اخلاق درمثنوی

    عشق بحری آسمان  بر وی کفی                        چون   زلیخا در هوای یوسفی

    در گـردون ها ز موج   عشق دان                        گر نبودی عشق بفـسردی جهان

    کی   جمادی محو گشتی در نبات                        کی فدای  روح گشتی نامیات

تصوف از کلمۀ صوف به معنای پشمینه و پشمینه پوشی ، اعراض از دنیا ونوعی بی اعتنایی زاهدانه می آید . واصلا”مسئلۀ تصوف ، ازهمین مقولۀ دیرینه هم شروع شد:

      تصوف چیست در صبر آرمیدن                      طمع    از جملۀ    عالم   بریدن

      توکل چیست ؟ پی کردن زبان را                     زخود به خواستن خلق جهان را

      فنا گشتن   دل  از جان  برگرفتن                    همه  انداختن  آن  بر    گرفتن

(عطار)

مولوی ، سلطان ادبیات عشق است .وتصوف در زمان او بر مدار عشق قرار گرفت واز این حیث  به اوج خود رسید . در مثنوی او، ازعشق بیش از هزچیز دیگری سخن رفته است.تا جائیکه می توان مثنوی را عشق نامۀ مولوی هم دانست. همۀ بزرگان وقتی سخن میگفتند، یک حرف اصلی داشتند و دهها حرف های حاشیه ای دیگر که آنها را هم در توضیح همان یک حرف اصلی خود میگفتند.

      در دکان کفشگر چرم است خوب                   قالب کفش است اگر بینی تو چوب

      پیش   بزازان  قز  و انکن   بود                    بهر    گز باشد  اگر   آهن    بود

ولازم به توضیح است که عشق را اگربر دونوع محبی بدانیم و محبوبی ، عشق نزد مولوی را باید عشق محبوبی دانست و عشق نزد حافظ را ، عشق محبی.

حال این عشق نزد همگان، بالطبع معشوقی هم دارد که عاشق را بیقرار خود نموده و بسوی خود میخواند .معشوق هم میباید صورتی داشته باشد که عاشق با دیدن آن از خود بیخود گردد.ولی نزد مولوی این معشوق بیصورت است و به هیچ صورتی نمی پیوندد:

      چون بود آن چون که از چونی رهید           در  حیاتستان       بی چونی   رسید

      گشت چونی     بخش اندر    لامکان          گرد خوانش جمله جونان چون سگان

بر خلاف حافظ و دورۀ او که معشوق عرفانی ،با صورت آدمی آمیخته گردید:

گل دربرو می در کف و معشوق به  کام است

                             سلطان جهان هم به چنین روز غلام است

گفتمش در عین وصل این ناله و فریاد چیست

                             گفت مارا جلوۀ معشوق بر این کار داشت

از  چار چیز    مگذر    گر   عاقلی  و    زیرک

                             امن و شراب بی غش معشوق و جای خالی


حالا این معشوق ودر حضور او بودن چه با صورت و چه بیصورت ،آثار و تبعات اخلاقی هم دارد.اول خصوصیت آن ،ترک خودبزرگ بینی و خودپسندی و خودخواهی است. نشانۀ این ترک خودیت هم، ابراز نیاز و اظهار طلب در برخورداری ازحضِّّ حضور یار است:

     درکوی عشق شوکت شاهی نمی خرند                              اقرار  بندگی کن   و اظهار  چاکری

به اعتقاد مولوی اظهارعشق هم نمادی ازشاُِِِِن آدمیت آدمی است و از حیوانات نمیتوان انتظار ابراز عشق برد:

     این چنین خاصیتی در آدمی است             مهر حیوان را کم است آن از کمیست

پس ابراز دوست داشتن نکردن پیش محبوب ، کمال خودخواهی است و درآن نشان خوددوستی  موج میزند.مولوی میگوید پیامیر چون چنین بود به عایشه ابراز دوست داشتن و علاقه میکرد. می گفت آن کسی که خود مورد نیاز همۀ عالم بود،و خداوند اورا فخر موجودات نام نهاده بود،نیازمند ابراز عشق به عایشه بود:

      آن که عالم مست گفتارش بدی                     کلمینی  یا  حمیرا  می زدی

پیامبر هم بدلیل آنکه چون پیامبر بود و برایش کسر شاُن بیاورد از ابراز نیاز به هم صحبتی با عایشه دریغ نمی نمود.

فرشته هم عاشق نمیشود.در سرشت او قرار داده نشده است:

تو آدمی نه ملک خارغم   بخاطر توست

                                  پدر  نگفت  که این  اسم  در اسماء دید

من از سـلاله  آلالــه های  خونیــن ام 

                                     که عشق سرخ مرا چشم سبز صحرا دید

اشاره به روزی است که آدم رانده شدۀ از بهشت را خداوند مورد مهر خود قرارداد و یرای آنکه راه توبه را به او نشان دهد ، تعدادی اسم در آسمان وجودش به او نشان دادکه دربین آن اسماء ، کلمۀ عشق ،غم ودرد هم وجود داشت. این عشق و متغاقبا” درد ناشی از آن مخصوص آدمی است:

فرشته عشق نداند که چیست قصه مخوان          بخواه جام و شرابی به خاک آدم ریز

فرشتگان باعشق آشنایی ندارند و حیوانات  با درد.نه اینکه حیوانات اصلا” دردشان نمی آید ،با دردهای وجودی آدمیان بیگانه اند.دردهای وجودی یعنی دردهایی که انسان همین که هست از آن دردها یرخورداراست. مثل تولد و مرگ و دوست داشتن و جدایی از یار و آبرو داری و…

یکی از وسایلی که انسان را خودبین میکند ، احساس دانستن است. انسان به هوای دانش و دانسته هایش ، بقول خواجه از اسباب طرب محروم میشود:

به عجب علم نتوان شد ز اسباب طرب محروم

                               بیا ساقی که جاهل را هنی(راحتتر) تر می رسد روزی

گفتیم احساس دانستن چون حس دانستن خود بخود نوعی توهم را هم بدنبال دارد.توهم اینکه دیگر طلب بس است .بیگانه می شود و با توهماش زندگی می کند. مولوی اینکونه افراد رادرراه ماندگانی میداند که خودشان را واصل میدانند:

           من غلام آن مس همت پرست               کو بغیر از کیمیا نارد شکست

           من غلام آن که او درهـر رباط              خویش را واصل نداند برسماط

    بس رباطی که بباید ترک کرد               تا به مسکن در رسد یک روزمرد

درنتیجه علم به ما یک کاذبیت و احساس زنده بودن کاذبی می دهد. در مقابل عشق ، به تعبیر مولوی ،انسان را میمیراند ولی:

        مردن عاشق خود یک نوع نیست       عاشقان را هر زمان خود مردنی است

مردن عاشق ، درواقع مردن پیش معشوق است. ترک نشانه های هستی اواست و نه خود هستی.عاشق در برابر معشوق اش از هرچه که هویت و اتیکت وتعاریف اجتماعی،علمی،و تعین های اوست ، میمیرد. انسان بغیر از حیات طبیعی اش به چیزهای دیگری نیز زنده و وابسته است .مولوی حدیث پیامبر که گفته اند: موت قبل ان تموت را بکار میگیرد  :

     بهر این گفت آن رسول خوش پیام               رمز” موت و قبل موت” یا کرام

در اینجا مولوی نظری هم دارد مبنی براینکه درخت رذایل را میبایست یکجا برکند وریزه ریزه وررفتن با آن ، فساد را بیشتر میکند. چون همین مقدار که تو مشغول ذره ذره کندن آنها هستی هم خودت درحال ناتوان تر شدن هستی و هم آن رذایل نیز رفته رفته در حال چاق شدن و ستبر شدن است :

    خاربن هرروز و هردم سبز و تر                خارکن هرروز زار و خشک وتر

مبارزۀ تدریجی همیشه موفقیت درپی ندارد و در بسیاری از موارد به عکس خود نیز تبدیل میشود.پس :

    جمع   باید کرد  اجزاء را به عشق               تا شوی خوش چون سمرقند و دمشق

وتنها وتنها به مدد همین عشق، همین عشق حتی زمینی است که انسان قادر خواهد بود که باانگیزۀ قوی در میدان نیرد پیروز باشد و فضیلت آدمی را در خود زنده نگاهدارد.

مولوی علت پرهیز و استکبار ابلیس را ،نداشتن عشق او میداند. و معتقد است که ابلیس بجای عشق ، زیرکی داشت:

  داند او کو نیکبخت و محرم است                  زیرکی ز ابلیس و عشق از آدم است

 عشق چون کشتی بود بهر خواص                 کو   بود  آفت  بود  اغلب      خلاص

  زیرکی  بفروش  و حیرانی    بخر                 زیرکی  ظن  است و  حیرانی     نظر

او میگوید حتی پلیدترین آدمیان که در همه چیز و همه جا به زیرکی و سیاسی گری مشغول اند،اگر عاشق شوند از تمام پلیدیها یکباره رها میشوند. ازنظر او حد فاصلۀ جبرئیلی و ابلیسی، عشق است:

   دیو اگر عاشق شود هم گوی برد                   جبرئیلی گشت و آن دیوی بمرد


در این روش عشقی مولوی ،قدرت معشوق در عاشق تجلی میکند و نیروی تازه و غریبی در درون عاشق راه میابدو درواقع نوعی اتحاد عاشق ومعشوق به وحدت آنها تبدیل میگردد. معشوق هم غیور است و وقتی در دل عاشق راه یافت ،خود از به دفاع مشغول میشود.به ین داستان توجه کنید که عاشقی در منزل معشوق را می کوبد ووقتی که معشوق ازدرون خانه سؤال میکند که کیست ؟ درپشت در آن شخص می گوید که منم! معشوق همین مقدار خودگویی را هم از عاشق بر نمی تابد:

آن    یـکـی  آمــد  در   یــاری   بزد              گفت  یارش   کیست   ای معتمد

 گفت من، گفتش  برو هنگام نیست           برچنین خوانی مقام   خام نیست   

خام   را    جز  آتش  هجر     فراق              کی   پزد  کی  وارهاند  از نفاق

رفت  آن مسکیـن و   سـالی  در سـفر          در فراق    یار سوزید   از شرر

    پخــته گشت آن سوخـته پس باز گشت              باز گرد    خانۀ  همــباز     گشت

 حلقه زد بر در بصد ترس   و   ادب               تا بنـجهد  بــی ادب    لفظی ز لب

  بانــگ زد  یارش کــه بر  درکیست آن              گفت بردر هم تویی ای دلستان

    گفت  اکنون  چون منی ای  من درآ                نیست گنجایی دو من را درسرا       

نکته ای هم درباب وصال عاشقی قابل گفتن است. وصال در عشق های زمینی ، حتما” بصورت جسمانی است .یعنی غایت این نوع عشق ، رسیدن به کام معشوق است. ولی در مورد عشق های عرفانی، وصال معنای ترک سرکشی را دارد.یعنی سرکوب کردن خودکامگی ها و خود خواهی ها . منتها چون این ترک گفتن ها ، بسیار مشکل و مجاهدت طلب اند،وصال هم امری بعید و دور ازدسترس تلقی می گردد.

پاکبازی در اینجا این معنی را میدهد.درراه باختن، از همۀ عیب ها و پلیدی ها و خودخواهی ها ، درگذشتن و پاک،  “بازی”  را ،باختن است .

 

اشتراک گذاری

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *