اگزیستانسیالیسم (Existentialism)

اگزیستانسیالیسم (Existentialism) که اغلب به اصالت بشر یا اصالت وجود ترجمه شده است اولین بار به طور مشخص در قرن ۱۹ توسط فیلسوف و اسقف دانمارکی سورن کی یرکگور (Soren Kierkegaard) پا به عرصه وجود گذاشت.

کگور در تلاش بود که انسان را به وجود خویش و ابهامات وجودیش متوجه کند تا از این طریق او را از زیر بار سنگین شخصیتهای کاذب برهاند. وی انسان را به همین صورت موجود برونی و شخصیت ظاهری که هست قبول ندارد و می گوید:

« این پیکری است  عمومی و بی معنی، کشف سرنوشتها و ترس ها و امیدها و اندیشه ها و جوانب نامتناهی انسان مهم است نه تیپ شناسی انسان از نظر برونی بنابراین هدف آن کشف منِ راستین انسان و وجود بخشیدن به آن است » .

اگزیستانسیالیسم نهضتی فلسفی است که بر مسئولیت و اختیار فردی تأکید میکند.

کی یرکگور با بعضی از سنت های فلسفی که در زمانش رواج داشت، مخالفت نشان داد؛ زیرا عقیده اش این بود که این فلسفه ها چه راست باشند و چه دروغ، ارتباطی با مسائلی که انسان عملا در زندگی با آنها روبرو است، ندارند. در عوض، مسائل واقعی فلسفی چنین مسائلی هستند.

مقصود اصلی حیات انسان چیست؟ به هستی انسان چه معنایی میتوان داد؟ غایت و هدف رویدادهای انسانی؛ انسانی که دلتنگ، پوچ و بی معنی است، چیست؟ او گفت: پرسش اساسی، معنای وجود می باشد.
یعنی این سوال که حقیقت وجود چیست؟ اما این پرسش نزد عقل بی معناست؛ زیرا عقل از راهیابی به معنای آن ناتوان است.

کگور نتیجه گرفت: پرسش درباره چیستی انسانیت، زندگی و جهان، پرسش هایی است که همه با آن دست به گریبانند، با این وجود عقل و فلسفه سنتی، هیچ پاسخی نمی تواند به آنها بدهد.

بنابراین، انسان نمی تواند از راه عقل به شناخت یقینی برسد. تجربه حسی و آگاهی تاریخی ما همواره دستخوش تغییر است. انسان بودن یعنی زیستن در مخمصه ای همراه با ترس و اضطراب. به طور کلی بخشی از وجود انسان، حیوانی و پاره ای عقلانی است و این تعارض، حل شدنی نیست.پس نتیجه می گیریم که عقل نمی تواند راهنمای ما باشد؛ بلکه تنها راه نجات انسان از جهل این است که وضع و حالت غم انگیزی را که در آن گرفتار است، بشناسد و سپس با اطاعت محض، یعنی نه به وسیله عقل و منطق، بلکه با نور ایمان از این وضعیت و جهل خارج گردد.

اگزیستانسیالیسم کگور، اگزیستانسیالیسم دینی بود؛ یعنی راه نجات انسان را در ایمان به خدا می دانست؛ اما بیشتر فیلسوفان این مکتب که پس از او آمدند و متعلق به قرن بیستم بودند، دیندار نبودند. در آثار آنها، سوال اساسی فلسفه اگزیستانس این است که انسان در این عالم نامعقول و بی معنا چگونه باید زندگی کند. آنها فلسفه های سنتی و حتی فلسفه تحلیلی را بیهوده دانستند؛ زیرا اعتقاد داشتند که این فلسفه ها با مسائل واقعی بشر کاری ندارند.

اعتقاد آنها این بود که انسان در زندگی با دنیایی توضیح ناپذیر روبروست. ( مثلا کودکی بی گناه توسط سربازان دشمن کشته می شود و هزاران نمونه مانند این) جهان پیرامون ما، سرشت انسانی و سرشت هستی به گونه ای است که آشوب درونی و اضطراب را بر می انگیزد. فلاسفه اگزیستانس برای تبیین این مسائل و حل آنها، هر یک به راهی رفتند.

به عنوان نمونه، فردریش نیچه، فیلسوف آلمانی، اظهار داشت که راه حل، کنار گذاشتن عقلانیت و شک کردن به هرچه شک پذیر باشد، حتی به اصول اخلاق و ارزش ها است. بدین ترتیب، دیگر نه عقیده و یقینی باقی می ماند و نه اخلاق و ارزشی. چنین تفکراتی بود که در قرن بیستم، منتهی به مکتب پوچ گرایی(نهیلیسم)گردید.

اگزیستانسیالیسم در حیات فکری و عقلی معاصر تاثیر بسیاری گذاشته است. ازهم پاشیدگی و فرو ریختگی اروپا پس از جنگ های جهانی، در همگان این عقیده را ایجاد کرد که افکار و ارزشهای متداول را بی اعتبار و خالی از معنا بدانند و به این نتیجه برسند که در دنیایی که در آن زندگی می کنند، عقل و منطق نه تنها حاکم نیست، بلکه اصلا به هیچ دردی هم نمی خورد.

این مکتب بعدها توسط اندیشمندان دیگری همچون مارتین هایدگر (martin Heidegger )،کارل یاسپرس (Karl Jaspersگابریل مارسل ( Gabriel Honoré (Marcel ،ژان پل سارتر (jean paul sarter ) رشد و پرورش بیشتری یافت و در عین حال انشعاباتی در آن پدید آمد و به دو شکل اگزیستانسیالیسم مسیحی و اگزیستانسیالیسم الحادی تقسیم شد.

کارل یاسپرس فیلسوف و روانشناس آلمانی که او را از معماران بزرگ اگزیستنسیالیسم می دانند نیز معتقد به تحرک  و تغییر دائمی انسان است.

در این میان « هایدگر » بیش از دیگران به مطالعه هستی می پردازد. هستی به نظر او امر مطلق نیست بلکه با زمان و مکان معین در ارتباط است و به طور تجربی قابل بررسی می باشد او در مقابل سوال « هستی چیست؟ »  جواب قطعی پیدا نمی کند و فقط احساس می کند که در جریانی فوق العاده پیچیده افتاده که باید در آن بماند و سیر کند.

اگزیستانسیالیستهای مذهبی (مانند گابریل آنوره مارسلکه از معروفترین اگزیستنسیالیستهای مسیحی به شمار می رود)، که معتقد به وجود خداوند هستند نوعی شکاف بین وجود انسان و وجود خداوند قائل هستند.

اگزیستانس به معنی زندگی فرد و حداکثر وجود اوست ولی نه وجودی که گسترده باشد و شامل همه موجودات شود در مکتب اگزیستانسیالیزم وجود به معنای وسیع خود مورد توجه نیست بلکه آنچه مورد مطالعه قرار گرفته اگزیستانس انسان است. اگزیستانسیالیسم در جست وجوی انسان گرایی تازه ای است که به انسان و مفهوم وجودی او می پردازد و «  ماهیت » انسان را از « وجود » او مجزا می داند، از نظر اگزیستانسیالیست ها فقط خدا است که ماهیت و وجودش جدایی ناپذیر است.

پرسش اساسی فلسفه اگزیستانسیالیسم آن است که کدامیک از این دو جنبه بر دیگری مقدم است: ماهیت یا وجود؟

پاسخی که فلسفه تا سده ١٩ به این پرسش می داد بر تقدم ماهیت تأکید داشته است. اما فلسفه اگزیستانسیالیسم بر عکس آن معتقد به تقدم وجود بر ماهیت است. ماهیت انسان را باید در وجود او جست و جو کرد. به طور معمول ما بر اساس پیش زمینه ذهنی و دانشی که در مورد پدیده ای داریم به واقعیت آن می رسیم، در حالی که اگزیستانسیالیست ها عکس این روش را به کار می گیرند، یعنی سعی می کنند بدون دخالت ذهن و منطق به واقعیات پدیده ای برسند و مفاهیم انتزاعی را به صورت بسیارملموس و قابل احساس درک کنند، برخلاف ذهن و اندیشه که واقعیت های عینی را به صورت انتزاعی درک می کند. از نگاه متفکران وجودی، وجود انسان بر ماهیت آن مقدم است. اگر ماهیت اشاره به طبیعت یک چیز دارد، آدمیان طبیعتی ندارند و باید خود را کشف کنند، زیرا این موجود (انسان) ماهیت از قبل تعیین شده ندارد. مثلاً وقتی منتظر کسی باشید ولی او نیاید و او را نیابید، اگرچه صدها نفر نیز در محل قرار باشند، آنچه می بینی، نبودن آن فرد است.

از این نگاه آنچه برای ما اهمیت ندارد، نادیده گرفته می شود و با آنچه که برای ما مهم است، زندگی کرده و وجودمان را ساخته و خودمان را تعریف میک‏نیم.

اگزیستانسیالیست ها ادعا میک‏نند که می خواهند به مشکلات ملموس زندگی انسانها پاسخی راهگشا بدهند. اگر چنین مدعایی درست باشد، سابقه این نگرش در تفکر قدیم غرب به « سقراط » و در قرون وسطی به « آگوستین » می رسد. اما از آنجا که محتویات این مکتب را کی یرکگور  صریحاً تبیین نموده، او را بنیانگذار اصلی این مکتب مینامند  .

او « ایمانگرا » ست و  معتقد بود که باید بدنبال واقعیتی گشت که برای من اهمیت دارد. او در مقابل فلسفه وحدت، عکس العمل« فردگرایانه » نشان   داد و تاریخگرایی هگلی را نفی میک‏ند.

همه متفکران مکتب اگزیستانسیالیسم به گونه واحد نمی اندیشند و اگر در طرح پرسش نیز به یکدیگر نزدیک باشند، در پاسخ به سئوال ها در حوزه های متفاوت، گوناگون می اندیشند. اما وجوه مشترکی در اندیشه این متفکران یافت می شود که متفکران متعدد از کشورهای مختلف و با نگاه های گوناگون را بتوان اگزیستانسیالیست نامید:

از وجوه مشترک مدافعان این مکتب عبارتند از:

اول: تقدم وجود بر ماهیت: بحث اصالت وجود و اصالت ماهیت و تقدم هر کدام بر دیگری از مباحث قابل توجه فلسفی است. اما چنانکه اشاره شد در این مکتب وجود بر ماهیت تقدم دارد.
در شرح تقدم وجود « سارتر » توضیح می دهد که این عبارت بدان معنی است که بشر، ابتدا وجود می یابد، متوجه وجود خود می شود، در جهان سر بر میک‏شد و سپس خود را می شناساند، یعنی تعریفی از خود به دست می دهد.
پس اگر تعاریف، حد وجود را شناسانده و مربوط به ماهیت وجودات است، چنین تلاشی بعد و متأخر از وجود شکل می گیرد .

دوم: درونگرایی: بشر نه فقط آن مفهومی است که خود در ذهن دارد، بلکه همان است که از خود می خواهد، آن مفهومی است که پس از ظهور در عالم وجود، از خویشتن عرضه می دارد. همان است که پس از جهش به سوی وجود از خود می طلبد. هیچ نیست، مگر آنچه از خود می سازد.

سوم: اصل انتخاب و آزادی: از مباحث مهم فلسفی و کلامی اصل آزادی انسانها و حدود اختیار آدمیان است. شاید هیچ مکتبی به اندازه اگزیستانسیالیسم بر روی آزادی و انتخاب آدمی،  تکیه و تأکید نداشته است. این متفکران معتقدند که همه چیز را می توان انتخاب کرد، مگر انتخاب نکردن را. به عبارت دیگر، حتی انتخاب نکردن نیز خود، نوعی انتخاب کردن است .

چهارم: اوضاع و احوال حدی: اگر اهتمام اساسی اگزیستانسیالیستها بر وجود و خود است و شناخت بیرونی نیز کافی نیست، آنها معتقدند که در زندگی یکنواخت، انسانها خود را نمی شناسند و از این رو باید یک واقعه استثنایی رخ بدهد تا خود را بشناسیم.
« یاسپرس » چهار چیز را به عنوان اوضاع حدی معرفی کرده است: احساس نزدیکی به مرگ، احساس گناه، احساس ناامیدی، و حالت اضطراب و را ،برخی دیگر تجربه « عشق» را  نیز بر موارد یاد شده افزوده اند .

پنجم: دلهره (دلشوره): اگزیستانسیالیست ها با صراحت اعلام میک‏نند که بشر یعنی دلهره و این پدیده دائمی است. از این رو که انتخاب من، فی نفسه امری است دائمی. دلهره، عبارت از فقدان هرگونه توجیه و در عین حال وجود احساس مسئولیت در برابر همگان می باشد .

عقیده « هایدگر » در تفاوت عمده  میان دلشوره و دیگر احوال مرتبط با آن (مانند ترس)این است که دلشوره ظاهراً هیچ متعلق خاصی ندارد، چنانکه ترس دارد. در دلشوره موقعیت خاص و معینی نیست که منکشف می شود، بلکه کل موقعیت انسان به منزله موجودی افکنده شده در جهانی که در آنجاست و باید باشد منکشف می شود. دلشوره، حالت اصلی شمرده می شود و تناهی و پایان پذیری ریشه موجود (انسان) را بر او معلوم میک‏ند.

ششم: نفی عقل: مکتب اگزیستانسیالیسم، به عنوان یک مکتب « عقل گریز» و حتی یک مکتب « عقل ستیز » قلمداد شده  است و روش شناخت نسبت به بسیاری از مسایل را شهودی می داند و چنانچه اشاره شد این شناخت نیز در اوضاع و احوال حدی و در شرایط خاص منوط به دلهره رخ می نماید .

در آثار ادبی و هنری سبک اگزیستانسیالیسم، معمولاً مضامین نومیدی و تشویش و دلهره، حزن و اندوه، پوچی و بدبینی نسبت به دنیا و جامعه دیده می شود.

نگاه اگزیستانسیالیست ها ،  نگاه حسرت آلود به گذشته است. به طورکلی آنان به اثرهای تراژیک و غمناک اهمیت زیادی می دهند که شاید این غم و اندوه ناشی از هراس آنان از افتادن در دام مرگ و نیستی باشد.

تردیدی نیست که مکتبهای فکری و اجتماعی، ریشه های عمیقی در فرهنگ و تمدن گذشته زادگاه خود دارند. لذا برای درک مفاهیم موجود در چنان مکتبی ناگزیر از مطالعه زمینه فرهنگی و اوضاع اجتماعی مقارن آنها هستیم.


زمینه اجتماعی پیدایش اگزیستانسیالیسم افکار کگور و اندیشه های اگزیستنسیالیستی وی تقریبا تا اوایل جنگ جهانی اول چندان مورد توجه نبود اما حوادث این قرن زمینه مساعدتری برای پرورش افکار او ایجاد کرد. زیرا در اثر دو جنگ جهانی و نیز از بین رفتن بسیاری از آرمان های قرن ۱۹ ، نوعی هرج و مرج در حیات معنوی و فکری اروپا به وجود آمد.
ارزشهای قرن قبلی مخصوصا بت ترقی اروپاییان در قرن ۲۰ شکست. وقوع جنگ جهانی اول در به اصطلاح مترقی ترین ممالک دنیا با چند میلیون تن کشته و زخمی و پایمال شدن بدیهی ترین ارزشهای اخلاقی و انسانی، عده زیادی را نسبت به ارزش و اصالت تمدن اروپایی و هدفشان به شک انداخت و سبب دگرگونی در ارزشهای فلسفی و مذهبی اروپا شد.


پس از جنگ جهانی دوم این جنبه بیشتر تقویت شد. نسل جوان که در بسیاری از موارد اعمال و رفتار والدین خود را خلاف ارزشهایی که بدانها تکیه می شد می دید، به همه چیز بی اعتماد شد و همه چیز را زیر پا گذاشت.
در چنین جو اجتماعی زمینه برای نشو و نمای مکتب درون گرای اگزیستانسیالیسم آماده شد و کم کم جنبه عامیانه و اجتماعی آن شکل مشخص تری یافته و در قالبهای فلسفی و مکتبی جدید در آمد. این مکتب ابتدا جنبه مذهبی داشت اما در اثر دگرگونی ارزشها و شک فلسفی جدید نتوانست ماهیت مذهبی خود را حفظ کند و به الحاد کشیده شد.

ولی در هر دو جنبه مذهبی و الحادی، علیه هر نوع منطق اجتماعی و عقلی به قیام برخاست و از جامعه رویگردان شد.

گابریل مارسل که از نمایندگان اگزیستانسیالیسم مذهبی است در مخالفت با منطق عقلی می گوید: « دادن اهمیت فوق العاده به عقل مثل آن است که ما قیصریه ای را برای دستمالی بسوزانیم »

و به قول سارتر که از مبلغین معروف اگزیستانسیالیسم الحادی است فکر رایج بین اگزیستانسیالیستها این است:
« زندگی اجتماعی نه تنها  مفید نیست بلکه موجب فساد و مایه سالوس است این عصیان و پشت پا زدن به تمام معقولات و معنویات فرو رفتن در گرداب خود است. گرچه اگزیستانسیالیسم از اصالت بشر دم زده و ظاهرا می خواهد انسان را از گرفتاری در دام بی ارزشی ها نجات دهد، اما خود به چنان دره هولناکی از سقوط ارزشها افتاده که یارای خلاصی از آنرا ندارد و این سیمای دیگری از تمدن نیهیلیسم ( پوچگرایی وهیچ انگاری) ناشی از آن است » .

اگزیستانسیالیسم و آزادی انسان


مکتب اگزیستانسیالیسم چه مسیحی و چه الحادی از آنجا که واکنشی در مقابل راسیونالیسم ( عقل گرایی ،عقل محوری، مکتب اصالت عقل) غالب بر فرهنگ اروپایی قرن ۱۷ و ۱۸ است فاقد جنبه عقلانی است. راسیونالیسم با دکارت شروع شد و با دیوید هیوم ( فیلسوف برجسته و تجربه گرای اسکاتلندی ) و امانوئل کانت به بن بست رسید همچنین اوضاع اجتماعی در قرن ۱۹ و ۲۰ موجب ازهم پاشیدگی نظام عقلی در سیستم فکری و فلسفی غرب شده بود تا اینکه اگزیستاسیالیسم با پشت پا زدن به تمام قیدهای عقلی و اجتماعی در مقابل تمام مکاتب موجود قیام کرد. این مکتب در برابر سرمایه داری که از انسان یک حیوان اقتصادی می ساخت و در برابر کاتولیک که بشر را بازیچه بی اراده نیروی حاکم غیبی می خواند و در مقابل مارکسیسم که انسان را آلت فعل تکامل جبری ابزار تولید می کرد، از انسان یک موجود مطلق العنان ساخت.


انسان اگزیستانسیالیستی خود را در مقابل انجام هر عمل و اندیشه ای که اراده کند، آزاد احساس می کند. منتهی در اگزیستانسیالیسم مسیحی این آزادی در جهت سلوک به سوی خدا است تا منِ راستین انسان محقق شود و یا به عقیده آنوره مارسل انسان از گودالی که بین خود و خداست بجهد و شکاف خود را با خدا از بین ببرد.

اما در اگزیستانسیالیسم الحادی انسان آزاد است که هر گونه که خواست خود را بسازد. اما این که چگونه و با چه هدفی خود را بسازد سوالی است بی جواب زیرا  « بشر پس از وجود یافتن و در جریان زندگی، با کارهای فردی، خود را می سازد بنابراین نمی توان او را از پیش تعریف کرد »
سارتر میگوید : « اگزیستانسیالیسم معتقد است که بشر بدون هیچ دستاویزی، محکوم است که در هر لحظه بشریت را بسازد. بشر باید ببیند در آینده چه چیزی از کار در می آید ولی هر چه شود مهم نیست، زیرا ما آزادی را برای آزادی می خواهیم و این خواستن در هر مورد خاص تحقق می پذیرد »


استاد مطهری میگوید  : « اگزیستانسیالیسم به  حکم اینکه اصلاً فطرت را مخالف آزادی می داند، با هر نوع امرسرشتی مخالف است» .

اگزیستانسیالیسم و اصالتهای انسانی : 

اگزیستانسیالیسم بر این باور استوار است که هیچ امر ثابتی در جهان وجود ندارد و همه چیز متغیر است و البته تنها براساس تغییر نیست بلکه تواما براساس تغییر و تکامل است. همین جا می خواهیم این مطلب را مقداری بشکافیم که اگر گفتیم اصالتهای انسانی متکاملند معنی متکامل بودن چه می تواند باشد که با مطلق تغییر فرق بکند.


هر تغییری را نمی توانیم تکامل بدانیم چون تنزل هم تغییر است. این است که در تکامل ما باید یک مبداً کمال در نظر بگیریم و بعد مسیر را از همان مبدأ در نظر بگیریم که شیء در همان مسیر در مرحله بعد در سطح بالا قرار گرفته است. این را می گوییم تکامل.


مکتب اگزیستانسیالیسم می گوید خداوند که جهان هستی را آفریده قبلا یک ماهیتی از کوه – دریا – درخت – رنگها و خلاصه از تمام آفرینش در ذهنش بوده و بعد بر اساس آن ماهیت خودآگاه یا ناخودآگاه دست به خلقت زده جز انسان که بر خلاف تمام موجودات هستی است. یعنی خدا یا طبیعت اول آن را ساخته و انسان وجود پیدا کرده بدون این که صفت یا خصوصیتی در او نهفته باشد از ان پس انسان موظف است که خود ماهیتش را بسازد. این بدین معناست که چیزی به اسم سرنوشت و قضا و قدر وجود ندارد. کسی بر اراده آدمی تسلط ندارد.

این مکتب بر خلاف مکتب های جبری مکتب اراده کامل است. پس از این که انسان متوجه این قضیه می شود بر خلاف مکتب های جبری احساس مسئولیت سنگین برای ساختن زندگی و آینده خود و حتی زندگی دیگران می کند.


سوال برای این مسئله این است که چه معیاری برای عمل خوب و بد وجود دارد؟ اصولا خوبی ها و بدی ها با چه حکمی برای آدمی جا می افتد؟ پاسخ سارتر این است که هر عملی که انسان دوست می دارد که انجام دهد و این عمل را برای دیگر افراد جامعه نیز می پسندد و می خواهد این عمل قانون شود این عمل پسندیده است و می توان آن را انجام داد و در واقع هنجار می شود. در نتیجه هر فردی در هر مرحله از زندگیش فرد نیست بلکه مسئول جمع است. و در واقع هر کس در زندگی عملی فردی و مجزا از انسان ها و جامعه انجام نمی دهد بلکه انسان قانون گذار همه انسانهاست.


انسان عبارت است از صفاتى که ما باید بسازیم، بنابراین وجدان مشترک انسانى که همه آدم ها در آن شریک اند موهوم است و فقط وجود در همه مشترک است، در اخلاق، ملاکى نیست، ما ملاک را بعد از عمل می سازیم. هر کس هر عملى را مشروط بر این که در آن حسن نیت داشته باشد، انجام دهد؛ در این صورت عملى اخلاقى انجام داده است، یعنی اگر
فردی در شرایط انتخاب موضوعی قرار گیرد اگر انتخابش همراه با حسن نیت باشد و آرزوی قانون عام شدن آن انتخاب را هم داشته باشد و یا اینکه از قانون کلی شدن آن عمل ناراضی نباشد آن عمل یک عمل اخلاقی است.


به عنوان مثال اگر فردی بین انتخاب جنگیدن برای وطن و نزد خانواده ماندن قرار گرفته باشد، اگر ماندن را انتخاب کند با توجه به این که قانون عمومی شدن این انتخاب سبب شکست یک کشور و از بین رفتن امنیت همگان می شود این یک عمل اخلاقی نیست، اما اگر با انتخاب جنگیدن اعمال آزادی کند با توجه به این که عام شدن این انتخاب باعث دوام جامعه می شود این یک عمل اخلاقی است.


در واقع خدا یا طبیعت انسان را خلق کرده و پیکر او ساخته شده و انسان با دست خود صفات و رنگهای انسانیش را به این پیکر اضافه می کند. ایراد این مکتب در دو جهت است: اولا گاهی عقل عمومی برای قانونگذاری مناسب نیست ( مثلا در دوره جاهلیت پیش از اسلام دخترها را زنده به گور می کردند و دوست داشتند که این قضیه قانون باشد) مسئله بعدی این است که ملاک پذیرش مسئولیت برای انسان چیست؟ اگر ناظری وجود نداشته باشد چه دلیلی وجود دارد که انسان برای قانونگذاری و قبول مسئولیت برای بهتر ساختن خود تلاش کند.


در کل این مکتب نسبت به بسیاری از مکتب های مادی دیگر برتری دارد و حس مسئولیت پذیری را برای ساختن افزایش می دهد و این پدیده که وجود نداشتن ناظر از کیفیت عمل به مکتب می کاهد ممکن است مشکل این مکتب باشد ولی سوال این است که آیا تمام افرادی که مکتب الهی دارند به دستورالعمل های آن مکتب عمل می کنند؟


وجود در فلسفه اسلامی


وجود، در فلسفه اسلامی، واقعیت خارجی وسیعی است که شامل همه چیز از جمله واقعیت خارجی انسانی می شود. فلاسفه اسلامی برای وجود مصداق عینی قائل هستند. در حکمت متعالیه اصالت وجود واقعیتی اصیل و وسیع است که همه چیز مظهر و مرتبه ای از آن می باشد و هیچ واقعیتی خارج از آن نیست. عقیده رایج بر آن است که اولین کسی که تفکر و نظام فلسفی خویش را بر مبنای اصالت وجود پی ریزی کرد و مبتکر آن است، ملاصدراست، زیرا که اصالت وجود یا ماهیت، قبل از ملاصدرا به صورت مسئله مستقلی مطرح نبوده است، هر چند که در میان فلاسفه پیشین گرایشهایی به یکی از دو طرف مسئله بچشم می خورد ولی نمی توان هیچکدام از دو قول را به صورت قطعی به مکتب فلسفی خاصی نسبت داد.


نظر غالب فیلسوفان و حکیمان اسلامی بر آن است که شیخ اشراق قائل به اصالت ماهیت بوده است، ولی نکته ای که باید به آن توجه داشت این است که قضاوت صحیح در باب یک فیلسوف باید براساس شالوده ها و محکمات تفکر او باشد، نه براساس بعضی از سخنان متشابه او.

صدرالمتألهین در اسفار گفته است: و اما ما تمسک به شیخ إلاشراق فی نفی تحقّق الوجود من أن الوجود لو کان حاصلاً فی الاعیان، فهو موجود، لأنّ الحصول هو الوجود؛ و کل موجود له وجود، فلوجوده وجود، إلی غیر النهایه.
اما آنچه را که شیخ اشراق در نفی تحقق وجود به آن تمسک کرده این است که: اگر وجود در خارج حاصل باشد پس موجود است و هر موجودی، وجود دارد و آن وجود هم موجود است و همینطور این وجودها تا بینهایت ادامه پیدا می کند.


از عبارت فوق بر می آید که صدرالمتألهین عقیده دارد که شیخ اشراق عقیده به تحقق خارجی وجود ندارد و چون وجود تحقق خارجی ندارد پس آنچه اصل است ماهیت است.


حکمای اشراق برای ماهیت اشیاء، اصالت قائلند و وجود هر شیء را عارض بر آن و وجود را فقط در ذات باری تعالی اصیل و مستقل می دانند. در اصالت وجود اسلامی، اشیاء در ذات جدا از هم نیستند بلکه همه به درجاتی بهره مند از وجودند و پرتوی از وجود مطلق را دارا می باشند. در این بین مقصود از انسان حیات ابدی و وصال به مراتب بالاتر اعلای هستی است.

در حالی که وجود در نظر اگزیستنسیالیست غرب ، وجودی است که پایانش عدم است.
مرحوم علامه طباطبایی در نهایه الحکمه، انتشارات دارالتبلیغ . اسلامی، قم، ۱۳۶۰ ، ص ۱۱ آورده است:
فیتبین بما تقدم فساد القول باصاله الماهیه کما نُسب الی الاشراقیین فهی عندهم اصیله، اذا کانت بحیث ینتزع عنها الوجود.
از مباحث قبل باطل بودن اعتقاد به اصالت ماهیت روشن می شود که به اشراقیین نسبت داده اند که نزد آنها ماهیت اصیل است بطوریکه وجود از آن انتزاع می شود.


استاد مرتضی مطهری در شرح مبسوط منظومه، ج ۱، ص ۶۱ انتشارات صدرا، قم، ۱۳۶۵ گفته است : « این نکته که همیشه به  شیخ اشراق نسبت می دهند که شیخ اشراق اصالت ماهیتی بوده است به یک معنا درست است ولی به یک معنای دیگر درست نیست. اگر کسی خیال کند که این مسئله برای شیخ اشراق مطرح بوده است که از این دو، ما باید یکی را انتخاب کنیم، درست نیست در هیچ یک از کتابهای شیخ اشراق چنین مسئله ای مطرح نیست که آیا وجود اصیل است یا ماهیت؟
ولی شیخ اشراق مسئله را بشکل دیگر طرح کرده است که لازمه حرفش را این چنین گرفته اند »

شیخ اشراق یک بحثی را مطرح کرده تحت عنوان « فی عدم زیاده الوجود علی الماهیه فی الخارج » یعنی در خارج وجود و ماهیت دو چیز نیست، اول فرض کرده است که ماهیت عینیت دارد و آن وقت برای وجود عینیتی زائد بر ماهیت قائل نیست. او دیگر فکر نکرده است که در اینجا به یک شکل دیگر می شود مسئله را طرح کرد، یعنی این مسئله برایش مطرح نبوده است که ما از وجود و ماهیت برای یکی عینیت قائل شویم و برای دیگری ذهنیت و اعتباریت.


گویی عینیت ماهیت برایش امر مسلمی بوده است و حالا که عینیت ماهیت برایش مسلم است دیگر وجود نمی تواند عینیتی داشته باشد.

اشتراک گذاری

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *