خـودسپــاری

مولوی در خودسازی، روش دیگری را به ما می‏آموزد، او برخلاف غزالی، معتقد است که انسان چون فرصت طولانی برای اصلاح خویش ندارد، می‏بایست به روش دیگری متوسل گردد، این روش از نظر مولوی خودسپاری نام دارد و از راه عشق می‏گذرد.

مولوی، ام‏ الامراض و ریشۀ تمامی دردهای روانی و شخصیتی آدمیان را تنها دو چیز می‏داند: نخوت و ناموس (تکبر و ریا).

از نظر مولوی کبر و خودنمایی، پایه‏ گذار تمامی دردهای وجود آدمی ‏است، انسان متکبر چون خود را بزرگتر از آنچه که هست می‏پندارد، از اینکه دیگران، بزرگی او را درک نمی‏کنند، رنج می‏برد و چون رنج می‏برد، درصدد است که دیگران او را درک کنند، لذا به اعمالی دست می‏زند که بزرگی خود را نمایان کند و از همینجاست که به خودنمایی نزدیک می‏شود.

لازمۀ خودنمایی نیز نفی واقعیت دیگران، یعنی بخل است و بدین ترتیب رفته ‏رفته بقیۀ رذایل هم پایشان به میان کشیده می‏شود.

متقابلاً، بالاترین ادویه و دارو را، عشق می‏داند که می‏تواند همچون آبی بر سر همۀ رذیلت‏ها ریخته شده و یکباره همۀ دردها را التیام بخشد:

 

   شادباش ای عشق خوش سودای ما          ای  طبیـب جملـه علت هــای  ما

   ای  دوای   نخــوت  و نـامـوس  ما          ای  تو افلاطون و جالینـوس ما

   جسم خاک ازعشق برافلاک شد         کوه در رقص آمد وچالاک شد

  هرکه را جامه  زعشقی چاک  شد         اوزحرص و عیب کلی پاک شد

 

عاشقی کردن هم یعنی پرستش کردن، عارفان به ما توصیه می‏کنند که تا می‏توانیم با خودخواهی مبارزه کنیم، که انسان خودخواه، خداخواه نیست، تنها چیزی هم که قدرت مبارزۀ با خودخواهی را دارد، عاشقی است:

به می پرستی ازآن نقش خودزدم برآب

که تـاخـراب کنـم نقـش خود پرستیـدن

زاهـد و عجب ونماز و من ومستی ونیاز

تـا تو را خود به میـان با که عنایت باشد

خودخواه، خدا و حقیقت را هم پلکان خودبینی خود قرار می‏دهد، در مقام اثبات خویش، به‏ راحتی به نفی دیگران می‏پردازد، به تعبیر مولوی این نوع نگاه در واقع به گردابی مهلک درافتادن است:

هـل سبـاحت را رهــا کـن کبـر و کیـن

نیست جیحون، نیست رود دریاست این

وانـگهــان   دریــــای  ژرف   بـی‏پنــــاه

در ربــایــد هفــت دریــا را چـــوکـــاه

عشــق چـون کشتـی بـود بهـرخـواص

کـم بــود آفــت بــود اغـلــب خــلاص

 

به داستان نحوی وکشتیبان توجه کنید:

آن یکـی نحـوی بـه کشتـی درنشـسـت

رو به کشتیبــان نهـاد آن خودپـرسـت

گفـت از نحـو هیـچ خوانـدی گفـت: لا

گفـت   نیــم عمــر  تــو شـــد در فنـــا

دلشـکستـه گشــت  کشــتیبــان زتــاب

لیـک آن  دم کــرد خـامــش  ازجـواب

بــاد کشتــی  را  بــه  گـردابـی فکنــد

گفـت  کشـتیبــان بـه آن نحـوی بلنـــد

هیــچ  دانــی  آشنـــــا کــردن بـگــــو

گفـت نـی   ای خـوش جواب خوب رو

گفـت کـل عمـرت  ای نحــوی فناست

زانکه کشتی غرق این گرداب هاست

 

ونتیجۀ اخلاقی که مولوی می‏گیرد این است که:

آب دریا مرده را برسرنهد                 ور بود زنده زدریا کی رهد

 

اشتراک گذاری

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *