بیایید تا جمله مستان شویم
ز مجموع هستی پریشان شویم
چو مستان به هم مهربانی کنیم
دمی بی ریــا، زنـدگــانی کنـیم
قال نبی (ص): « من عشَقَ فَعف وکَتَم فمات مات شهیداً »
پیغمبر فرمود: هرکس عاشق شود و پاکدامنی بورزد و پنهان نگاهدارد، پس بمیرد، شهید است
عشق که اصلی ترین عنصر تفکر عارفان را تشکیل می دهد، ازبحث برانگیزترین و نیز شرح طلب ترین مقولات غیرملموس انسانی است. عاشق به یاد معشوق و در راه وصل اوبه جهان زیرین نزدیک گشته ودر اثر این نزدیکی روحانیت عالم بالا را درمی یابد. خود را لطیف دیده و لذا مهیا برای پرواز. شیخ شطاّح روزبهان بقلی که حافظ به قولی ضعیف، ممکن است متأثر از اوباشد می گوید:
« وقتی عشق می آید، چه ازجنس طبیعی وچه ازجنس روحانی قابل ستایش است. چون عشق طبیعی منهاج عشق روحانی است و عشق روحانی منهاج عشق ربانی است. « المجاز قنطره الحقیقه » صورت های مجازی پلی هستند که مارا به سوی حقیقت هدایت می کند.
این عشق ازهر نوع که باشد، عاشق را لطیف کرده و وی را به عالم بالا رهنمون می شود
عاشقی گر زین سر و گر زان سر است عاقبت ما را بدان شه رهبر است
عشق وجود عاشق را ازهر غیری یکباره تخلیه کرده وخود به جای آنها می نشیند. توجه کنید به آراء غزالی و مولوی وت فاوتهای متضاد آنان درباره ی عشق وخود سازی
غزالی ضمن تحقیر عشق و تنزیل آن تاحد مسائل شهوانی می گوید : انسان سالک می بایست بادقت هرچه بیشتر یک یک رذایل اخلاقی رابا دقت و مراقبت ازخود جدا ساخته وبه جای هرکدام صفت نقیضی راجایگزین کند. حال اگراین شیوه مبارزه با نفس، حتی همه عمر هم به طول بیانجامد، منعی نداشته وچنانچه دراین راه بمیرد شهید جهاد اکبر شده است. ولی درمقابل، مولوی با اعتقاد وتاکید براینکه آمدن عشق به عنوان جلوه حق، رذایل وصفات منحط رایکباره برباد می دهد( جاءالحق و ذهق الباطل) ، قله صعب العبور خودسازی غزالی راویران ساخته و ذوق و وجد عاشقانه را حلال همه خبائث وجودی انسان نامید:
مرحباای عشق خوش سودای ما ای دوای نخوت و ناموس ما
ای طبــیـــب جمله علـت هــای ما ای تو افلاطون و جالینوس ما
این عشق از هر نوعی که باشد، ازجانب خداوند است، مدخلی به سوی او. حتی یک عشق کاملاً زمینی مثل عشق مرد و زن را نیز خداوند در دل نهاده است « … زینِ اللناس حب الشهوات من النساء » (خداوند مهر زن را در دل قرار داده است) پس ازقرآن پیامبر اکرم نیز دراین باب جمله ی زیبایی دارد : عشق به سه چیز را خداوند در دل قرارداده نماز ، عطر و زن
زین للناس حق آراسته است زآنچه حق آراست چون تانند رست
چون این محبت تزیین شده حضرت حق است، پس نه تنها یارای مقابله با آن نیست بلکه برخورداری وبهره وری از آن عین شکرگزاری واجتناب ازآن مایه مواخذه است:
« … قل من حرَم زینَه الله »بگو چه کسی زینت هایی راکه خداوند برای بندگانش آفریده حرام کرده است. واگر کسی هم گوید :
که رازعشق مگویید و مشنوید پیاله ای بدهش گو دماغ را ترکن
چون :
بزعم مدعیانی که منع عشق کنند جمال چهره تو حجت موجه ماست
اصلاً فراموش شده که در کارگاه هستی، نقش مقصود عشق بوده است.
این عشق که همواره نور بخش جهان بینی عارفان ماست، در دوجای قرآن، موجد دو پدیده ی زیبای عاشقانه است. یکی درفاصله آیات ۳۲ تا ۸۲ سوره قصص که شرح عشق وعاشقی حضرت موسی ودختر شعیب است. ریاضتی که حضرت موسی طی هشت سال برای رسیدن به معشوقه اش به جان تحمل کرد وهمان ریاضت سوزان عاشقانه او را چنان لطیف نمود که از وادی گردن کشی وقلدری وآدم کشی قبل از نبوت، به رویت نور طور نایل آمده و دارای تجربیات مخصوص وانحصاری اش گردید. یکی هم به تعبیر قرآن احسن القصص که شرح احوال عاشقانه زلیخا است ودر سوره یوسف آمده است.
جالب است که شخصیت زلیخا در دیدگاه قرآنی ، نه تنها مورد طعن قرار نمی گیرد، بلکه در دو جای آن توصیف دفاع گونه ای هم برداشت می شود. یکی درآیه بیست وچهار که تراضی میل یوسف را نیز درکنار میل زلیخا نشان می دهد که اگر زلیخا قصد یوسف را نمود، یوسف هم متقابلاً قصد زلیخا را می نمود اگر به دادش نرسیده بودند « ولقد همت به وهمه بها » وبه این ترتیب چهره ی شهوتران متجاوز زلیخا درنزد عوام را قدری تعدیل کرده وبی اختیاری او راتحت تاثیر فشار جبری عشق ( چنانکه جبری بودن عشق رابعداً توضیح خواهم داد) نشان می دهد که:
من از آن حسن روزافزون که یوسف داشت دانستم که عشق از پرده عصمت برون آرد زلیخا را
و دوم درآیه سی و دوم است که زلیخا را تلویحاً ازطعن طاعنان وملامتگران خودخواه می رهاند وسرزنش گران عشق را به درد فروریختن مبتلا می سازد.
ترسم آنان که بر درد کشان می خندند در سر راه خرابات کنند ایمان را
وبا تشکیل مجلس خصوصی وبه اصطلاح « لو رفتن »نسبت همگی شان به آنان فهماند:
عشقبازی کار بازی نیست ای دل سربباز زانکه گوی عشق نتوان زد به چوگان هوس
باری روشن است که عشق به دلیل ماهیت الهی خود دارای قوه تطهیر بوده وهمین قدرت وعفاف بود که جناب زلیخا را پس ازآن و بدون اتصال وجدانی ، مدت هفده سال درتقدس و عصمت یوسفی نگاهداشته والنهایه وی را درطلب یوسف کامروا می کند.
خاک نشینان عشق بی مدد جبرییل هر نفسی می کنند سیر سماوات را
همان گونه که اشاره گشت ، مولوی ام الامراض را در وجود انسان، « تکبر و ریا » می داند ( نخوت وناموس) ومعتقد است الباقی امراض ظاهری وباطنی انسان، نتیجه حضور همین دو صفت مذموم است وتنها عشق را درمانگر ولاجرم وسیله پاکی انسان ازوجود همه ی بیماری ها می داند.
مرحبا ای عشق خوش سودای ما ای دوای نخوت و ناموس ما
و دراین طبابت یک تجویز بیشتر ندارد. آن هم « گریبان به عشق سپردن » است .
هر که را جامه زعشقی چاک شد او ز حرص و عیب کلی پاک شد
حافظ نیز آن را موضوع امانت الهی ودلیل خلقت انسان و وی را به دلیل پذیرش این امانت، وسیع تر از آسمان می داند.
آسمان بار امانت نتوانست کشید قرعه فال به نام من دیوانه زدند
این عشق چون عطیه الهی است وانگیزه خلقت است( واحببت اَن اُعرَف) و « وجود » بدون عشق، بی مشتری بود:
« حافظ از بهر تو آمد سوی اقلیم وجود »
پس می بایست یک « کسی » بیاید که متفاوت با آنچه هست باشد وبتواند آن را حمل کند واز زمره ارباب امانت باشد که درغیر این صورت خلقت کامل نگشته است وعبادات موبدان درگاه احدیت یعنی فرشتگان نیز ذوق خداوندی را درباب عشق ورزی همچنان بی پاسخ نهاده اند:
فرشته عشق نداند که چیست قصه بخوان بخواه جام و شرابی به خاک آدم ریز
« حملها الانسان ان کان ظلوماًجهولا » جالب است که وقتی به آدم گفته شد که در بهشت بمان وازهمه نعمتها بهره مند شو و فقط به این درخت نزدیک نشو(احزاب ۳۷ )، آدم در پاسخ :
همه نعمتهای بهشت را دید و هیچ چیز وی را خوش نیامد واز خداوند خواست خصوصاً همان درخت ممنوعه را مختص آدم گرداند( نقل ازقصص انبیاء ):
« از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر »
آدم فقط عشق خواست ودیگر هیچ نخواست حتی به قیمت ترک بهشت :
جهان فانی و باقی فدای شاهد و ساقی که سلطانی عالم را طفیل عشق می بینم
شیطان نیز به عنوان قوی ترین مأمور مخفی دستگاه تجلی ، آدم را صادقانه ( اعراف ۱۲ ) نصیحت کرده و رازی را بر او آشکار می سازد که نزدیکی به این درخت تو را جاودانه عالم ساخت وکسی که دلش به عشق گرم و زنده باشد، هرگز نمی میرد و بر جریده عالم دوام او ثبت خواهد ماند: از آن پس آدم عاشق پیشه، همواره مورد طعن وملامت زهد پیشگان قرار می گیرد واز جمعشان رانده شده وبه خرابات راهی می یابد.
من ز مسجد به خرابات نه خود افتادم اینهم از روز ازل حاصل فرجام افتاد
وچون این حوالت از سوی حق بوده است چه جای ترس از ملامت.
ملامتم به خرابی مکن که مرشد عشق حوالتم به خرابات کرد روز نخست
و:
وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم که در طریقت « ما » کافریست رنجیدن
« العاشق حش وبش بسام »عاشق گشاده رو ، بشاش ومتبسم است.
هرچه بیشتر ملامت می شود، بیشتر در سلوکش خوشوقت می شود وهمواره چون گل شکفتگی دارد.
به قول مولانا:
گرچه من خود ز ازل خرم و خندان زادم عشق آموخت مرا نوع دگر خندیدن
و:
در ازل ناف تو از خنده بریده است خدا لیک امروز بتا نوع دگر می خندی
اصلاً خندان بودن وگشاده روی بودن از اصلی ترین خصوصیات شخص عاشق است چون در درون انسان شکفتگی وانبساط ایجاد می کند، لاجرم رنگ رخساره هم منعکس کننده همان سر ضمیر است چطور ممکن است کسی عاشق باشد وعبوس بماند.
عبـــوس زهد بوجــه خمار بنشـــــیند غلام همت دردی کشان خوش خویم
ونشانه ایست برای خدا صفتان :
نشان اهل خدا عاشقی است با خوددار که در مشایخ شهر این نشان نمی بینیم
همچنین است که گناه وجرم را نوع دیگری می بیند. اگر برای گناه جهت گیری فردی قایل باشیم، جرم دارای جهتی اجتماعی است وماهیت هر دو ایجاد ناسازگاری است. گناه این ناسازگاری را در درون « انسان » ایجاد می کند و جرم آن را در درون « اجتماع ».
وجناب خواجه ماکه در برقراری سازگاری بین ناهمسازها، تبحر و دیدگاهی ژرف دارد « گناه » در نظرش طرح دیگر و راه حلی دیگر دارد که بسیار با راه حل های اهل شریعت و دیدگاهایشان تفاوت می کند ودرشماره بعد به عون الهی قبل از توضیح بقیه دیدگاههای عشقی حافظ، به شرح آن می پردازیم.
سخن ها به مستانه گفتم بسی الهـــی نرنجیده باشد کسی
پاسخی بگذارید