عده ای از باج گیران دستگاه خلافتی، گریبان شخص روستایی را گرفته بودند و از او که آه در بساط نداشت، مالیات میخواستند.
مرد روستایی هر چه قسم میخورد و تضرّع میکرد که چیزی در بساط ندارم، فایده نداشت و مأمورین دست بردار نبودند.
پس از اینکه بر مأمورین ثابت شد که روستایی چیزی ندارد، از شدت عصبانیت کلبه و کاشانۀ او را به آتش کشیدند.
روستایی بیچاره فریاد میکشید و مرتباً این جمله را تکرار میکرد: این کار انسانی نیست، بلکه حیوانی است.
از قضا بهلول از آنجا عبور میکرد و گفته های روستایی را شنید و پس از قدری تأمّل گفت: عمو جان! اتّفاقاً این کار انسانی است و گرنه هیچ حیوانی خانه و کاشانۀ حیوان دیگر را به آتش نمیکشد.
هارون و مسندش:
بهلول روزی با عجله وارد قصر هارون شد و چون مسند خلافت را خالی دید بدون ترس بالا رفت و بر جای هارون نشست.
درباریان و غلامان، بهلول را به باد کتک گرفته و ناسزا میگفتند و بالاخره او را از سریر خلافت پایین کشیدند.
بهلول به گریه افتاد و در این وضعیت هارون سررسید و پرسید چه خبر است؟
به عرض رساندند و داستان را برای هارون تعریف کردند، هارون غلامان را ملامت کرد و از بهلول دلجویی کرد.
بهلول گفت: من به حال تو گریه میکنم، نه بر حال خودم.
برای اینکه چند دقیقه بیشتر من بر جای تو نبودم که اینهمه صدمه دیدم وای به حال تو که عمری است بر این مسند نشسته ای و از عاقبت کار خود نمیترسی، هیچ میدانی به سر تو چه خواهند آورد؟
بهلول شعار میدهد
روزی از روزها بهلول در میدان شهر مردم را به دور خود جمع کرده و روی بلندی قرار گرفت و فریاد زد: آی مردم! بهلول دیوانه امروز میخواهد مطلب مهمی را با شما در میان بگذارد، خوب توجّه کنید و به حرفهای من گوش دهید.
عدۀ بسیاری در میدان جمع آمدند، زمانیکه همه را ساکت کرد گفت: از شما سؤال میکنم و باید به من جواب بدهید: چرا به یک اشارۀ دیوانه ای این طور جمع میشوید ولی اگر هزار عاقل با شما صحبت کنند همه متفرق میگردید؟
پاسخی بگذارید