلخی بر بایزید وارد شد. بایزید او را گفت: تا کی در این سیر وگشت؟ گفت: آب چون در یکجا بماند عفونت گیرد. بایزید گفت ” دریا باش تا عفونت نگیری “

هم از او شنیدم که می گفت: بنده را حلاوتی روزی می کند و از حقایق قرب او را باز می دارد به شادی آن حلاوت. و به همین اسناد شنیدم که می گفت: سی سال خدای را یاد می کردم: آنگاه خاموشی گزیدم. پس دانستم که حجاب من همان یاد بود.

نقل است که چون شیخ وفات یافت از ترکه وی سجاده ای مانده بود و کلاه و پوستینی و جفتی موزه و عصایی و کاسه ای و پیراهنی که آن پیراهن هم از آن ابو موسی(خادم موی) بود.

نقل است که آن شب که شیخ وفات یافت ابو موسی در خواب دیده بود که عرش بر فرق سر نهاده و می رفت. خواست که بامداد تعبیر آن از بایزید سئوال کند، شیخ وفات یافته بود و خلقی بسیار از اطراف جمع آمده بودند و هر چند ابو موسی خواست که گوشه جنازه برگیرد ممکن نبود از کثرت خلق در زیر جنازه، ناگاه آوازی بر آمد که: ای ابو موسی ! اینک تعبیر آن خواب که دوش دیدی که عرش بر سر نهاده بودی.

و نیز نقل است که چون شیخ را دفن کردند امّ علی، عیال شیخ احمد خضرویه به زیارت مرقد شیخ آمده بود. چون زیارت کرد گفت میدانید بایزید که بود؟ گفتند تو بهتر دانی. گفت شبی در طواف کعبه ساعتی بنشستم. در خواب شدم چنان دیدم که مرا به آسمان بردند تا زیر عرش. آنجا بیابانی دیدم که بالا و پهنای او پدید نبود و همه آن بیابان گل و ریحان بود و بر هر برگی نوشته بود که ابو یزید ولی الله.

و نیز نقل است که ابوالعلا احمد شاپور آبادی گفت روزی به زیارت شیخ ابو یزید آمده بودم و در برابر مرقد شیخ نشسته ناگاه مرغی دیدم که قصد صید جانوری دیگر کرده بود آن جانور بگریخت و پیش روضه شیخ آمد. آن مرغ شکاری به اترام روضه ترک آن صید کرد و آن جانور خلاص یافت.

شیخ ابا یزید هر سالی به رباط دهستان رفتی و گذر او بر خرقان (دهی در نزدیکی بسطام ) بودی چون آنجا رسید نفسی برکشیدی اصحاب گفتند این چه حالت است؟ گفت از این دیه دزدان (ده دزدان) بوی مردم میشنوم. گفتند نشانی باید. گفت بعد از من به صد و اند سال از این دیه مردی پیدا شود که نامش علی و کنیه اش ابوالحسن (شیخ ابوالحسن خرقانی). وی سه کار کند که ما نکردیم: یکی آنکه رنج عیال کشد. دوم آنکه کسب کند و سوم آنکه ننشیند و خدمت کند (دائم در حال خدمت باشد)
رحمت خدا بر این دو عارف بزرگوار باد

اشتراک گذاری

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *