بیاساى دمى

دمبدم میرسد از راه غمى پشت غمى
کى توان یکدمی آسود ؟ زبار ستمى

درد بر جان بکشیدیم و طبیبى نشناخت
واى من تا بکى این درد؟بیاساى دمى

سوخت این کشته ى ما مرحمتی چشمه ی اشک
تا بباریم بر این مزرعه خشک نمى

رو سیاهیست کسى را که پی شهرت و نام
قدر خود را بفروشد زبراى درمی

افت عمر بود سیطره جور و جفا
نا صوابست که گذارند در این ره قدمى

شجر عدل ندارد سر و سودای ستم
گر ترحم ببرد ره به دل منتقمى

قصه ی درد اگر گفته شود یک زهزار
سوز آهیست که در سینه نشانند غمى

افرین باد فقیرى ز چنین سعه ى صدر
دست خود باز نکردى بامید کرمى

جان فشانم به قدمهاى جنین مردانى
که نکردند تبه فکر بهر بیش و کمى

شعر من از سر درد است که آرد بیرون
راز پنهان” رها” گه به هو

          جبرئیلی  ( رها )

اشتراک گذاری

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *