جلــوه جلالــّیه

جمال جلوه حسن خداونداست.

 در ازل  پـرتـو حسـنت زتـجــلّی دم زد

 عشق پیـدا شد وآتش به همه عالم زد

 عقل میخواست کزان شعله چراغ افروزد

 بـرق غیـرت بدرخشید و جهان بر هم زد

 تجلّی ،جلوه کثیر یکباره و همه گیر جمال را می گویند .

نگاه اول ما به هستی نگاه جمال است ، یعنی آنچه که در وهله اول درنگاه ما قرار می گیرد و ما را جذب می کند و بسمت خودش می کشد . بعد از آن هدایت صورت می گیرد. پس منظر اولیه ما منظر جمال است .

آن چیزهایی که به چشم ما می آید و خوش آمدهای ماست ، زیبائیهائی  که ما آنهارادرک می کنیم و  صیدشان می کنیم ، به تعبیر عرفا جلوۀ جمالیّه ، جلوۀ حسن است .

هیچیک از عوام مردم و متوسّطان با جلوۀ جلالیّه جذب نمی شوند

جلال ، جلوۀ سُبْحانیّت خداست ، سُبحانیّت،   یعنی دور شو ، کور شو ، چشمت را ببند ، بمیر و سایر  خطابه های تند و آتشینی که مخاطبین آنها هم مخصوصند .

   جلوه ای کـرد رخت دید ملک تاب نداشت

                                         عین غیـرت شـد و آتش به همه عالم زد

غیرت مرز آگاهی و شهادت است ، یعنی نقطه اوج آگاه شدن ، جلوه حسن آرام آرام مارا بسمت خودش می کشد . در جلوه حسن آگاهی ما،آگاهی تدریجی و رو به افزایش است و بعد یکباره یک جلوه ای صورت می گیرد که ما به آن  ”جلوه جلالیّه“  می گوئیم .

جلوه جلالیّه جلوه آتش زن است ،ولی نه برای اینکه منهدم کند . آتشش، آتش خنده است ، آتش پیروزی است .  به بد و نیک جهان همچو شرر می خندی

نمی خواهد چیزی را به کام خودش  بکشد  ” خندان است و شادان. به بد و نیک جهان همچو شرر می خندد   آن جلوه جلالیّه برای بسیاری از شهدا لحظه دیدار و وصال است و آن را با همه کس هم در میان نمی گذارند .  با معیارهای ما، ظاهرا” هیچ زیبائی در جلال نیست و هیچ سنخیّتی هم با آن تعریفهای موجود در ذهن ما ندارد به همین دلیل ما هم تاب دیدنش را نداریم ، دنبال آن هم نیستیم و تحملش راهم نداریم،

الاّ عِبادیَ الْمُخْلِصین قَلیلاً وَ شَکورا ، در ارتباط با نحوه شهادت سیّدالشّهدا و چرائی این داستان ، نیاز  به بررسیهای عقلانی قضیه شخصیت امام و نهضت عاشورا است  ، امّا عناصر متعددی در این شخصیت ، اثر گذاری کرده که  یکی از آنها ، عنصر امر به معروف و نهی از منکر است .

امام می بایست که آمر به معروف و ناهی از منکر باشد ، وقتیکه امام می دیدند که جامعه ظلم زده است .فساد وظلم و کفر در حکومت به شدت نمایان گشته و عامه مردم ازحداقل حقوق خود محرومند،قلمها شکسته زبانها بسته وتنها قلیلی برخوردار از امکانات کثیر‌هستند، ایشان هم عقلا”به وظیفه و تکلیفی که دارد بایدعمل کند .

یکی دیگر از عناصر حاکم بر شخصیّت این نهضت عنصر عقلانی است ،  در آن فاصله شش ماهه ای که امام از مدینه به سمت کربلا کشیده شد ، چندی در مکه حضور داشت که تعداد ۱۸ هزار یا ۲۴ هزار نامه به دست ایشان رسید و شما می دانید که کسانی که به امام نامه نوشتند ، آدمهای معمولی نبودند ، هریک از آنها حتماً یک زیرمجموعه هائی از افراد و فرمانبردارانی داشتند ، اگر او حتّی امام هم نبود، واینهمه تقاضا نامه به سمت او گسیل می شد و از ایشان درخواست می کردند که حکومت را به دست بگیرد ، در اینجا قطعاً و به تبع عقلانیّت می باید این اجابت صورت بگیرد ، شرایط حکومت اقتضای مبارزه را دارد ،  شرایط وجودی امام اقتضای آمر بودن به معروف و ناهی بودن از منکر را دارد ، خوب چرا اتفاق نیافتد ؟  پس اینجا هم یک جنبه تکلیفی دیگر حاکم می شد و امام می بایست حرکت می کرد .  امّا  عقل آمد کزان شعله چراغ افروزد  ولی کارش نگرفت ، غیرت معشوق اجازه نمی دهد که عاشق ، او را درک نکرده  به او نزدیک بشود ، اصلاً فضا و حریم معشوق، عشق آگاهی است ، از این آگاهی های ظاهری بگذرید ، وقتی بحث از آگاهی می شود ، این آگاهی حجاب آلود را اصلاً در نظر نگیرید .

  لقب سیّدالشّهدا را اختصاص ندهید به اینکه عده ای بودند ، شهید شدند و ایشان سرور وآقای آنها بودند ، یعنی فرمانده شهیدان ، قدری هم از این باب نگاه کنید که سیّدالشّهدا یعنی بزرگِ آن کسانی که باعشق آگاهی در حریمِ معشوق راه یافتند ، اوجِ آگاه شدن ، آنجاکه همه هویّتِ شخص از بین می رود و مقام،مقام فناست ، وصل می شود و به یک هویّت جدیدی راه پیدا می کند ، قطره ایست که در آن دریا حضور پیدا می کند و از آن پس هویّت دریا بر او اتلاق می گردد ، آن مرحله  از آگاهی،نصیب هر کس نمی شود،  وقتی  هم نصیب شخصی شد ، یقیناً آن لحظه ، لحظه جسم ترکاندن اوست است ، انفجار جسم است ، خروجِ روان از جسم ، کسی که به آن مرحله آگاهی راه پیداکند ، حتماً جان از جسمِ او خارج می شود  ، یک جور مرگی است که دراثر تجلّی صورت می گیرد ، یعنی یکباره  حجمی از حسن بر او جاری می شود ، آن یکباره جاری شدن هیبت جلال دارد و شخص همانجا جان  را تخلیه می کند .

 لذا شهدای کربلا کسانی بودند که در اعلا درجه آگاهی قرار گرفتند ، بین آنها و آگاهی فاصله ای نبود ، بین شخص و آگاهی وحدت برقرار شد .  این را مرحله هفتم آگاهی می گویند .

وحدت بین شخص و آگاهی ، آنجا دیگر فاعل و فعل و مفعول یکی است ، وحدت تامّه آنجا ظهور پیدا می کند ، این وحدتِ پرهیبت ، جلوه جلالیّه است و هرکس که به آن مرتبت راه پیدا کند ، یقیناً دیگر در جسم خاکی قرار نمی گیرد و سیّدالشّهدا یعنی کسی که طالبین را به این مرحله آگاهی راهنمائی و هدایت نمود ،   آن جلوه چرا و کجا صورت می گیرد ؟

اعتقاد ما این است که بین خدا و هستی،  انسان و هستی و لاجرم بین انسان و هستی و خدا ، یک وحدتِ ماهُوی وجود دارد .   ماهُوی را به این لحاظ می گوئیم که درکِ ما درکِ سطحی است ، تعمّق در این معنا ، ارکان وحدت را به ما می فهماند . مسئله،مسئله کشفی است، مسئله نقلی نیست .

در توضیح آیه سوره نور گفته شد که انسانِ کامل ( امام ) کسی که به درجه ولایتِ خداوندی راه پیدا کرده ، مرکز اتصال این وحدت سه گانه است ، یعنی مشکات ، مصباح و زجاجه ، زجاجه یعنی وجود این آدمِ منیر  ، مشکات یعنی هستی و مصباح هم به معنی نورالانوار است که در هستی جریان دارد  .

انسان کامل یعنی زجاجه ، انسانی است که نقطه عطف و اتصال و توضیح این وحدت است .  حالا این انسان سمبلی از اراده خداست ، قبلاً گفتیم که عرفان توضیح جهان در پرتوِ اسماء است ، یعنی اینکه برای هر اسمی یک مصداقی در عالم وجود دارد ، وقتی می گوئیم : ولیّ اسم خداست ، باید دنبال مصداق ”ولیِّ خدا“ بگردیم ، یعنی خدا اسم بی مسمّا ندارد ، وقتی گفتیم ”ولیّ اسم خداست“ حتماً هر زمان این اسم ظهور ناسوتی هم دارد .

امّا می گوئیم : رسول اسمِ خدا نیست ، لزومی هم ندارد که ما دنبال مصداق آن بگردیم ، خوب شهید اسم خداست ، بنابراین مصداق دارد ،حال چرا؟ گفتیم وحدت بین خدا و مصادیق اسمش به ظهور جلالیّه اش ارتباط پیدا می کند، ” این ظهور هیبت جلالیّه خداوند در یک لحظه و در وجود یک شخص ،یعنی تجسّم خدا،  آن روایت را بخاطر بیاورید که امام حسین جدِّشان را به خواب دیده و ایشان به امام فرموده بودند :

”‌ اِنََّ اللهَ شاءَ یَراکَ قَتیلا“ 

یا حسین خدا دوست دارد که تو را قتیل و کشته ببیند .

 این تصوّر در نسلِ جوان ما مورد سؤال است که آیا امام حسین از جانب خدا مأمور بود که به کربلا برود و کشته شود؟   اگر مأمور بود و قرار بود که کشته شود ، پس شأن فضیلت امام حسین کجا می رود‌؟ یعنی خدا هر کس را که دوست داشته باشد که قتیل و شهید و در خون ببیند همین می شود ، خب اگر امام کُشی جرم است ، امام هم اگر خودش را در مصاف کشته شدن قرار بدهد هم جرم است . چرا خدا خواسته که حسین را قتیل ببیند ؟چرا خدا خواسته که این انسان کامل را ، این مظهر اسم ولی خود را در خون ببیند؟

بر خویش نظر داشت که برلوح رقم زد 

                                        کلک  ازلی  نقش  جمال ابدی را 

” کُنتُ کَنزَا مَخْفیّا و اَحْببْتُ اَنْ اُعْرَفْ “ ما یک مجموعه راز آلودِ پنهان بودیم و هستیم ( این بودیم مربوط به ماضی نیست ، در هر لحظه نسبت به زمان قبل است ، چون تجلّی دم به دم است و هر دم جلوه دارد صورت می گیرد ، لذا این روایت درست است .)

پس خلق کردیم ” فَخَلَقْتَ الْخَلْقْ لِکَیْ اُعْرَفْ “ ما برای اینکه خودمان را ببینیم ، لذا خلق کردیم تاخود را بشناسیم. ما  می خواستیم که ظهور اوج آگاهی و شهادت خودمان را ببینیم ، حسین را خلق کردیم ، هر جلوه ای که در عالم ناسوت صورت می گیرد ، هر کجا که جسم ترکاندنی وجود دارد ، ظهور اراده و مشیّت خداوندی بوده ، یعنی  می خواسته آن شکل خودش را هم ببیند ، مگر غیر از این است ؟

           ” بر خویش نظر داشت که بر لوح رقم زد “

تمام این رقم زدنها بر الواح خلقت در عالم ناسوت ، فقط برای این بود که می خواسته خویشتن را به ظهور برساند ، این به ظهور رساندن  در یک یکِ این حوادث است ، این جور جان باختن ها اصلاً مخصوص امام نیست ، در آن دقت بیشتری کنید .

هر کس در آن لحظه به اوج آگاهی راه پیدا کند ، دیگر جسم متعلق به او نیست،رها می شود ، مثلاً وقتی   می گویند شما شهادت بدهید آیا بدین معنی است که خود را بِکُشید؟ خیر ، شهادت دادن یعنی ”با مهدِ شهدِ آگاهیِ عالم  وحدت برقرار کردن  شهید یعنی”وحدتی“ یعنی کسی که غرق در آگاهی  است نه در خون  ، ”ثار“  به معنی آگاهی است .

 یکی از معانی ثارَاللّه یعنی آگاهی متصل به خداست ، والّا خدا خونخواهی چه کسی را می خواهد بکند ؟   اصلاً مگر خدا خون دارد که ما بخواهیم بگوئیم که خونخواهی خدا؟ این خونخواهی و این دنبال ثارِ خدا رفتن و حسین را ثارَاللّه معرفی کردن بدین معنی نیست که حسین خون خداست ، ” حسین مظهر اراده و آگاهی خداست “ حسین یعنی همه شفافیّت آن آگاهیِ الهی ،  بالاترین مرحله آگاهی را آگاهی الهی می گویند، یعنی آگاهی ای که شخص در مقام فنا قرار گرفته ، آنوقت دیگر عالم و علم و معلوم یکی شده ، فاعل و فعل و مفعول یکی شده ، اصلاً شهادت و شهید و مشهد یکی شده ، لذا این جور جان باختن ها که شخص در اوج التذاذ روحی قرار گرفته ، مصداق بارز شهادت است و شما می دانید که لذّت بخش ترین لحظات عرفا و اولیاء خدا لحظه جان باختن آنهاست ، به همین خاطر آنها اینطور عاشقانه جان باختند .

           دشمـن  خویشـیـم و یـار آنـکـه  ما را     

       غرق دریائیم و ما را موج دریا می کُشد

         خویش را فربه نمائیم از پی قربان خویش

                   کان قصاب عاشقانه خوش نغز و زیبا می کُشد

این نوع جان باختن است که آنها عاشقانه استقبال می کردند ، چون در التذاذ روحی بودند، در روایات شیعی می گویند: مؤمن در لحظه جان باختن ، مولایش امیرالمؤمنین را زیارت می کند و آن لحظه دیدار آنقدر لذّت بخش است که تلخی جان کندن را فراموش می کند ، اگر به این روایت اعتقاد داشته باشیم ، می بینیم که مقدمه دیدار است ، پس هر کس که در حضور است و مشغول دیدار است و همنشینی دارد ، جان باختنش  برایش لذّت بخش است ، لذا آن تجلّی صورت می گیرد .

        در ازل پرتو حسنت ز تجلّی دم زد

                                    عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد

معشوق اگر جلوه بکند و عاشق مشغول او نباشد ، البته غیرت دارد .      معشوق شوقش اینست که عاشق را به خودش متوجه بکند ،

” مَنْ عَشَقَ ، عَشَقْتُهُ ، فَمَنْ عَشَقْتُهُ قَتَلْتُهُ “ 

لذا جلوه های مرگ اینچنینی ، اینگونه جان باختن ها و خروج روح از بدن در اینجور مصادیق زمینی ، هیچ نیست الّا اینکه اوخود ظهورنموده است.

شیخ نجم الدّین کبری که شیخِ ولی پرور لقب گرفت و صدتا از شاگردانش به درجه ولایت راه پیدا کردند ، وقتی در مصاف حمله مغول قرار گرفت ، او هم شمشیر برداشت و حمله را پاسخ داد و در لحظات مرگش وقتی یکی از سربازان مغول سرش را گرفته بود که بِبُرَد ، یک کلاه مغولی هم سرش بود و منگوله ای هم به کلاه آویزان بود ،  در آن حالت که نگاه می کرد گویاخدارا می دید می گفت :  حالا امروز این جوری ظهور کردی ؟ قاتل مغولی را نمی دید ، کس دیگری را می دید که می گفت اینجور ظهور کردی ؟ بکش ، ما که تسلیم هستیم ، ماکه یک عمر تسلیم تو بودیم ،  چه قشنگ هم شدی ، چه کلاه قشنگی هم سرت گذاشته ای ، یعنی هم او تجلّی را آن جور می بیند و هم خود او مصداق تجلّی خداست “ خدا وقتی می خواهد که  خودش راشهید ببیند ، یک شهادتی را رقم می زند ، خودش آنجا حضور دارد و آن اتفاق را صورت می دهد .

 حسین که بود ؟ آنهمه مضامین عشقی در واپسین لحظات ، آیا جز این بود که خوداو داشت  سخن می گفت ؟

     گر چه قرآن از لب پیغمبر است

                                               هرکه گوید حق نگفته کافراست

این جمله بسیار زیبا از بزرگی است و این داستان در مثنوی نقل شده ، البته جای دیگری هم نیامده ، موضوع برخورد امیرالمؤمنین با عمربن عبدود که روی سینه او نشسته بودند و او بر حضرت خدو انداخت و توهینی کرد و علی بلند شد و رفت و بعد آمد  ،و چون از او پرسیدند که چرا اینکار را کردی ؟ علی گفت : چون من آن لحظه احساس غضب کردم ، خواستم که خنجرم مطیع غضب من نباشد . بزرگی بر این موضوع ایراد وارد کرد که:  نفسِ ولیِّ خدا، نفسِ خداست ، اگر اتصال برقرار نشده باشد که به او ولی نمی گویند ،ولیِّ خدا مظهری از همه قوایِ خداست ، نفسِ خدا  نمی توانسته غضب برداشته باشد که بعد برود تمرین کند و برگردد ، هر چه بود سِرِّ دیگری در آن بوده ، چون نفسِ ولیِّ خدا نفسِ او نیست ، نفسِ خداست ، در نفسِ خدا هم غضب به آن معنا که از خدوی کسی غضبناک بشود ، وجود ندارد.

مگر عمربن عبدود که بوده ؟عمربن عبدود که بوده ؟ ابن ملجم که بوده ؟ آیا در فیلمهای اساطیری دیده اید که در انتهای فیلم دو نفرمی مانند ، قهرمان فیلم همینجوری کشته نمیشود ، آنکس که قهرمان است و همه فیلم را تحت تأثیر شخصیّت او ساخته اند ، آن آدم رایک کسی می کُشد که به طریقی هم کفه او است ، هم کفه خود اوست . ابن ملجم موازی علی بود ، والّا دستش به علی نمی رسید .  ” لاحَوْلِ وَلا قُوَّتِ اِلّا بِاللّه “  قدرت شمشیر ابن ملجم از کجا آمده بود؟ آیا در عالم وحدت غیر از یک خدا و یک نیرو چیز دیگری هم هست که قوای بازوی ابن ملجم بشود؟  آنوقت کسی که شمشیرش می خواهد علی را بردارد، خودش نباید یک کسی باشد ؟ دارای نیروهای مساوی باشد؟ یعنی قهرمان دیگری است در یک طرف دیگر ، در اینجا هم همینطور است ، اگر عمربن عبدود نبود ، این چهره قهرمانانه علی در تاریخ بجا نمی ماند ، باید یک ملاتی و  یک قوّتی بیاید تا علی را اینطور مطرح کند . ” این کفر نباشد سخن کفر نه این است “ آنجا هم مواجهه با دو جلوه حق است ، تجلّی این است ، اینها چهره هائی است که جلالیّه است و شما خوشتان نمی آید و نمی توانید پذیرا شوید ،  دوست دارید که بگوئیم علی همانست که با یک شمشیر ۱۵۰۰ نفر را می کشت ، جمال در چهره ما این است ،اسطوره سازی و آنوقت رازهای پس پرده اسطوره سازیها را جلال می دانیم . بر می گردیم به قضیه عاشورا ، قضیه امام حسین هر چه بود ، دیگر از صبح عاشورا تا ظهر عاشورا موتور حرکت دهنده اش دین نبود .

از همان لحظه که به او امر بیعت ابلاغ شد و او گفت که

” اَلا دَعیِّ ابنِ دَعی قَد رَکَّزَ بَینِ اِثْتَنَیْنِ بَیْنِ سِلَّتْ وَ ذِلَّتْ هِیْهاتْ مِنَّ ذِلَّه “

این دعی ، این پستِ از نسلِ پست ، آمده ما را در مرکز دو مسئله قرار داده ، یا جنگ کنیم و یا رأی بدهیم ، آیا اگر من به حکومت رأی آری ندهم باید کشته شوم ؟ولی اگر قرار باشد که ذلّتی باشد ، من رأی نمی دهم

هیچ رنگ و بوئی از دین در آن نیست اینجا یعنی دیگر شعار امام حسین ، شعار دینی نیست ، او گفت : دامنی که مرا پرورش داده به من فرهنگ ذلّت را آموزش نداده ، من در دامن کسی بزرگ شدم که به من این چیزها را یاد نداده. اینجاست که فراتر از تکلیف است ، او دیگر تکلیفی نداشت ، تکلیف دینی دیگر بس بود ، تکلیف دینی میگفت که صیانت نفس ارجح است ، چون همه این داستان برای صیانت نفس است ، آنهم نفسِ امام حسین ، آیا حیف نیست که امام حسین به خاطر یک رأی کشته شود ؟  اگر تکلیف بود ، تا همان شب دهم بس بود ، از صبح دهم دیگر تکلیف نبود ، دیگر چیزی که بود خروج این آدم از جسمش بود .

بعد آخرین جمله

وَ اِن لَم یَکُن لَکُم دیْنا فَکونُ اَحْراراً فیْ دُنْیاکُمْ“

” اگر دین ندارید ، آزاده باشید “

اینجا به ماهیّت این شعار توجّه کنید ، میگوید اگر دین ندارید اشکال ندارد ، ما به دین تو کاری نداریم ،کما اینکه وقتی که حرّ پیش امام حسین آمد ، امام به او نگفت که (اوّل برو توبه بکن یا دو رکعت نماز بخوان بعد بیا با من صحبت کن ، چون جرم کردی و تا استغفار و توبه نکنی من با تو صحبت نمی کنم ) حرّ سرش پائین بود ، امام گفت : سرت را بالا بگیر ، تو حرّی ، مادرت تو را حرّ نام نهاده ، مشتری تو هم فقط منم ، منتظرت هم بودم ، بیا . در نهضت امام حسین آزادی وجود نداشت آزادگی وجود دارد  ، اصلاً امام حسین دنبال آزادی نبود ، چه آزادی ای می خواست باشد جز این که می خواست صیانت آزادگی خود را حفظ کند ، در آن نصف روز عاشورا که به اعتقاد ما تعیّن و تجسّم عرفان است ، یعنی هر چه که همه از عرفان گفته اند و یا امام حسین در عرفان نظری خود ” دعای عرفه “ فرموده اند ، عرفان عملیِ آن در این نصف روز عاشورا تجلّی پیدا می کند ، این عرفان عملی را که در لفظ و حرکت امام حسین می بینید در این نصف روز نمی توانست رنگ دیگری داشته باشد ، البته ما در شخصیّت و انگیزه دینی امام حسین و در عنصر امر به معروف و نهی از منکر و اراده امام حسین برای برپا نگاه داشتن پرچم دین پیغمبر شک نداریم ، ولی اینجا دیگر داستان چیز دیگری است .

  حرفهای امام حسین دیگر بشری نیست و آن عنصر عشقی است ،  نه عقلی و نه دینی است ، یعنی آنجا دیگر انگیزه دین و عقل وجود نداشت ، ظهور آن عنصر عشقی در همان نصف روز عاشوراست ، بقدری هم این عنصر، قوی و ستبر بود که جسم او را ترکاند و همه آنهائی هم که در رکاب امام حسین آمده بودند از همین شهد ، از همین جنس ، از همین متاع گیرشان آمده بود. و دشمن لعین و خیلی پست بود که می گویند : قراربود به بعضی از آنها به حدِّ یک شمشیر مزد بدهند ، همین حدّ را داشتند ، اینها به خیمه گاه حمله کردند و برای امام حسین قابل تحمّل نبود که تا هست ، خیمه ها هم به اسارت و غارت در بیاید ، آنجاست که ما می بینیم حتّی قبل از اینکه چشمانشان بسته شود ،  در یک حالت زار و با زحمت و تکیه به شمشیرشان بلند شده و این خطابه را می فرمایند که حالا دین ندارید ، آزاده هم نیستید ؟ آزاده باشید ، یعنی شما می توانید دین نداشته باشید ولی آزاده باشید ،  شما می توانید که تابع یکی از این دستگاههای مذهبی نباشید ، همه انبیاء آمدند همین را بگویند ، یک کلام خواستند بگویند و چون گفتن آن یک کلام مشکل بود ، اینهمه مقدمه گفتند ، ولی حاصل کارگه کون و مکان اینهمه نیست ، یک کلمه است و آن آزادگی است .  حالا این آزادگی در لِسانِ امام حسین چه بود ؟ چه چیزی می توانسته باشد که فکر کنیم  امام حسین را به جنگ کشانده ؟ همین چیزهائی که ما انتظار داریم ؟   آیا تعبیر امام حسین از آزادگی با تعبیر ما چه وجه مشترکی می توانست داشته باشد ؟ عرفا و اولیای ما، همه مستور نقاب غیرت بودند ،چون نمی توانستند حرفی را که در دلشان گذاشته مطرح بکنند، همان مطلبی را که همه انبیاء آمدند که آن خبر را بدهند ولی هیچکس فکر نمی کند که آن خبر چیست ، بهر حال در بیان وحدتی این نوع مرگها که درربودنی است ، جلوه ای است و جان بُر است ، اینها ظهورات ناسوتی حضرت حق است ، یعنی دلش می خواسته  یک جلوه اینجوری هم در خلقت داشته باشد ، لذا اینگونه ظهور می کند .

دلش می خواسته که یک جلوه ای از مظلومیّت تامّه داشته باشد ، علی را خلق می کند ، یک جلوه ای  از مظهریّت تامّه شهادت عاشقانه داشته باشد ، حسین را خلق می کند ، که به ما آموزش بدهد ، مگر جز خدا کس دیگری می تواند معلم ما باشد ؟ بعد اینهمه احادیث هم با این داستان آمیخته شده ، داستان ازدواج قاسم و داستان لیلای علی اکبر و جنبه های مجعول ، تحریف شده و دروغ و کذب .

نگاهی هم که مولانا در مسئله عاشورا به ما آموخت ، نگاهی بی بدیل و بی نظیر بود و قبل از آن چنین نگاهی نبود ، چون گفت آنها خسرو دین بودند ، آنها اصلاً عقربه عشق اند ،

        کجائید  ای  شهیــدان  خدائـی             بلا جـویان دشت کربلائی   

        کجائید ای سبک روحان عاشق            پرنده تر  ز مرغان  هوائی      

        کجائید ای  در زنـدان شـکسته           بداده  وامداران  را  رهـایی

این رهائی دادن ، کار انسان ناسوتی نیست .

جلوه ای کرد  رخش دید ملک تاب نداشت              عین غیرت شد و آتش به همه عالم زد “

اگر معشوق جلوه بکند و عاشق درک نداشته باشد ، آن لحظه غفلت است ، یک لحظه غفلت کردن ، جلوه معشوق صورت بگیرد و عاشق غافل از این جلوه بشود ، بلافاصله جلوه بزرگتر که تجلّی است صورت می گیرد و می بَرَد ، بدون اراده و بدون اختیار ، ” عین غیرت شد و آتش به همه عالم زد “ معشوق غیور است ، چطور می شود که خدا غیور نباشد ، به همین دلیل جواب جلوه خودش را جز خودش نمی تواند بدهد ، جواب جلوه معشوقی شهادت را جز خودش در غالب حسین نمی تواند بدهد ، جواب جلوه مظلومیّت خودش را جز خودش در غالب علی نمی تواند بدهد و هر کجا این جلوه هست بدانید که حضور و ظهور خودش است .

 

اشتراک گذاری

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *