درکم نمى کند قفس تنگ و تار من
از من گرفته، جبر زمان اختیار من
در کنج این قفس بستوه امدم، بدان
اواى درد کشته، همه روزگار من
دور از شمیم عشق، در انبوه مرغکان
بیهوده میرود ، نفس بی شمار من
کویا نبود سهم من و تو، به دوستی؟
قسمت نبود، تا که بمانى کنار من
امد خزان بوقت بهاران زندگی
ترسم نیابمت بوداعی، بهار من
دیگر نمانده طاقت و صبرم تمام شد
رحمى بحال ما بنما؟ غمگسار من
هر شام. تا سپیده ، امیدم بافتاب
بازا؟ بسر رسیده دگر انتظار من
در شهر و هر دیار ، بگیرم سراغ تو
پرسم از این و ان، که ندیدى نکار من؟
بیهوده انتظار رهایی کشد ” رها“
هرگز نبوده شاخ گلی سایه سار من
جبرئیلی (رها)
پاسخی بگذارید