دین و دنیا از نگاه محی الدین ابن عربی

بحث ارتباط دین و دنیا، از بحثهای زنده قرن حاضر است. هر جا که دغدغه دینی وجود دارد این پرسش همچنان مطرح است که از دین چه انتظاری داریم؟ آیا دین پاسخگوی همه پرسشهای ماست، یا برای پاسخ به برخی از پرسشها و نیازهای بشر آمده است ؟

این دو تصور و نگاه، دو مشی اعتقادی را در جامعه کنونی مطرح کرده است:

۱) دین برای دنیا به معنای آنکه دین آمده است  که زندگی در دنیا را برای ما آسان کند

۲)دین برای آخرت به این معنا که دین آمده است که راه آخرت را به ما نشان دهد.

درنگاه اول که مرحوم دکتر شریعتی از مبلغین بارز آن بود، اعتقاد داشت که دین آمده است که راه خوب زندگی کردن دردنیا را نشان دهد. دینی که برای آبادانی دنیا نباشد و نسبت به زندگی در این دنیا حساس نباشد ، به درد آخرت ما هم نمی خورد.
اما این نگاه تنها درراستای پروژه شریعتی، یعنی همان پروژه ای که او سالهای زیادی ازعمرش را برانجام آن قرارداده وبرتحقق آن فعالیت میکرد قابل توجیه بود.پروژه مرحوم شریعتی، استخراج ایدئولوژی پویا و فرهنگ اعتراض از درون دین اسلام بود.در این ایدئولوژی عرفان،فلسفه،کلام ،حدیث،شعر،ادبیات،هنرو…همگی می بایستی درخدمت فرهنگ اعتراض قرار داشته باشد.
اعتراض به چه؟اعتراض به هرچه که با آن مواجه هستیم.اعتراض به وضعیت موجوداجتماعی. برای چه؟ برای رهاشدن از هر آنچه که هست برای رسیدن به آنچه که بایدباشد. لذا در این نگاه،که در بین مکاتب اخلاقی می توان آن رابه مکتب فایده گرایی نسبت داد،همه چیز می بایستی درخدمت انقلاب باشد.انقلاب در روابط موجود که حتما هم تحت تأثیر مثلث زر و زور و تزویر برای استثمار واستحمار توده ها درجامعه قراردارد.و این همه چیز شامل دین هم می شود.
به اعتقادشریعتی دین در وهله اول می باید دارای خاصیتی کاربردی درهمین دنیا را داشته باشد. و لذا اهتمام وی در پروژه اش این بود که بیشتر وجه انقلابی اسلام را معرفی کند تا وجه معارف آن را.. او اصلا از طرح اسلامی که منجر به ایجاد،یا صدور انقلاب نشود پرهیز داشت. در انتخاب مثال ازشخصیتهای دینی نیز،شخصیتهای انقلابی و جنجالی و آتش به پاکنی مثل ابوذر و مقداد وعمار را مثال می زد اعتقاد داشت که دین اصلا به این دلیل آمده است که ما را در دنیا به صراط نیکویی هدایت کند. این تفکر وی در پروژه انقلابی سازی و ایدئولوژیکی برخورد کردن آن زمان، جایگاه بسیار ویژه و مناسبی داشت.
اما نگاه دیگری هم وجود دارد واین است که ما نباید بار زیادی را بر سر دین قرار دهیم. دین نیامده است که با یک شاه کلید همه قفلهای وجودی ما را باز کند. چه این قفلها دنیایی باشند، چه اخروی. چه مادی باشند، چه معنایی.
انتظاری که از دین داریم این نیست که به هر سوالی پاسخ دهد. گرچه امروزه خلاف این مطلب را مشاهده میکنیم ومبلغان دینی،تبلیغ دینی را میکنند که شما هر سوالی اعم از پزشکی و روانشناسی و تجارت و جنگ وحقوق ونجوم وکشت وزراعت و… داشته باشید، همه را در زمره پاسخهای دینی می توانید دریافت کنید.
گویا سوالی نیست که از فقیهی بپرسید ودر پاسخ بشنوید که این مقوله از حوزه دین خارج است. این نوع برخورد را می توان برخورد فقیهانه با دین نامید درمقابل برخوردی عالمانه.
برخوردعالمانه با دین به این معناکه تأثیرات موضوع را ازحیث علمی مورد بررسی قراردادن. ولی برخورد فقیهانه یعنی اینکه بدون بررسی علمی موضوع وربط آن با آدمی،حرام و حلال آن را ازنظر شرع مطرح کردن. مانندبرخوردی که در بحث موسیقی صورت گرفت ونگاه فقهی بجای نگاه علمی قرارگرفت. یعنی بدون اینکه شخصیت و ماهیت موسیقی مورد توجه قرار گیرد، نسبت موسیقی با دین بررسی شد. به جای بررسی اینکه موسیقی دارای چه کیفیتی است، چه خواصی دارد،آیا ممکن است خاصیت درمانگری داشته باشد، یا وسیله کاسبی باشد، و … همه اینها رها شد و فقط از جنبه ارتباطش با دین بررسی شد. فقیهانی گفتند حرام است و فقیهانی هم گفتند حلال است. در حقیقت فقیه ارتباط قضایا با دین را بررسی میکندو می گوید حلال است یا اینکه حرام است. اگر قرار باشد مخلّ دین باشد یا آبرویی از دین ببرد، و جا را بر دین تنگ کند، می گویند حرام است. لذا بالاترین اکتشافات علمی بشر هم به شرطی که منکر دین نباشند و جای دین را تنگ نکند، حلال در نظر می گیرند.فقیه به ذات و ماهیت پدیده نزدیک نمی شود، بلکه ارتباطش با دین را مورد توجه قرار می دهد. این همان نگاه دنیایی دین است.
فقه جنبه دنیایی دین است و در کتابهای فقهی هر نوع پرسش و پاسخی را می توان دید. ولی در نگاه مقابل،کلیدی که تمام قفلها را بخواهد باز کند، در حقیقت دیگر کلید نیست. خاصیت کلیدی ندارد. چون کلید باید یک حد و حصری داشته باشد، و این ضعف کلید نیست که نتواند بیش از دو قفل را باز کند، بلکه این قوت آن است. یعنی آن قدر هرج و مرج نمی پذیرد که بتواند هر قفلی را باز کند. هر چقدر ضریب امنیتی یک کلید بالاتر رود، قفلی که در برابرش قرار می گیرد، محدودتر می شود. در تفکر عارفانه، دین فقط قسمتی از امور انسان را حل میکند.

انسان در بسیاری از جاها باید به عبارتی سکولار باشد. سکولاریسم،دست کم دو معنا دارد، یکی نوع فلسفی آن است که فرد سکولار ابرازمخالفت بارفتار دینی می کندکه دراین مقاله مورد نظر مانیست و دیگری محدودکردن آن تنها به اموری خاص وموافق همه کاره نبودن آن است.در این نوع دوم،مثلا لازم نیست افراد سکولار منکر خدا بشوند و بگویند که اصلا خدایی وجود ندارد ولی ادعا میکنند که در اداره حکومت، لزوما نیازی به پیغمبر وخدا واصولا دخالت دادن امورمعنوی درحکومت نداریم،بلکه به جای به پارلمان نیاز داریم. ما ایفای حقوق ملت را می خواهیم ودر این مورد اصلا هم لازم نیست که این موضوع را پیغمبر گفته باشد و خدا هم تاییدش کرده باشد.
آن سکولاریزمی که به نفی خدا پرداخته است، سکولاریزم فلسفی است. سکولاریزم فلسفی اساسا جهان بدون خدا را قبول دارد، و چیزی برای مادیت جهان قبول ندارد. ولی سکولاریزم سیاسی فقط با حضور خدا در اداره جامعه مخالفت میکند، اما با حضور خدا در هستی مخالفت نمیک‌د.
انسان در بعضی موقعیتها،کاملاسکولار است. چنانکه اگر شما بیمارشوید به پزشک مراجعه میکنید و دارویتان را می خرید و می خورید تا درمان شوید، چه پیغمبری در این عالم باشد چه نباشد. چیزی که در ناموس علم تعریف شده است، نیازی به توجیه بر اساس تاییدات الهی ندارد. در حقیقت تاییدات الهی در درونش لحاظ شده است. موسی(ع) بیمار شدو از خداوند طلب شفا کرد. خداوندهم پاسخ داد اگر به پزشک مراجعه نکنی، شفایت نمی دهیم. عرفا معتقدند دینی دین است که آخرت ما را آباد کند. ما برای اینکه دنیای خوب و آبادی داشته باشیم، لازم نیست که حتما از اندیشه های دینی استفاده کنیم. البته ممکن است که بعضی از این اندیشه های دینی موافق حال ونیاز ما قرار بگیرند و از آنها استفاده کنیم. آن هم به دلیل این است که متعارف ما است. در حقیقت احوالات مختلف آدمی از دین نشات نگرفته است، بلکه این دین است که از احوالات آدمی نشأت گرفته، و چون احوال انسانها متفاوت است،لذا باعث شده است که خدا دینهای مختلفی ارائه کند.
اگر کسی دنیای آبادی نداشته :« اینکه گفته اند صحیح » باشد، آخرت آبادی هم نخواهد داشت است. اما داشتن دنیای آباد لازمه اش داشتن یک دین قوی نیست. کسی که دنیا و معاشش خوب نگذرد، نمی شود با او حرفهای خوب زد یا خوب حرف زد . اما برای اینکه معاش خوبی داشته باشد، لازم نیست که از پیغمبر سوال کنیم که چه معاشی برای ایشان خوب است. همچنان که در جامعه سوسیالیزم، دینی وجود ندارد. هنوز هم ثابت شده که سوسیالیزم، تئوری برتر برای اقتصاد جامعه است. همچنان که در قرآن هم دو آیه داریم که اندیشه سوسیالیزم درهمسایگی آن « لاَ یُکَلفُِّ اللّهُ نفَْسًا إلِا وُسْعَهَا » : قراردارد.یکی یعنی خدا تکلیفی بیش از حد توان از شما نمی خواهد. این اصل اول سوسیالیزم است، یعنی لیَّْسَ للِْإنِسَانِ « کار بر حسب توان. دومین آیه هم یعنی اصل آن پاداش، به اندازه » إ مَا سَعَى مقدارکار است. انسان به چیزی که سعی نکرده است، نباید برسد. به اندازه ای که سعی کرده ایم باید بهره مند شویم که اصل برتر عدالت اجتماعی سوسیالیزم است. یعنی هر کس باید به اندازه توان و استعدادش کار کند و به اندازه کاری که میکند پاداش بگیرد. پس سوسیالیستها می توانند بیایند جامعه ما را آباد کنند. اما این علمای سوسیالیست که دنیای خوبی را به ما نشان داده اند، آیا می توانند آخرت خوبی را هم به ما نشان دهند؟ پاسخ قطعا منفی است. هیچ عالم اقتصادی نمی تواند توضیح دهد که ایثار یعنی چه؟ هیچ عالم اقتصادی نمی تواند عشق را به معنای بخشندگی، و نیز وهابیت را توضیح دهد.
إنِیِّ أعَْلمَُ مَا لاَ  :« این مصداق همین آیه است یعنی چیزی را من به شما یاد می دهم » تَعْلَمُونَ که خودتان نمی توانید بفهمید. در کنار آموزش مقوله ای به نام پرورش وجود دارد. آموزش به کارگیری علم زمان برای بالا بردن سطح دانش در هر زمینه ای است. پرورش یعنی زمینه سازی و ایجاد زمینه که این آموزشها قابل فهم باشد. دین این خاصیت را دارد. دینی دین است که آدرسهای آخرت را به ما زودتر و قشنگتر نشان دهد. راههای خروج از این جسم، فاصله گرفتن از این تعینات و مادیات، و راه خروج از این زندان را به ما نشان دهد.

شریعتی گفت زندانهای ما عبارتند از : تاریخ و زبان و جامعه و ژنتیک. از نظر ما سه زندان وجود دارد: زندان حس، بُعد و زندان عنصر. دینی دین است که بتواند ما را از این زندانها خروج بدهد. مولانا می فرماید:

کجایید ای در زندان گشاده
بداده وامداران را رهایی
کجایید ای در مخزن شکسته
کجایید ای شهیدان خدایی

دین خیلی فربه، به همان نسبت خاصیت و فایده اش کم است. اگر پیغمبر در احکام حکومتی و سیاسی نظراتی را ارائه کرده است، به این دلیل است که حکومت تشیکل داد. به هر حال ما برای آخرت به دین نیاز داریم. به کمک دانشمندان و متخصصین نمی توانیم از زندانهایمان رها شویم. بلکه نیروی دیگری لازم است.

اعتقادات دینی و دفاعیاتی که از این اعتقادات صورت می گیرد بر سه پایه استوار است:

بینش انحصار گرایانه: کسانی که در این گروه قرار دارند می گویند آنچه که ما می گوییم درست است و بقیه اعتقادات اشتباه می باشد.انحصارگرایان معتقدند هر آنچه که در نحله،حزب،انجمن، دین و مکتب آنها و از زبان پیغمبرشان بیان شده است، حق است و دیگران هر چه گفته اند، جز باطل نیست.

اندیشه شمول گرا: افراد این گروه می گویند: دیگران حرفهایی زده اند که در زمان خودش درست بوده است ولی به اعتبار:

نام احمد نام جمله انبیا است
چون که صد آید نود هم پیش ماست

اگر شما به ما اعتقاد داشته باشید بی نیاز از اعتقاد به دیگران خواهید شد.به طور مثال می گویند: یهودیها درست گفته اند، مسیحی ها نیز درست گفته اند ولی حالا که اسلام آمده است شما اگر به اسلام بپیوندید و به آن ایمان بیاورید همه درستی اعتقادات ادیان دیگر را نیز در اسلام خواهید دید و شما با دین اسلام بی نیاز از همه آن ادیان می شوید.

دیدگاه کثرت گرایانه: این گروه معتقدند همه ادیان و انجمنها و مکتبها و اعتقادات از حقیقت مطلق حظ و بهره ای برده اند و آحاد بشر در هر کدام از این گروهها که قرار بگیرند از حقیقت بی نصیب نخواهند شد.

این سوال مطرح است که واقعا در عرصه اعتقادات حق با کیست؟چطور می توان فهمید که در بین ادیان و اعتقادات و فرقه ها و نحله های مختلف، حقیقت باطنی با کدامیک از آنها نزدیکی بیشتری دارد؟ این مسئله ای که مسلمانها به آن اعتقاد دارند که هر چه غیر از اسلام هست و هر دینی غیر از مسلمانی است به هدایت نزدیکی ندارد و هر کس بر صراط چهارده معصوم(ع ) و پنج تن آل عبا (ع) قرار نگیرد در ضلالت محض قرار گرفته و جهنمی است آیا درست است؟ آیا می شود فکر کرد که بعد از قوم یهود، مسیحی می آید و جریان تثلیث راه می افتد فقط برای اینکه میلیونها نفر یهودی بر ضلالت تثلیث قرار بگیرند؟ آیا می شود تصور کرد آنهایی که بر صراط موسی(ع) قرار داشتند همچنان تا ابد روزگار باید در گمراهی و ضلالت باقی بمانند و بعد هم پر کننده جهنم بشوند؟
آیا می شود گمان کرد که کاتولیک مسیحی که معتقد است حتی فرقه های زیر مجموعه مسیحیت مثل ارتدکس،گری گوری، ارمنی و آشوری، همه در ضلالت قرار دارند، دارای اعتقاد درستی است؟
عقیده با عِقد (به کسر عین) یا عَقد (به فتح عین) هم ریشه است و به معنای گره می باشد و این لغات حکایت از محدویت و ایجاد حدود در یک رابطه می کنند. مثلاً دو نفر که با هم عقد میکنند ارتباطشان با غیر محدود می شود. بنا بر همین تعریف ابن عربی اعتقاد دارد که چون در ذات عقیده محدودیت تعریف شده است پس خدا برتر از عقیده است زیرا اگر بخواهیم خدا را در قید عقیده ای قرار دهیم لاجرم باید او را محدود کنیم. به هر شکلی که بخواهیم به خدا نگاه اعتقادی بیاندازیم باید به خدا گره هایی بزنیم که این امر آن صفت بالا نشینی و شاه نشینی را از خداوند می ستاند.
اکنون که گفتیم خدا برتر از اعتقادات است و در عقد هیچ دینی قرار نگرفته است سوال دیگری را می توان عنوان کرد و آن اینکه اعتقادات دینی، ما را به خدا نزدیک می کنند یا باعث دوری ما از او می شوند؟
پاسخ این است که اعتقادات صراطی هستند که ما را به سوی خدا هدایت می کنند. تمام اعتقادات و ادیان و تعلیمات انبیاء و اولیاء به مثابه نردبانی هستند که ما را به سمت پشت بام هدایت می کنند و باعث معرفت ما می شوند اما بر سر نردبان ایستادن و تعصب ورزیدن و حقیقت بر بام را به نردبان گره زدن منافی رهایی و مطلق دانستن خداوند است. خدا مطلق است یعنی از هر قیدی و گره ای رهاست و همانطور که گفتیم در عقد هیچ دینی قرار نگرفته است.
پس عقاید، ایجاد محدودیت می کنند و خاصیت اعتقادات هم همین است. ما هیچ عقیده ای از اعتقادات دینی را نمی توانیم پیدا کنیم که حدود و صغوری برای پیروانش در نظر نگرفته باشد. اصلاً ذات اعتقادات این است که مطلق را مقید کنند.
چرا اعتقادات دارای چنین خاصیت محدود کننده ای هستند؟ زیرا ما وجودمان، وجودی مقید و محدودی است و تا آن ملکات و اعتبارات مطلق آسمانی در ظرف قید و حدو حدود ما قرار نگیرد برای ما قابل استفاده نیستند. مانند بارانی که می بارد و تا ما ظرفی زیر آن قرار ندهیم نمی توانیم استفاده ای از آن ببریم. ولی زمانی که باران را در جایی جمع کردیم نباید دچار اشتباه شویم و باران را با این ظرف پر از آب یکی بدانیم ، ظرف ما ظرفی از باران هست اما خود باران نیست.از آن مطلق به دست آمده است اما نشانی از مطلق را به همراه ندارد و محدود شده است. ظرف ما هرچقدر هم که بسیط باشد باز هم حدود و ثغوری دارد.

سوالات متعددی هست که اصلاً چه نیازی بود خدا در سراسر تاریخ چندین دین ایجاد کند؟ یا اینکه اگر اسلام بر حق است چرا از ابتدای تاریخ فقط دین اسلام ارائه نشده است؟ و اگر مسیح(ع)بر حق بوده است چرا پیامبر دیگری را خداوند مامور کرده است؟ چه لزومی داشته که به این تعداد پیامبر در تاریخ ظهور پیدا کند؟ و با اعتقاد بر اینکه همه پیامبران از یک حقیقت، از یک وحی و از یک وحی کننده تغذیه شده اند یا به زبانی دیگر زمانی که فرستنده و مرسِل (به کسر سین) آنها یکی بوده است چرا باید فرستاده یا مرسَل( به فتح سین) آنها تا این حد متعدد باشد؟

در پاسخ به این گونه سوالات وارد بحث پلورالیزم می شویم ،
پلورالیزم در لغت یعنی کثرت گرایی و در مفهوم هم همان معنی نور مطلق را در جلوه های متکثره می دهد.مانند خورشید که وقتی در مصاف با پنجره های منازل قرار می گیرد به هر پنجره ای به تناسب شکل و رنگ و اندازه شیشه آن می تابد اما نور قابل استفاده درحقیقت نوری فیلتر شده است زیرا ما توان نگاه کردن مستقیم به خود خورشید ومنبع نور را نداریم. در واقع برای آنکه بتوانیم از نوربهره ببریم باید آن را تبدیل کنیم.پلورالیزم یعنی یک حقیقت واحد در تجلیات متکثره.

سوالی مطرح است که مکتبها از کجا نشأت گرفته اند؟ مکتبها توسط یک شخصیتی دور از مکانیزم آدمها و در یک گوشه دور افتاده خلق نمی شوند.مانند کارخانه نیستند که در خارج از شهر محصولاتشان را تولید کنند و بعد وارد شهر کنند. در واقع مکتبها حاصل برآیند تفکرات اجتماعی هستند. مردم رفته رفته دارای احوالاتی می شوند بعد مفسری، دانشمندی و یا فیلسوفی این تمایلات آدمها را بررسی ، طبقه بندی و قالب بندی و سپس تئوریزه می کند و در نهایت آن را به شکل یک مکتب ادبی، هنری ، سیاسی و… ارائه می دهد.

پلورالیزم هم مکتبی است برگرفته از واقعیتهای اجتماع. زمانی که مردم کثرت گراییشان شدت پیدا می کند و در پس این تکثر یک حقیقت را مشاهده می کنند و به آن اعتقاد دارند می توان گفت در آنجا پلورالیزم شکل گرفته است.
در تعلیمات ادیان الهی اعتقاد به پلورالیزم وجود دارد. در اول سوره بقره گفته شده است: مسلمان کسی است که به تعلیمات ادیان پیشین و به آورده های پیغمبران پیش از اسلام اعتقاد و ایمان داشته باشد.در این نگاه ، نمی توان گفت حقیقت فقط نزد ما ست و بس. در آیه ای دیگر از قرآن آمده است که غیر از اسلام هر کس دینی را اختیار کند از او پذیرفته نمی شود و اگر بمیرد ملحد مرده است.در اینجا به اعتقاد کثرت گرایان، اسلام به معنای عام هست و در لغت به معنی تسلیم شدن در برابر حق است و مفسرین مکتب پلورالیزم اعتقادشان بر این است که اسلام دین کل تاریخ است منتها هر پیغمبری یک کلمه ازآن را آورده است که در نهایت تمام آنها تشکیل یک جمله و انشای کاملی به نام اسلام داده اند.

مفسرین انحصارگرا معتقدند که اسلام در این آیه همان اسلام ظاهری است که پیغمبر ما آورده است و هر کس غیر از دین اسلام را انتخاب کند از او پذیرفته نخواهد شد.به نظرم دینی پذیرفته می شود که عنصر خدا و تسلیم شدن در برابر فرمان خدا در آن وجود داشته باشد.

چرا بحث تکثرگرایی به وجود آمده است؟ چرا ادیان دارای اختلافند؟ آیا خدا خواسته است تا ادیان با هم متفاوت باشند؟ آیا خدا تشخیص داده است که در زمان موسی(ع)مردم فهمشان کمتر است پس باید دُز کمتری هم از حقیقت به ایشان تزریق شود و در زمان بعدی مقدار را باید افزایش داد؟ اگر این گونه است پس چرا این تزریق خاتمه پیدا کرد؟ آیا مردمی که بعد از پیامبر اسلام آمده اند به میزان معرفت بیشتری نیاز نداشته اند؟ فهم بالاتری پیدا نکرده اند؟

ابن عربی به عنوان کارشناس عرفان نظری در پیدایش و چرایی پیدایش ادیان متعدد،سه مؤلفه را دخیل می داند.
ابتدا معتقد است چون آدمیان در جغرافیای پهناوری زندگی می کنند پس نحوه زندگی آنها متناسب با جغرافیای آنها متغیر است.
دیگر آنکه آدمیان در هر جای دنیا تحت تأثیر حالات مختلفی از اقمار واشعه های کیهانی که بر آنها می تابند قرار دارندو معتقد است آن زمان که تشعشعات کیهانی بر ما می تابد ما اختیار چندانی از خود نخواهیم داشت.
ونهایتا زمان را مولفه موثر در تنوع ادیان می داند.

ابن عربی می گوید آدمها در سرزمینهای مختلف، نیروهای مختلف کیهانی به سمتشان جریان دارد و مردم بر اساس نیروهای کیهانی و جغرافیای محل زندگیشان و زمانهای مختلف به شریعتهای مختلف پاسخ می دهند.به طور مثال شما در بهار دارای احوال خوشی هستید و یک نغمه بلبل شما را خدایی می کند ولی در زمستان و یخبندان و شرایط سخت حس استعلایی شما دچار ضعف می شود. اینکه چرا محیطهای جغرافیایی وتشعشعات کیهانی و زمانها تا این حد مختلفند؟ زیرا تجلیات خدا مختلف است و چرا تجلیات خدا مختلف است؟ چون خدا مقاصد مختلفی را دنبال می کند.اگر خدا یک قصد داشت،یک تجلی می کرد، اگر یک تجلی می کرد، احوالات کیهانی هم یکسان می شد، با احوالات کیهانی یکسان همه آدمیان در هرجای زمین که زندگی می کردند خواسته های یکسان داشتند. چون تمام اینها متعددند لذا میل آدمها و طلب معرفتی آنها نیز با هم متفاوت شده و متعدد است.
هیچ آدمی در هیچ جای کره زمین نیست که طلب و اشتهای معرفت در او تعریف نشده باشد. این طلب همان جلوه خداست.

با خود نظری داشت که بر لوح رقم زد
کلک ازلی نقش جمال ابدی را

پس تمام آدمیان طلب دارند و بر اساس تعلیمات فرهنگی و منطقه ای خویش طلبشان را ابراز می کنند. چه افرادی که در قبایل بدوی افریقا و چه آنهایی که در یک کشور پیشرفته اروپایی زندگی می کنند و یا آنهایی که در پولدارترین کشور جهان و مردمی که در فقیرترین کشور جهان زندگی می کنند، تمام در یک مسئله وجه اشتراک دارند و آن در طلب معرفت است .
قبل از اینکه پیامبری بیاید و تعلیمات دینی خود را به امت و مخاطبش ارائه کند ، مردم خودشان یک میل درونی و استعلایی دارند که در دین شناسی به این حس، گرایش فطری می گویند اما این گرایش فطری یا همان طلب معرفت در فرهنگ اجتماعی افراد تعریف می شود و ما می بینیم با اینکه همه آدمیان این گرایش را به طور فطری دارند ولی زمانی که می خواهند ابراز عبودیت کنند بسیار متفاوت و مغایر با هم این حالت را بروز می دهند.به طور مثال یکی در قبایل آفریقایی با چوب و سنگ و ورد و ذکر بخصوصی که از جادوگر قبیله اش دریافت کرده خدا را صدا می کند و دیگری در اروپا و تحت تعالیم مکاتب فلسفی نوین به طریقی دیگر خدا را صدا می زند. طلب معرفت و گرایش فطری در همه وجود دارد و ما نمی توانیم ادعا کنیم مکتبی، قبیله ای یا فلاسفه ای را می شناسیم که مطلقا خدا را صدا نمی کنند و ملحد و کافر هستند. به کرات در نوشته های راسل و اشخاص دیگر آمده است که این مکاتب و فلاسفه، قالب بندی متفاوتی ارائه کرده اند.مثلاً تمام آن تقدس گرایی و معرفت جویی و استعلایی که در مسیحیت وجود دارد در تعلیمات منکرترین فلسفه اعتقادی قرن ۱۹ ، مارکسیسم _ لنینسم به وفور کامل درخشش پیدا می کند.یا در ادبیات دوران استالین که نمونه بارز استبداد مطلق بود شعرا زمان او را خدای گندم، خدای باران ، خدای عشق خطاب می کنند که یک نمونه گرایش به تقدس گرایی است که می خواهند در وجود استالین پیدا کنند .در قرآن آیه عجیبی وجود دارد که بسیار جالب توجه است و نکات زیادی در آن نهفته است که می فرماید: لِکُلِّ أُمَّهٍ جَعَلْنَا مَنسَکًا هُمْ نَاسِکُوهُ فَ یُنَازِعُنَّکَ فِی الْأَمْرِ براى هر امتى مناسکی قرار دادیم که آنها بدان عمل میکنند پس نباید در این امر با تو به ستیزه برخیزند.
من برای تمام ملتها یک شریعتی و یک طریقتی را قرار داده ام و ما عذاب نمی کنیم و به جهنم نمی بریم هیچ ملتی را مگر اینکه رسولی آمده باشد و حجت قوی خود را عرضه کرده باشد و شخص فهمیده باشد و منکر آن شده باشد. یعنی اگر شخصی تعلیمات پیامبر را نفهمید هیچ دلیلی ندارد که به عذاب دچار شود و آن کسی که بر سر تعلیمات عیسی(ع) مانده است دچار گناه نشده و به عذاب هم گرفتار نخواهد شد اگر این شخص حجت قوی پیغمبر اسلام(ص) را درک نکرده باشد.
نکته دیگر درباره این آیه آن است که خدا می فرماید من برای هر امتی شریعتی قرار داده ام ولی نمی گوید با هر پیغمبری، شریعتی ارسال کرده ام.
همانطور که اشاره کردیم ذاتا مردم دارای شریعت هستند و در شریعت خود یک تشبیهی از خدای خود دارند و هر شریعتی هم آداب و رسوم خاص خود را دارد و در همه شرایع میل به بالا رفتن نهفته است. همه در خود چهره ای از خداوند را سراغ دارند. ابن عربی می گوید :احدی از آدمیان نیستند که تشبیهی از خداوند نداشته باشند.درست است که قرآن به ما دستور تنزیه داده است   (الله اکبر:خدا برتر از تصورات ماست.سبحان الله: خدا پاکتر از آن چیزی است که ما تصور می کنیم ) اما به ما می گویند این ذکرها را بگوییم تا تشبیهمان نسبت به خدا به حداقل برسد ولی ما در دام تشبیه اسیریم و نمی توانیم مطلق از آن رها شویم.پیغمبر اسلام نیز دچار تشبیه بوده اند و خدا خودش را به صورت مشبه بارها و بارها در قرآن به پیغمبر(ص) معرفی کرده است (وَمَکَرُوا وَمَکَرَ اللّهُ وَاللّهُ خَیْرُ المَْاکِرِینَ ): مکر می ورزی و خدا هم مکر می ورزد. خدا رحمت و غضب دارد تو هم داری .تمام اینها صورتهای انسانی است که برای خدا در نظر گرفته شده است.ابن عربی به همین دلیل می گوید: همه آدمیان یک صورت اولیه از خدا دارند و خدایی را قبول می کنند که خیلی با خدای تشبیهی آنها مغایرت نداشته باشد. خدای آدمیان مطابق با تمایلاتشان است. مثلاً در صحرای سوزان عربستان خدایی که در ذهن مردم قرار دارد یک خدای آتش به دست نیست.خدای آنها خدای جنت است، خدای سبزه و آب و نسیم و خنکی است و جهنمشان می شود آتش.
حال اگر تصور کنیم پیامبر ما در صحرای سیبری و قطب شمال ظهور می کرد آیا باز هم این جهنم برای آنها عذاب بود؟ مسلماً برایشان عین لذت بود.جهنم اسکیموها زمهریر عربستان می شد. جهنم اسکیموها جایی می شد پر از یخ با دمایی بسیار سردتر از سیبری. پس در صحرای اسکیمو، خدا و جهنم و بهشت تغییر می یابد زیرا میل آدمیان نیز در آنجا دچار تغییر می شود و میلشان به گرما گرایش دارد. در میل و طبع این آدمها بهشت و جهنم به همین شکل وجود داشته است و کسی تعریفی از بهشت و جهنم را از خارج به آنها القاء نکرده است . آنها به این مسائل فکر می کردند لذا وقتی پیغمبری می آید با زبان و اعتقادات قوم خود با آنها ارتباط برقرار می کند.به طور مثال مردم عربستان می دانستند که حوری با توجه به زنهای چرک و پر گرد غبار و عرق کرده و صورت سوخته و خسته عربستان می تواند چگونه زنی باشد، مسلماً تفاوت آشکاری با هم داشتند.اگر پیغمبر هم نمی آمد باز هم مردم عربستان آرزوی داشتن جایی خنک و پر سبزه و آبی گوارا که حوریی در آن باشد را داشتند و اگر پیامبر ظهور نمی کرد مردم می دانستند که تحمل آتش و گرمایی بیشتر از این چقدر سخت است. مقاصد مختلف خدا باعث تجلیات مختلف می شود و این تجلیات باعث ایجاد امیال متفاوت می شود و این امیال باعث حس معرفت جویی و طلب مختلف می شود و این حس طلب باعث ایجاد ادیان و شرایع متعدد می گردد و در اینجاست که حس کثرت گرایی ظهور پیدا می کند و یک حقیقت واحد با چهره ها و احوالات و امیال متعدد متجلی می شود.
قرآن می گوید: من پیغمبران را فرستادم و برخی را بر برخی برتری دادم، چرا؟ زیرا سرزمینهای مختلف، مردمانی با امیال مختلف داشتند، پس عیسی(ع) باید قوی تر از موسی(ع)باشد چون جامعه عیسی برآیند شعوریش رشد کرده است. پیغمبران با زبان ملت خود صحبت می کنند و با شریعت ملت، خودشان را سازگار می کنند و ملتها قبل از اینکه پیامبران در میانشان قرار بگیرند خودشان دارای شریعتی هستند و تمایلات قدسی دارند ولی نمی دانند.


اصولاً چرا باید بحثی و مکتبی به نام تکثرگرائی مورد تایید قرار بگیرد؟ دلایل تأیید مکتبی به نام پلورالیزم چیست؟ اولاً گرچه این بحث از بحثهای امروزی محسوب می شود ولی خمیر مایه آن همان اختلاف ادیان ابن عربی می باشد. ثانیا نظریه وحدت کاملاً بر مدار تفکر پلورالیستیک گام برمی دارد وبه نظرات مختلف، ادیان مختلف، مکاتب بشری و هر ریسمانی که به سمت آسمان باشد اعتقاد دارد؛ نه در جهت نفی بلکه در جهت تایید آن. ثالثاً زندگی همه عرفای ما و سیره انبیا ما همانطور که قبلاً گفتیم بر پایه پلورالیزم است، گرچه انبیاء ما در زمان خودشان انحصارگرا بوده اند مثلاً وقتی موسی ظهور می کند جامعه را از پیروی ادیان و اعتقادات دیگر باز می دارد و به اعتقادات خویش رهنمون می سازد و با مخالفانش به مخالفت برمی خیزد، آن طور نبوده که پیامبران به مردم اجازه بدهند از میان دین خود و ادیان دیگر دست به انتخاب بزنند بلکه امت خویش را مقید به تبعیت از دین خود می کردند.در جنگهائی که بین مسلمانان و به اصطلاح کفار صورت می پذیرفت درواقع همین منطق حاکم بوده است.در آنجا نفی اعتقادات و تحرکات فکری دیگران بوده تا آنها را در مقابل اعتقادات خود به کرنش وتسلیم وادار کنند.

بنابراین پیامبران هم درگیر این اعتقادات بودند ،قرار نیست وقتی که حکومت تشکیل می شود بر پایه تئوریهای عرفانی باشد! به همین دلیل است که در باب تشکیل حکومت اسلامی زمان پیغمبر اختلافات لاینحلی بین مفسرین اسلامی و روشنفکران و صاحب نظران وجود دارد. قومی اعتقاد داشتند حکومتی که پیغمبر(ص) اختیار کرد هیچ سنخیتی با اسلام نداشته است و ایشان بنا به یک ضرورت اجتماعی اقدام به تشکیل حکومت کرده است و میگفتند در ذات دین احراز حکومت لزومی نداشته و در هیچ کجا از تعلیمات دینی نیز چنین چیزی قید نشده است که باید حکومتی ایجاد گردد تا بشود احکام دین را ترویج داد و احکام دین می توانند در قالب حکومت نباشند .مثلاً می توانند در نهاد خانواده شکل پیدا کنند.اما برخی دیگر معتقدند که در ذات اسلام حکومت پذیری تعریف شده است و استناد می کنند به حرکت امام حسین (ع) که انگیزه او از رفتن به سمت کربلا احراز حکومت بوده تا در لوای آن تعلیمات خود را دنبال کند .سخن این است که امروز پلورالیزم بحث اجتماعی و نویی است از اعتقادات عرفانی.
عرفای ما پلورالستیک فکر می کردند زیرا در حکومت قرار نداشتند و اعتقادی هم نداشتند به اینکه خدا جغرافیای محدودی دارد و فقط در محل ما؛ معبد یامسجد ما حضور پیدا می کند و جاهای دیگر تهی از خدا ست! تصور آنها بر این پایه بوده که تجلیات خدا مثل برف مثل باران؛ مثل نور خورشید( اصولاً مانند هر چیز کمیت ناپذیری که قابل حبس کردن نباشد) با همه موجودات نسبت مساوی دارد.یعنی وقتی باران می بارد همه جا خیس می شود؛ چه آنجائی که کثیف است و چه آنجائی که تمیز ،چرا؟ چون هر دوی این تمیزی و کثیفی نسبتی با باران دارند که ما نمی توانیم منکر آن شویم و درنتیجه بگوییم که مثلاً خدا حق ندارد با یهودیان سروکار داشته باشد! چگونه خداوند می تواند مشاهده کند که قوم یهود ترور می کند، می کشد اما باز آنها را دوست داشته باشد؟
اولین دلیل برای تأیید بحث پلورالیزم این است که حقیقت چند لایه است. شما هرگز نمی توانید حقیقت را با یک نگاه رصد کنید .گل،گلبرگ وغنچه همه تجلیات گل هستند یعنی این گلی که در ذهن ما نقش دارد جلوه های متعدد دارد. آیا می توانیم با دیدن غنچه به تنهائی فکر کنیم که دیگر نیازی به گل نیست؟ درحالی که ذائقه های ما درباره همین گل متعدد است. بعضی غنچه و بعضی دیگر گلبرگ گل را دوست دارند.
ادیان هم همینگونه بوده اند، هریک از پیامبران لایه هایی از حقیقت را توضیح داده اند.آنچه که ابراهیم خلیل(ع)از حقیقت با امتش بازگو کرد همه حقیقت نبوده است. پیامبران و عارفان هرکدام آمدند و حرفهایی زدند که تماما نو بود دلیل چند لایه بودن حقیقت هم همین است که هر که آمده است حرف نویی از حقیقت گفته است.امروزه هم مشاهده می کنیم که شاعر عرفان مسلک عصر حاضر یک دریافتی از معنا داشته و درغالب شعر آنرا مطرح می کند و یا در عالم موسیقی؛ قطعه ای نواخته می شود و می بینیم که هیچ تکراری هم در آن شعر یا موسیقی دیده نمی شود؛ لا تکرار فی تجلی . حقیقت لایه های متعدد دارد و هرچه از حقیقت آشکار می شود باز می بینیم که لایه دیگر از معنا وجود دارد.پس درنتیجه همه آنچه که در طول تاریخ از پیامبران ما ارائه شده،برُشی کوتاه از حقیقت است نه کل حقیقت .به همین دلیل هم بود که پیامبران آمدند و گفتند که دیگری می آید و کاملتر توحید را بازگو می کند.

پرسیدند به چه دلیل حضرت محمد(ص) فرمودند که بعد از من کس دیگری نمی آید؟ آیا حقیقت به انتها رسیده است؟پاسخ منفی ست ، اعتقاد بر این است که در واقعه عید غدیر، جامعه از مدار نبوت و شریعت بر مدار ولایت و تفکر تغییر آهنگ داد و به دست اهل ولایت سپرده شد، یعنی ادامه کار پیامبران به دست اولیاء سپرده شد. ما به این دلیل عارفان را در صف اولیاء قرار می دهیم چون کار ارشاد از انحصار رسل خارج شد و بصورت عام در اختیار کسانی قرار گرفت که توانائی نایل شدن به تجلیگاه حقیقت را داشتند.

اما دلیل دوم تأیید پلورالیزم تنوع و تعدد نظر ها ست . یک وقت است که تنها در یک لایه نه در لایه های متعدد که به آن اشاره کردیم، ظرفیتها و احوالات ونگاه های مختلفی وجود دارد.مثلاً در داستان موسی و شبان مولانا، آیا شما می توانید بگویید این چوپانی که موسی(ع)را ملاقات نکرده بود و خدا را به اندازه تصور خودش می دید، با چوپانی که بعد از دیدن موسی پدیدار شد یکی است؟ آیا می شود گفت که چوپان قبل از دیدن موسی به خدا نزدیکتراست از چوپان بعد از دیدن موسی ؟در هر دو حالت تفاوتی نمی کرد! درهر دو حالت ارتباط چوپان با خدا متکلفانه نبود بلکه عاشقانه بود.دو نوع تفکر،دو نوع نگاه و دو نوع مناجات وجود داشت اما هر دو حظ مساوی از حقیقت داشتند. در ظرف وجودی اولیه چوپان تصور و تشبیه از خدا به گونه ای و درظرف وجودی بعدیش تصویر دیگری قرار داشت؛

از نظرگاه است ای مغز وجود
اختلاف مؤمن وگبر و یهود

احوالات ما دستخوش اتفاقات است. ساعات مختلف، روزهای مختلف، احوالات ما را دگرگون می کند و نظرگاه های ما را دستخوش تغییر می کند.

اما دلیل سوم برای تأیید پلورالیزم این است که ظهور،خودش بی رنگ است.ظهور، ظهور بیرنگی است در رنگهای مختلف. ما با حقیقت ناب عریان هرگز مواجه نمی شویم، نه ما حتی پیغمبر اسلام(ص)هم مواجه نشد. به همین دلیل است که به آن مقام عماء، یعنی مقام کوری می گویند. هیچکس نمی داند در این مقام ظهور اولیه چطور بوده است؟ گفتیم حقیقت در زمانها و مکانهای مختلف ظهورات متفاوتی نیز بر ما دارد. چرا؟

چون که بی رنگی اسیر رنگ شد
موسیی با موسیی در جنگ شد

یعنی خود موسی(ع) در مصاف با خودش قبل و بعد از دیدن چوپان در تعارض قرار گرفت و مرتبا مراقبه و درگیری داشت. در حقیقت، پیغمبر در مصاف با امتش مرتب استعلاء یافته و پیغمبرتر شد. به همین خاطر هست که در قرآن مدام به پیغمبر گفته شده است یسئلونک … ، قل. و این سؤالها و جوابها باعث می شد که پیامبر روز به روز کارشناس تر بشود.آیا می توان گفت پیغمبران در روز اول بعثت با ایام آخر بعثت از نظر میزان درک از حقیقت با هم یکسان بودند؟ مسلماً تفاوت آشکاری بین آن دو وجود داشته است.

چون به بی رنگی رسی، پن دا شتی
موسی و فرعون دارند آشتی

در مقام رسیدن به بی رنگی نه تنها موسی با خودش آشتی می کند، حتی موسی با فرعون نیز یکی می شود. در نقطه اوج حقیقت در مقام عماء موسی(ع) و عیسی(ع) و محمد(ص)و فرعون با هم هیچ فرقی ندارند ولی هر چه به سمت دامنه پایین می آییم ابتدا با اختلاف ادیان سپس با اختلاف مذاهب بعد با اختلاف فرقه ها و… مواجه می شویم.و این اختلافها مدام افزایش می یابد.

چون گل از خار است و خار از گل چرا
هر دو در جنگند و اندر ماجرا؟

شما در نظر بگیرید که ما چهل یا پنجاه رنگ داشته باشیم اما آیا می توانیم بگوییم آن بی رنگی ای که این رنگها از آن نشأت گرفته اند به کدامیک از این رنگها نزدیکتر است؟ به محض اینکه این بیرنگی را مثلاً به سفید نزدیکتر بدانیم آن را از بی رنگی خارج کرده ایم و به آن رنگ زده ایم.پس اگر بگوییم که خداوند، این حقیقت مطلق به یک یا چند عقیده دینی نزدیکتر است یا در حصر یک یا چند عقیده دینی قرار دارد ، خدا را از اطلاق خارج کرده و او را دچار قید و محدودیت کرده ایم.

دلیل چهارم: اسماء خدا مختلف و متعدد است، یعنی هر اسمی به دنبال قالبی می گردد. امتها پیش از آنکه پیامبری بیاید خود دارای شریعتی بوده اند و این شریعتها از اسماء خداوند نشأت گرفته اند زیرا خدا مقاصدی را در تجلیاتش دنبال می کند و هر اسمی از اسماء خداوند یک ظهور و جلوه دارد و در هر ظهور طلبی نهفته است.
چون اسماء خدا متعددند هر تجلی ای که صورت می گیرد تحت لوای این اسماء قرار دارد. مثلاً اگر ما عنصر حق و باطل را از جنگهایی که پیغمبران یا حکام سرزمینهای مختلف در زمان خویش انجام می داده اند حذف کنیم و به این مسئله که کدامیک از این جنگها حق بوده اند و کدامیک باطل بوده اند کاری نداشته باشیم ، پی می بریم که تمام این جنگها در عمل کشتن هم ریشه بوده و اشتراک فعل داشته اند و در همه آنها ظهور قدرت وجود داشته است و تمامیشان تحت لوای اسم قادر خداوند انجام گرفته اند و در هر کدام از این جنگها گروه ضعیفتر توسط گروه قویتر کشته شده اند. حال چگونه می توان جنگ پیامبران را از ظهورات اسماء خدا بدانیم و جنگهای جهانی اول یا دوم یا جنگهای صلیبی را جزء این ظهورات نپنداریم؟
پس هر تجلی ای و هر اتفاقی چه حق و چه باطل که در این عالم صورت می گیرد تحت لوای ظهور اسماء متعدد خداوند هستند. حق و باطل از دید زمینی و محدود ما تعریف می شود ولی در مقام عماء فرقی ندارد.

دلیل پنجم: هیچ چیز خالصی در عالم وجود ندارد. هر چیزی را که ما خالص و ناب در نظر می گیریم باز هم در آن رگه هایی از ناخالصی را می توانیم مشاهده کنیم ، حق یکدست و صد در صد خالص و ناب در عالم وجود ندارد و از اول هم نبوده است. هیچ مؤمنی پیدا نمی شود مگر اینکه رگه هایی از شرک در او وجود داشته باشد. احدی نیست که بمیرد و به جهنم وارد نشود. خدا مرتبا به ما دستور اخلاص و تقوا و توحید و یکدلی و یک دستی می دهد که به این معناست که خلوص وجود ندارد ، پس برای رسیدن به خلوص مدام باید تمرین کنیم. همانطور که قبلاً گفتیم ذکر، تمرین فاصله گرفتن از تشبیه است زیرا تنزیه مطلقی وجود ندارد.
از آن جایی که هیچ چیز یک دستی وجود ندارد پس حقیقت یک دست و خالص نیز نمی تواند در اختیار هیچ قومی قرار گرفته باشد. هر قومی بخشی از حقیقت را در اختیار دارد. تسبیحات و استغفاراتی که از وجود نازنین پیغمبر اسلام( ص)تراوش پیدا کرده است به این دلیل است که طلب بالا رفتن در او وجود داشته است. ذکر، نردبان و ریسمان نجات از مزبله تاریکیهای وجود است. ما با نیایش و ذکرخود را از اعماق اسفل السافلین به سمت بالا می کشیم .پس زمانی که شخصی مانند پیامبر چنین طلب بالا رفتن دارد نشان می دهد که بالا ماندن و بالانشینی وجود ندارد و هر چه که هست بالا رفتن است نه بالا ماندن.

من غلام آنکه او در هر رباط
خویش را واصل نداند بر سماط

مولوی می گوید این پندار غلطی است که کسی تصور کند واصل شده است و دیگر هجری وجود ندارد زیرا وصل شدن مطلقی وجود ندارد و دلیل تمام این بالا و پایین رفتنها احوالات درونی ماست که دائماً دستخوش تغییر و تحول است. ما خدا را به وجودمان دعوت می کنیم، وجودی که در مصاف با لایه های مختلفی از حقیقت قرار گرفته است و دائما در حال تغییر است.

دلیل ششم:همه ما بلا استثناء به دنبال گمشده ای هستیم. در درآمدهایمان، در مشاغلمان، در خریدنها و فروختنهایمان، در درس خواندنها و… مدام به دنبال نیمه گمشده خود هستیم و هر کاری می کنیم تا آن را بیابیم و به آرامش برسیم. گاهی اوقات نیز به جای آنکه به دنبال اصل برویم یک چیز فرعی را دنبال و بار خود را سنگینتر می کنیم.به ما گفته اند به دنبال گمشده خود بگردید( قُلْ سِیرُواْ فِی الأَرْضِ ثُمَّ انظُرُوا کَیْفَ کَانَ عَاقبَِهُ المُْکَذِّبیِنَ) چون رسیدن به آن،رسیدن به آرامش مطلق است. البته آن کسی هم که رسید از او خبری نمی شود؛آن را که خبر شد خبری باز نیآمد. قصد انسان این است که برسد و وقتی رسید اگر دنبال هرچیز دیگری بگردد یعنی نرسیده و باید از نو شروع کند. مولانا معتقد است کسانی که بدنبال گمشده خود هستند و کسانی که به تقلید از دیگران بدنبال گمشده ای که وجود ندارد می گردند، هر دو به مراد دل خود می رسند. گروه اول؛ چیزی را که تا دیروز داشتند واکنون گم کرده اند، پیدا می کنند و گروه دوم؛ چیزی را که از اول نداشته اند پیدا می کنند و متوجه این نکته می شوند که چیزی با این مشخصات می تواند در این عالم برای آنها وجود داشته باشد و تاکنون از آن غافل بوده اند.
دراصل مولانا در اینجا بیان می کند که تخیل و مجاز هم ما را به گمشده خود می رساند. کسانی که بر صراط به ظاهر مجاز قرار گرفته اند و ما به آنها اعتقادی نداریم و می گوئیم آنها دنبال باطل هستند، اتفاقاً آنها هم نائل می شوند، مولانا می گوید آنها به این می رسند که به چیزی نرسیده اند! به اینجا می رسند که می فهمند در عالم برای آنها چیزی وجود داشته که از آن غافل بوده اند و از غفلت خود آگاه می شوند. در جامعه ای که سقراط را افضل ترین می دانسته اند خود سقراط خود را نادان ترین می پنداشت و می گفت :من فقط می دانم که نمی دانم!
بالاترین دانشی که یک انسان می تواند به آن دست یابد این است که بداند گمشده ای دارد! و چیزی به نام طلب وجود دارد و باید به دنبالش باشد واین نشانه این است که هر اعتقادی راه بسوی حقیقت دارد.
پس انسانها از تقلید به تحقیق می رسند.این طالب واقعی و آن طالب دروغین هر دو در اثر شدت رفتن و طلب، به حقیقت می رسند.

در مورد دلیل هفتم: حافظ گفته است؛

جنگ هفتادو دوملت همه را عذر بنه
چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند

و مولانا دقیقاً به خلاف حافظ معتقد است :حقیقت چیزی نیست که توسط یک نفر دیده شود و بقیه نبینند، حقیقت را همه می بینند، اصلاً هرچه را که می بینیم حقیقت است. از سر کثرت باطل، ۷۲ ملت بوجود نیامده است، از کثرت حقیقت است که ۷۲ ملت آشکار شده است. این خاصیت حقیقت است که ذووجهین باشد و اینهمه کثرت را ایجاد کند. تمام فرقه ها به دلیل باطل گرائی، متعدد نشدند بلکه اتفاقاً به دلیل گرایشی که به حقیقت داشتند متعدد شده اند.

بلکه می داند که گنج شاهوار
در خرابیها نهد آن شهریار

مولانا می گوید؛

بد گمانی نعل معکوس وی است
گرچه هر جزئیش وسواس وی است

بدگمانی در اینجا یعنی تطبیق غلط و اعتقاد مجازی داشتن ، مثلاً اعتقاد مجازی سنی گرائی از منظر شیعیان و یهودی گرائی از منظر مسلمانان. مولانا می گوید این بدگمانی تدبیر خداوند بوده است و این خواسته یزدان می باشد. خود خواسته که آدمیان از جهات مختلف به او برسند و از منظرهای متفاوت به حقیقت نگاه کنند و در این بدگمانی وسواس و ظرافت به خرج داده است تا ما نتوانیم پی به کنه ماجرا ببریم. چیزی به نام باطل را از منظر فکری یک عده عبور داده تا عده ای دیگر را دنبال خودشان بکشند؛ ( وَمَا خَلقَْنَا السَّمَاء وَالْأَرْضَ وَمَا بیَْنَهُمَا عَالِبِینَ) هیچ چیزی را عبث خلق نکرده ایم.
و نتیجه آنکه؛

پس حقیقت در حقیقت غرقه شد
زین سبب هفتاد بر صد فرقه شد

فلسفه و هستی شناسی، دین و معرفت شناسی ابن عربی به عنوان موسس عرفان نظری در عرصه اسلام، بخشی از عقایدش متاثر از عرفای اسلامی پیشین خود است و بخشی متاثر از عرفای شرق. اما همه این تاثیرات را به خوبی تحلیل نموده و ساختار محکمی را در معرفت شناسی ایجاد کرده است. وقتی صحبت از معرفت شناسی می شود، در مقابل آن (Epistemology) قرار می گیرد. این (Ontology) هستی شناسی دو مقوله بسیار پر اهمیت هستند. تفاوت آنها در این است که مثلا در هستی شناسی کاغذ، بررسی میکنیم که از چه چیزهایی درست شده است. چه رنگی دارد؟ و برای چه کاری استفاده می شود؟ یعنی مثلا کسی آنرا با آب خوردن اشتباه نمی گیرد. یعنی به طور خلاصه هستی شناسی بررسی میکند که این موجود در این هستی چگونه تعریف شده است. جماد است؟ نبات است؟ حیوان است؟ یا انسان است؟ و. … در مقابل، معرفت شناسی یعنی اینکه حال که مشخص شد این موجود چیست، باید چگونه به این موجود نگاه کنیم؟ آیا مقدس است؟ آیا اهمیت خاصی دارد؟ آیا برای ما ارزشی دارد؟ آیا بر روی آن آیه قرآن بنویسیم؟ و … اینها همه سوالات حوزه معرفت شناسی است، که در حقیقت جایگاه ما را در مقابل پدیده ها مشخص میکند.
در حقیقت ادیان باعث ایجاد بحثهای معرفت شناسانه شده اند. اما فلسفه به هستی شناسی می پردازد. در فلسفه رأی وجود ندارد. هیچ فیلسوفی قضاوت نمیکند که مثلا خدا هست یا خدا نیست. فیلسوف بررسی میکند که مثلا اگر خدا وجود دارد، رابطه اش با هستی چگونه است ، لذا هر گاه در فلسفه به علت العلل برسید، باز هم علت دیگری وجود خواهد داشت. در مشی فیلسوف قضاوت وجود ندارد. قضاوت در معرفت شناسی به کار می رود.
مثلا فرض میکنیم خدا هست. حال در مورد این خدا چه باید بکنیم؟ آیا چون خدا هست، می توان این طور نتیجه گرفت که باید مسلمان باشیم؟ خیر. بحثهای هست و نیست بحثهای توصیفی اندو در مقابل بحثهای معرفت شناسی که به شکل باید و نباید هستند و به هستی و نیستی کاری ندارند. سوالاتی از این قبیل را پاسخ می دهند: چه باید بکنیم؟ آیا باید خدا را پرستش کنیم یا نه؟ ایدئولوژی و اخلاق را مطرح میکند،
روش را به ما یاد می دهد. اینها همه، بحثهای معرفت شناسی است. معرفت ما به ما می گوید که چون خدا هست نماز بخوان. ولی خیلی ها هم با توجه به اینکه یقین دارند خدا هست ولی نماز نمی خوانند. لذا در کلام می گویند که از دل هستی شناسی، باید و نباید به دست نمی آید.
هیچ هستی به ما تکلیف مشخصی را اعمال نمیکند. این که فلان خانه هست این باید را تعیین نمیکند که ما به این خانه بیاییم یا نه.

حقیقت محمدیه
منظور از حقیقت محمدیه، حضرت محمد(ص) نیست. یعنی خدا قالب هایی را درست کرد. مثل چینیها که یک ساعت تولید میکنند ۵۰۰۰ تومان و همان مارک و همان شکل را تولید میک‌نند ۵ میلیون تومان. خدا هم به همین شکل موجوداتش را آفرید. ک قالب استثنایی که شاهکار خودش بود(فَتَبَارَکَ اللَُّه أحَْسَنُ الخَْالقِِینَ) را آفرید و گفت که این قالب، قالبی است که هر کس در این قالب قرار بگیرد، دست من دست او است، پای من پای او است. چشم من چشم او است. هر چه بخواهد من هستم. اوج این قالب را به تعبیر عرفای اسلامی در حضرت محمد(ص) ایجاد کرد. یعنی حضرت محمد را در آن قالب برد و در آورد. عرفای اسلامی اعتقاد دارند که تا به امروز دیگر کسی در آن قالب بیرون نیامده است. آن قالب جایی است که محمد بن عبدالله هم در داخل آن قرار گرفت و شد لولاک «: محبوب خدا. اینکه خداوند گفته است لما خلقت الافلاک اگر تو نبودی بقیه خلقت به شخص پیغمبر در ، » برای من ارزشی نداشت مقام انسان کامل گفته است. این نمونه همان حقیقت محمدیه است.
حقیقت محمدیه از دیدگاه ابن عربی یک قالبی است که بالاترین قالب برای ساختمان نبوت است و فقط یک نفر در این قالب رفت و دیگر هم کسی نرفت. بعد این تعبیر را برای خودش به کار می گیرد که چون آن حقیقت محمدیه این فصوص(فصوص الحکم )را به من سپرده، من در بالاترین جایگاه ولایت قرار گرفتم.

اشتراک گذاری

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *