یکی از تکنیکهائی که صورتهای آفاقی را به صورتهای انفسی تبدیل میکند سکوت است. در واقع سکوت نه گفتن و بی اعتنایی نسبت به تمایل نفس در مطرح شدن او است. چرا که زبان، گستاخ ترین ابزار برای مطرح شدن میباشد. اصولاً سنگینیِ بارِ دانستن، بر روی زبان است، لذا فرد به واسطۀ زبانش، از یک طرف به ارضاء نفس خود مشغول است و از طرف دیگر به راضی کردن نفس دیگران در شنیدن. اما از این مرحله به بعد باید آنرا مهار کند. یعنی شخص دانا ابراز دانش خود را مهار کند، شاعر، خواندن سروده اش را و خواننده، خواندن آوازش را. این نیز کار بسیار سختی است. چرا که سالک باید به هر آنچه که نفس، دعوت به مطرح شدن میکند، “نه” بگوید. در حقیقت نوعی مبارزۀ منفی است.
ما ز بالا ئیم و با “لا” میرویم.
من چو لب گویم، لـب دریـا بـود من چو لا گویم، مراد الّا بـود
در مورد سکوت باید اشاره شود که گاهی سؤالی که بر زبان کسی جاری میشود، صرفاً برای آن است که فقط یک سؤال باشد نه اینکه پاسخی در ازای آن دریافت شود. وقتی سالک به آن پاسخ میدهد خود را از اثر معناجویی آن سؤال محروم ساخته است. بنابراین پیر دستور روزۀ سکوت میدهد تا معنا را در پس سکوت دریابد.
گاهی اوقات به طور بالقوّه ممکن است از پس سؤالی، معنایی به ما برسد ولی پاسخ دادن به آن سؤال، سدّی است که مانع رسیدن آن معنا میشود. هدف از این نوع روزه نیز همین است. در حقیقت مهر دهان وسیله ای است برای یادآوری اینکه باید مراقب بود. در حقیقت هر تذکر باطنی باید با یک مصداق عملی توأم باشد، گرسنگی مصداق عملی تذکرات باطنی است. هدف اصلی از این امر این است که انسان در پناه یک عمل، مرتب به خودش تذکر بدهد. البته شکی نیست که در روزه فوایدی وجود دارد، اما مسلماً شارع به دلیل فایده هایی که روزه گرفتن به عنوان مثال برای معده دارد، این امر را واجب ننموده است بلکه آنها نیز مترتب از این معنا است. در حقیقت گرسنگی همچون پالنگی است که اهل فقر به دست خود میبندند تا به محض اینکه قصد انجام کار خطایی را نمودند، با دیدن آن پالنگ از انجام آن کار بپرهیزند.
چرا روزه سکوت؟!
گفته شد که پیر در بدایت سلوک به سالک تمرین روزۀ سکوت میدهد. چرا که سکوت موجب حفظ تعادل و آرامش فکری و تنظیم روابط درونی و بیرونی سالک میشود. سالک در دوران طلب بسیار متلاطم است و به همین خاطر آرامش ندارد و دائماً به این محفل و آن محفل رفته و مدام به انباشت اطلاعات میپردازد. بعضی از پیران، معمولاً از ابتدا از سالک میخواهند که روزۀ سکوت بگیرد که به آن روزۀ صُم میگویند. صُم با واژۀ تصمیم هم خانواده است. کسی که تصمیم به انجام کاری میگیرد گوش خودش را بر هر حرف و سخنی میبندد. دیگران هم اصطلاحاً میگویند: طرف تصمیم خودش را گرفته است. یعنی شخص در سکوتِ مطلق است و دیگر اهل مشورت و شور نیست. هدف پیر نیز از این امر این است که سالک آرامش پیدا کند و طمأنینۀ باطنی او شروع شود. چرا که بسیاری از گفتههای ما به دلیل اغتشاش باطنی ما است.
در اندرون من خسته دل ندانم کیست
که من خموشم و او در فغان و در غوغاست
در اینجا است که مرشد، سالک را وادار میکند که با فکر کردن و تعمّق در مشاهداتش، اتفاقّات بیرونی (آفاقی) را به نتایج درونی (انفسی) تبدیل کند. در حقیقت هیچ اتفاقی نیست که برای سالک رخ دهد اما معنایی در درون او ایجاد نکند. یکی از نشانه های ورود به وادی سلوک برای شخص نیز همین است که همۀ صورتهای ظاهری، برای او یک معنای باطنی نیز به دنبال داشته باشند. یعنی برداشتهای او از اتفاقات، غیر از آن است که دیگران برداشت کرده و در واقع به نوعی معناجوئی دست مییابد و هرقدر این معناجویی در سالک بیشتر شود و تبدیل مشاهدات بیرونی به مکاشفات درونی بیشتر و آسانتر صورت پذیرد، به اصطلاح شخص سالک تر میگردد.
در این مرحله یکی از تکنیکهایی که کمک میکند تا این تبدیلها در وجود او آسانتر اتفاق بیافتد، سکوت است. واژۀ اتّفاق را به این دلیل به کار میبریم که تقریباً همۀ عارفان در بدایت سلوک، خود را در واقع مدیون یک اتفاق میدانند که بدون ارادۀ آنان صورت میگیرد. در عرفان، اتّفاق یعنی وقوع یک امر مهّم و تکان دهنده و اثرگذار که ظاهراً بدون هیچ مقدّمه ای بر انسان ظاهر میشود و از آن پس، خود، منشاء تحوّلات بعدی میگردد.
معروف است که شبیه ترین چیز به خداوند سکوت است. سکوت اولین حرف است. سکوت همیشه به معنای خاموشی نیست بلکه خود گویای مطالب زیادی است و ما بسیاری از مطالب را به صورت سکوت در مییابیم. گاهی اوقات گویش ما گویش لفظی و لسانی است و گاهی نیز گویش ما رفتاری و اعمالی است. گویش لفظی آن است که ما با کلام خود مقصود درونی را ابراز میکنیم و در گویش رفتاری، با عمل و رفتار خود به پرسشکننده پاسخ میدهیم. مثلاً در عین حال که یک لیوان آب جلوی شما قرار دارد اگر کسی از شما بپرسد که آیا آب میل دارید، در پاسخ به آبی که در جلوی رویتان است، اشاره میکنید و با این کار پاسخ شخص را میدهید.
بنابراین سکوت معنای واحدی ندارد و برخلاف آنچه تصور میشود همیشه به معنای خاموشی نیست. چهار نوع سکوت وجود دارد که هر نوع آن ادب خاص خود را طلب میکند.
انواع سکوت درسلوک
درسلوک، سکوت به چهار نوع بیان شده است: ۱)سکوت ازروی نادانی، ۲)سکوت اخلاقی، ۳)سکوت ازفرط پُری، ۴)سکوت عرفانی.
سکوت ازروی نادانی
سکوتی است که حکایت از نادانی فرد دارد. البته باید توجه داشت که برخلاف آنچه ممکن است تصور شود، نادان کلمۀ بدی نیست. نادان صرفاً کسی است که عالِم و دانا نیست و این نادانی به سه دلیل ممکن است در شخص وجود داشته باشد:
الف- گاهی به این دلیل است که هنوز با دانایی مواجه نشده ولی بعد از آن که مواجه شد، از دانایی اش بهره خواهد برد.
ب- گاهی هم اصلاً با دانایی سنخیّت ندارد و دانائی، به نوعی حال او را برهم میزند که او را اصطلاحاً ابله مینامند. اصولاً هیچ تقصیری هم متوجّه چنین شخصی نخواهد بود. البتّه ناگفته نماند که ممکن است چنین شخصی در درون، مکاشفه هایی هم داشته باشد که خیلی از دانایان آرزوی بهرهمندی از چنین مکاشفاتی را داشته باشند.
ج- گاهی هم نه تنها فرد توانایی فهم مطالب ژرف و پیچیده را ندارد، بلکه از فهم بدیهیّات نیز بیبهره میباشد. این انسان را اصطلاحاً احمق مینامند. همان انسانی که عیسی مسیح نیز از دستش فراری بود.
آن کس که بداند و بداند که بداند اسب شرف از گنبد گردون بجهاند
آن کس که بداند و نداند که بداند بیدارش کنید که بس خفته نماند
آن کس که نداند و بداند که نداند لنگان خرک خویش به مقصد برساند
آن کس که نداند و نداند که نداند در جهـل مرکب ابدالدّهر بماند
این یک امر بدیهی است که انسان بداند، که خیلی از چیزها را نمیداند. اگر از این مهم نیز غافل باشد، او یک احمق است. لازمۀ تعلیم این است که انسان صادقانه اعتراف کند که نمیداند. به طور مثال همین که شما حاضر میشوید مثلاً حسابداری را یاد بگیرید بدین معنی است که قبول دارید حسابداری را نمیدانید. اما گاهی اوقات است که نمیدانید که نمیدانید و گمان میکنید که میدانید. ندانستن عیب نیست، بلکه نپرسیدن عیب است. این نوع سکوت قطعاً برای سالک مناسب است. اگر ما چیزی را ندانیم ولی اظهار نظر کنیم، هیچ معنایی جز خودنمایی نخواهد داشت. معمولاً سؤال از ذهن متوسط برمیخیزد. از دو نوع ذهن، هیچگاه سؤالی بر نمیخیزد یکی مطلق دانا و دیگری مطلق نادان.
چونکـــه آدم علّــم الاسمــاء بگســـت
صد هـزاران دانش اش هر رگ اســـت
پس سالک میبایست مدام در سکوت باشد نه اینکه دهانش بسته باشد و هیچگونه سخنی بر زبان نیاورد. بلکه تنها میبایست از ابراز نظر حاکی از دانائی بپرهیزد، چون موجب ابطال وقت خود و دیگران میشود.
شما ممکن است هر روز در مسیر خانه تا محل کارتان، در جلوی بعضی فروشگاهها بایستید و به ویترین آنها خیره شوید و با طمأنینه به سمت محل کارتان پیش روید. اما روزی میرسد که بنا به دلیلی دیر شده است، بنابراین فرصت ایستادن جلوی مغازه ها را ندارید در این صورت به سرعت به سمت محل کارتان پیش میروید و اصلاً به اطرافتان توجهی نمیکنید. سالک همیشه چنین احساسی دارد. نگاه او به زندگی اینگونه نیست که گویی دارد بزرگ میشود و هنوز خیلی فرصت دارد، بلکه احساس میکند، از سرمایهای که در اختیارش است مرتباً میکاهد. سالک وقتی نمیداند، ابراز نظر نمیکند چون این امر باعث میشود که اولاً وقت خود را به بطالت بگذراند و ثانیاً دیگران را بی جهت به خودش متوقف کند.
سکوت اخلاقی
گاهی اوقات سالک به دلایل اخلاقی سکوت میکند. مثلاً کسی از طریق او در احوال شخصی تجسس میکند. لذا او در مقابل پرسشهای فرد سکوت میکند. این سکوت، سکوت اخلاقی است. یعنی شخص دوست ندارد که مرتکب امر غیر اخلاقی بازگو کردن اسرار دیگران شود.
مثل خطای یوسف در داستان یوسف و زلیخا. زلیخا از یوسف کام طلبید یوسف سر باز زد و بعد از درگیری که بینشان رخ داد پیراهن زلیخا پاره شد. امیر از این جریان مطلع گردید و هر دو را فراخواند. اول از زلیخا راجع به این حادثه سؤال کرد. او گفت یوسف به من نظر داشت و از من کام طلبید، با هم درگیر شدیم و پیراهن من پاره شد. از یوسف پرسید که آیا تقصیر تو بود؟ پاسخ داد:۱) نه . ۲)تقصیر زلیخا بود! خطای یوسف پاسخ دوّمی بود. در حالیکه میتوانست فقط خود را تبرئه کند نه اینکه زلیخا را نیز متهم نماید! از همانجا بود که محاکمه الهی یوسف آغاز شد. همان سروش باطنی که روی دیوار، صورت یعقوب را هویدا کرده و به یوسف گفته بود نکن، مجدداً حاضر شد و گفت چرا راز کسی را که دلش با تو است و عاشق تو است، افشا کردی؟ اینجا، جایی بود که یوسف باید سکوت اختیار میکرد که به آن سکوت اخلاقی گویند.
لذا سکوت اخلاقی مثل الفبا است هم از این حیث که جزو بالاترین دستورات سلوک است و هم از این حیث که از جمله ابتدایی ترین دستورات سلوک میباشد. الفبا نیز با اینکه بسیار ساده است از جمله مهمترین آموزشهای ادبیات است.
سکوت از فرط پری
از بعضی انسانها هرقدر که سؤال کنید پاسخی نمیدهند چرا که میدانند اطلاعات آنها نظم عالم را برهم میزند. در این مورد مثال رابطۀ میان سلمان و ابوذر مشهور است. نقل شده، اگر ابوذر از آنچه که سلمان میدانست باخبر میشد، یا او را میکشت و یا تکفیرش میکرد.
درجات آگاهی نزد آدمیان متفاوت است و این بستگی به ظرفیت پذیرش آگاهی آنها دارد. اگر شما چیزی را میدانید، باید این را نیز بدانید، که کسانی هم هستند که آنرا نمیدانند. بعضی از آگاهیها اگر منتشر شود، باعث برهم خوردن معادله های دیگران میگردد.
سیئات الابرار، حسنات المقربین و حسنات الابرار، سیئات المقربین.
این یک قاعدۀ عرفانی و سلوکی است بین دو گروه نیکان و مقرّبین. آنچه که در بدایت راه، برای مبتدیان و نیکان حرام است، برای منتهیان و مقرّبین ثواب و یا واجب میباشد و آنچه که برای مبتدیان سلوک، ثواب ومباح است، برای منتهیان، آفت محسوب میشود. مثل خواندن نماز شب که برای رسول گرامی، واجب و ترک آن حرام است ولی برای ابرار، ثواب است و ترک آن گناهی ندارد. یا مثلاً تظاهر به عبادت که بر عامّۀ مؤمنین، حرام است ولی بر منتهیان، به دلیل هدایت عامّه، ممکن است واجب هم باشد.
پس ریای شیخ، بـه ز اخلاص ماسـت
کز بصیرت باشد آن، وین از عماست
همچنان که افشای راز انسانهای دیگر از نظر اخلاقی صحیح نمیباشد، افشای راز خداوند نیز مذموم است. خیلی از اوقات آنچه را که از عالم معنا یاد میگیریم، با دیگران در میان میگذاریم که همانا با این کار به افشای راز خداوند پرداخته ایم. از نشانه های سکوت از فرط پری نیز همین است که شخص به دلیل آنکه از آگاهی بالایی برخوردار است، طمأنینه و آرامش خاصّی هم دارد. اگر از او سؤالی بپرسید، او خاموش میماند و تحریک به ارائۀ پاسخ نمیشود. همچنانکه یکی از القاب مولوی نیز خاموش بوده و خود، تخلّص خاموش را در بسیاری از ابیاتش به کار گرفته است.
چــونکه عاشق اوست ، تو خاموش باش اوچو گوش ات می کشد، توگوش باش
مــن زشیرینـی نشستــم رو تـرش من ز بسیــاری گفتــارم خمــش
معنای این بیت را میتوان در این جمله خلاصه کرد که دانستنیهای زیاد، انسان را به سکوت میرساند.
ای خموشی مغز منی پرده آن نغز منی کمترفضل خمشی کش نبودخوف ورجا
خاموشی بحر است گفتن همچو جو بحر می جوید تو را، جو را مجو
در توضیح شعر فوق باید گفت که: جوی یا از بحر میآید و یا به بحر میرسد. به هر حال اتصال آن با دریا است. در اینجا منظور آن است که: خاموشی دریا است اما حرف زدن مانند جوی است. نهایت سرنوشت جوی هم این است که به دریا برسد. معنا و معرفتی هم که در انسان راه پیدا کرده حجابی لازم دارد، تا هر کسی نتواند به آن دسترسی پیدا کند. حجاب آن هم خاموشی و سکوت است تا آن معنا در وجود شخص پختگی لازمه را پیدا کند. در این صورت است که اثرات آن آگاهی در حرکات و رفتار آن فرد به چشم میآید. دیگر گفتار او لسانی نیست که شما بشنوید و بلکه دیدنی است البته اگر شما ببینید.
آینـه ام آینـه ام ، مرد مقــالات نــه ام
دیده شود حال من ار،چشم شود گوش شما
در این زمینه جا دارد داستانی در مورد ملاقات بین پیغمبر و زید بن حارثه را از زبان مولوی بشنویم:
پیغمبر از کوچه ای عبور میکرد که زید را دید و متوجه شد که حال او دگرگون است. از او پرسید که دیشب چه اتفاقی افتاده که تو اینقدر تغییر کرده ای؟ زید پاسخ داد: من دیشب میهمان خدا بودم و در بی پردگی و یقین به سر میبردم. پیغمبر از نشانه هایش جویا شد:
مولوی:
گفت پیغامبر صباحی زید را کیف اصبحت ای رفیق با صفا
گفت عبداً مومنا، باز اوش گفت کو نشان از باغ ایمان گر شکفت
گفت: تشنه بودهام من روزها شب نخفتستم ز عشق و سوزها
تا ز روز و شـب گذر کردم چنان که ز اسپر بگذرد نوک سنان
زید گفت من خیلی در طلب بودم و ریاضتها کشیدم تا توانستم در پس پرده های حجاب باطن، چیزهای خاصّی را ببینم. مثلاً:
کـه از آن ســو جملــه ملّــت یکیســت صـد هزاران سال و یک ساعت یکیست
هســـت ازل را و ابـــد را اتحـــاد عقــل را ره نیســت آن سو ز افتقــاد
گفت ازیـن ره کــوره آوردی بیــار در خور فهم و عقول این دیــار
گفت خلقـــان چــون ببیننــد آسمــان مــن، ببینــم عرش را بــا عرشیـان
هشـت جنــت هفــت دوزخ پیش مــن هست پیدا همچو بــت پیــش شمــن
شمن یعنی بت پرست. بتپ رست کسی است که همیشه یک بت در پیش رویش قرار دارد. میگوید که فهم دوزخ و بهشت برای من درست مثل همین چیزی است که جلوی چشمان من قرارگرفته است.
یک بیک وا میشناسم خلـق را همچو گندم من ز جو در آسیا
که بهشتی کیست و بیگانه کیست پیش من پیدا چو مار و ماهیست
جمله را چون روز رستاخیز من فاش میبینم عیان از مرد و زن
هین بگویم یا فرو بندم نفس لب گزیدش مصطفی یعنی که بس
یا رسول الله بگویم سرّ حشر در جهان پیدا کنم امروز نشر
هل مرا تا پردهها را بر درم تا چو خورشیدی بتابد گوهرم
وا نمایم راز رستاخیز را نقد را ، و نقد قلب آمیز را
تک تک این ابیات برگرفته از فهم سالکانۀ خود مولانا است. قلب به معنای دروغ است و نقد قلب آمیز یعنی سالک ریاکار.
همچنین میگفت سرمست و خراب داد پیغامبر گریبانش بتاب
گفت هین در کش که اسبت گرم شد عکس حق لا یستحی زد شرم شد
پیغمبر به زید گفت که تو بی اختیار شده ای، یک لحظه آینۀ وجودت در مقابل حق قرار گرفته است. اما این تنها در اثر یک اتفاق است چون اگر واقعاً تو لایق این بودی زبانت هم بسته میشد.
مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز
ورنه درمجلس رندان خبری نیست که نیست
سکوت از فرط پرّی این است که شخص به حقایقی راه پیدا کرده ولی باید سکوت اختیار کند.
مولوی:
ای دریغا رهزنان بنشسته اند صد گره زیر زبان ام بسته اند
گفتمش پوشیده خوشتر سرّ یار خود تو در ضمن حکایت گوش دار
گفتم ار عریان شود او در عیان نه تو مانی، نه کنارت، نه میان
تا بدینجا سه نوع سکوت بررسی شد که در توضیح همۀ آنها، کلمۀ باید به چشم میخورد. علاوه بر این، هر سه نوعِ این سکوتها، اختیاری است. اما در آخرین آنها، یعنی سکوت عرفانی، نوعی بی اختیاری وجود دارد. در حقیقت در این مرحله، شخص چه حرف بزند و چه نزند بی اختیار است. سکوت عرفانی، سکوت وحدت است. یعنی خود شخص نیست که حرف میزند، بلکه شخص دیگری است که دارد حرف میزند. حال به بررسی بیشتر این نوع سکوت میپردازیم.
سکوت عرفانی
نوع چهارم، سکوت عرفانی است. این نوع سکوت با موارد قبلی سکوت، تفاوتهای عمدهای دارد. اولین تفاوت در این است که این نوع سکوت برخلاف موارد پیشین، غیراختیاری است و در حقیقت شخص به این نوع سکوت، مبتلا میگردد. در واقع یک نوع جبر، وجود سالک را فرا میگیرد و شخص را اهل سکوت میکند. دوّمین تفاوتش، نداشتن دغدغۀ مخاطب است. در موارد پیشین، بودن مخاطب، اصلیترین انگیزه برای حفظ سکوت بود. در حالیکه درسکوت عرفانی، اصلاً مخاطبی در مقابل سالک وجود ندارد.
این نوع سکوت، خود بر دو گونه است:
ناطق بی فکر و صامت بی فکر
ناطق بی فکر، مثل کسی که به گفتن مشغول هست ولی هیچ مخاطبی ندارد. نه سؤالی دارد و نه به سؤال دیگران توجه مینماید. با دیگران جز بر ضرورت سخن نمیگوید. گفتارش، برای ارشاد شخص خاصّی نیست بلکه مخاطبین نامعلوم دارد. اصلاً برای گفته هایش، اندیشهای در ذهن ندارد. گویا کس دیگری در درون او و شاید فقط از طریق حلق او، سخن میگوید و خود او تنها طوطیوار لب به سخن میگشاید:
حافظ:
درپس آینه طوطی صفت ام داشته اند آنچه سلطان ازل گفت بگو ، می گویم
مولوی:
من چه گویم یک رگ ام هوشیارنیست شرح آن یاری که او را یار نیست
یعنی با حلق ساحت قدسی ارتباط یافته است. به عبارتی، این دیگر او نیست که سخن میگوید. او فقط سکوت کرده است و این سکوت، او را با گویندۀ اصلی عالم مرتبط کرده است:
دم مزن تا بشنوی از دم ز نان آنچ نامد در زبـان و در بیـان
دم مزن تا بشنوی زان آفتـاب آنچ نامد در کتاب و در خطاب
دم مزن تا دم زند بهر تو روح آشنا بگـذار در کشتــی نــوح
لذا گاه شخص اینگونه بنظر میرسد که خودش با خودش به نجوا کردن مشغول است و مجنون وار، حرف میزند. در مورد پیامبر اسلام، کافران گاهی همینگونه فکر میکردند و وقتی حضرت ایشان به ابلاغ کلام وحی مشغول بود، به هم زیرچشمی اشاره میکردند و میگفتند: انّه لمجنون. یعنی به او جنون دست داده است.
صامت بی فکر همین شخص است ولی در حالتی که دیگر نه میگوید و نه فکر میکند. گاهی ممکن است که انسان لبش به سخن باز نشود ولی در درون، مرتباً در حال فکر کردن باشد. ولی اینجا صحبت از کسی است که نه تنها سخن نمیگوید، بلکه فکر هم نمیکند و از همۀ مظاهر اندیشه، محو و نیست شده است
نماد اعلای که آن را منزل هم، مینامیم:
غرق حق خواهد که باشد غرق تر همچو موج بحر جان، زیر و زبر
ما بها و خون بها را یافتیم جانب جــان باختــن بشتافتیـم
ای حیات عاشقان در مردگی دل نیابی جز که در دلبردگی
غرق عشقی ام که غرق است اندرین عشــق های اولین و آخریـن
بحثـی در، رازدانـی
پیامبران و عارفان، رازدانان عالم هستند. آنها کسانی هستند که رازها بر دلشان فرو میریزد ولی تعادلشان را برهم نمیزند. چرا رازدانان، تعادلشان به هم نمیریزد و تغییری هم در رفتارشان ایجاد نمیشود؟
سرّ آن اینست که آدم رازدان، با راز، وحدت برقرار کرده است. یعنی جنس راز در وجودش به اصطلاح، نشسته است. راز در وجود او مثل یک میهمان غریبه نیست. امّا در وجود ما، غریبه ایست که تعادل ما را بر هم میزند. مثلاً اگر بدانیم، وقتی از خانه بیرون میرویم، در کوچه اتفاقی خواهد افتاد که به ما آسیبی میرساند، ممکن است چند نفر را جلوتر از خودمان بفرستیم که آنجا را بررسی کنند وخطر را رفع کنند. ولی اگر از رازدانان باشیم، خود به آنجا میرویم و از اتفاقی که باید صورت بگیرد (که احتمالاً خود، سنگ تعادل خیلی از اتفاقات دیگر است)، جلوگیری نمیکنیم.
شخصی به دنبال کشف رازی بود و برای رسیدن به آن بسیار جستجو میکرد تا اینکه به پیری رسید. پیر به او گفت که من این راز را برای تو برملا خواهم کرد اما شرطی دارد و آن اینکه چهل روز ریاضت بکشی و در این چلّه چند چیز را رعایت کنی که یکی از آن چند چیز، این است که در این مدّت از دروغ پرهیز کنی. یعنی از نظر این پیر، آن شخص خصوصیاتی داشت که باید از آنها جدا میشد. هر چقدر از این خصوصیات فاصلۀ بیشتری میگرفت، فاصلهاش با آن راز کمتر میشد. آن شخص در ابتدا به سختی میتوانست از این خصوصیات فاصله بگیرد، لذا به سختی هم میتوانست به آن راز، نزدیک شود. رفته رفته او با دروغ گفتن فاصله بیشتری پیدا کرد و بالطبع فاصله اش با این راز کمتر شد تا اینکه بالاخره این چهل روز با هر سختی که بود به پایان رسید و خوشحال از این پیروزی به طلب فهمیدن راز، سراغ پیر رفت. پیر به او گفت که تو باید یک چلّۀ دیگری را بگذرانی:
جهد کــن تـا سنگیــت کمتر شود تــا بــه لعلی سنگ تو انور شود
بعد از چهل روز دوم که به مراتب آسانتر نیز سپری شد، آن شخص پیش خود گفت لابد این راز ارزش این را داشته که من بخاطر آن ۸۰ روز ریاضت را تحمل کنم. دوباره نزد پیر آمد. پیر بعد از تأمّلی گفت شرطش این است که تو یک چلّۀ دیگر را هم سپری کنی وگرنه آن راز بر تو برملا نخواهد شد. آن شخص پذیرفت و چلّۀ سوم را نیز برگزار کرد ولی به مراتب آسانتر از دو چلّۀ قبلی. ولی جالب این است که بعد از اتمام سوّمین چلّه، دیگر رغبتی به فهمیدن رازی که از روز اوّل به دنبال آن بود نداشت! و با خود گفت که برای چه نزد او بروم؟ نکته اینجا است که این “برای چه گفتن”، دیگر از سر استغنا بود نه چیز دیگری. این همان چیزی است که در دورههای درس اخلاق به آن “خودسپاری” میگوئیم. یعنی همین که به مرور، فاصلۀ شخص با حجابهایش زیاد شد، به همان نسبت فاصلۀ او با راز از بین رفت. یعنی دیگر با آن راز وحدت پیدا کرده بود. حال اگر همان روز اول آن پیر راز را برایش برملا کرده بود چه اتفاقی رخ میداد؟ درست است که ما به دنبال معنا هستیم اما باید بدانیم که خیلی از اوقات معنا با ما فاصله دارد. بنابراین نباید توقع داشته باشیم که هر سؤالی برایمان، پاسخی معنادار به همراه داشته باشد. وقتی فاصله ها با راز، از بین میرود و شخص با آن سنخیت پیدا میکند، در واقع از جنس راز میشود و با آن وحدت مییّابد. لذا دانستن راز، دیگر تعادل آگاهی و عمل او را بر هم نمیریزد. ولی هرگاه بدون برداشتن فاصله ها، کسی با رازی آشنا گردد، بدون شک، دچار نوعی تشتّت شده و لاجرم تمهید و چاره ای میاندیشد:
حافظ:
تانگردی آشنا ،زین پرده رمزی نشنوی گوش نامحرم نباشدجای پیغام سروش
پاسخی بگذارید