داستان کوتاه (۲)

عده ‏ای از باج گیران دستگاه خلافتی، گریبان شخص روستایی را گرفته بودند و از او که آه در بساط نداشت، مالیات می‏خواستند.
مرد روستایی هر چه قسم می‏خورد و تضرّع می‏کرد که چیزی در بساط ندارم، فایده نداشت و مأمورین دست بردار نبودند.
پس از اینکه بر مأمورین ثابت شد که روستایی چیزی ندارد، از شدت عصبانیت کلبه و کاشانۀ او را به آتش کشیدند.
روستایی بیچاره فریاد می‏کشید و مرتباً این جمله را تکرار می‏کرد: این کار انسانی نیست، بلکه حیوانی است.
از قضا بهلول از آنجا عبور می‏کرد و گفته ‏های روستایی را شنید و پس از قدری تأمّل گفت: عمو جان! اتّفاقاً این کار انسانی است و گرنه هیچ حیوانی خانه و کاشانۀ حیوان دیگر را به آتش نمی‏کشد.

هارون و مسندش:

بهلول روزی با عجله وارد قصر هارون شد و چون مسند خلافت را خالی دید بدون ترس بالا رفت و بر جای هارون نشست.
درباریان و غلامان، بهلول را به باد کتک گرفته و ناسزا می‏گفتند و بالاخره او را از سریر خلافت پایین کشیدند.

بهلول به گریه افتاد و در این وضعیت هارون سررسید و پرسید چه خبر است؟
به عرض رساندند و داستان را برای هارون تعریف کردند، هارون غلامان را ملامت کرد و از بهلول دلجویی کرد.
بهلول گفت: من به حال تو گریه می‏کنم، نه بر حال خودم.
برای اینکه چند دقیقه بیشتر من بر جای تو نبودم که اینهمه صدمه دیدم وای به حال تو که عمری است بر این مسند نشسته‏ ای و از عاقبت کار خود نمی‏ترسی، هیچ می‏دانی به سر تو چه خواهند آورد؟

بهلول شعار می‏دهد

روزی از روزها بهلول در میدان شهر مردم را به دور خود جمع کرده و روی بلندی قرار گرفت و فریاد زد: آی مردم! بهلول دیوانه امروز می‏خواهد مطلب مهمی را با شما در میان بگذارد، خوب توجّه کنید و به حرفهای من گوش دهید.
عدۀ بسیاری در میدان جمع آمدند، زمانیکه همه را ساکت کرد گفت: از شما سؤال می‏کنم و باید به من جواب بدهید: چرا به یک اشارۀ دیوانه‏ ای این طور جمع می‏شوید ولی اگر هزار عاقل با شما صحبت کنند همه متفرق می‏گردید؟

 

اشتراک گذاری

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *