دوش رفتم به در میکده خواب آلوده
خرقه تر دامن و سجاده شراب آلوده
آمد افسوس کنان مغبچه باده فروش
گفت بیدار شو ای ره رو خواب آلوده
شست و شویی کن و آنگه به خرابات خرام
تا نگردد ز تو این دیر خراب آلوده
به هوای لب شیرین پسران چند کنی
جوهر روح به یاقوت مذاب آلوده
به طهارت گذران منزل پیری و مکن
خلعت شیب چو تشریف شباب آلوده
پاک و صافی شو و از چاه طبیعت به درآی
که صفایی ندهد آب تراب آلوده
گفتم ای جان جهان دفتر گل عیبی نیست
که شود فصل بهار از می ناب آلوده
آشنایان ره عشق در این بحر عمیق
غرقه گشتند و نگشتند به آب آلوده
گفت حافظ لُغُز و نکته به یاران مفروش
آه از این لطف به انواع عتاب آلوده
انسان با غفلت همراه است
قبل از هر چیزی باید بدانیم که حافظ انسان را دارای دو ویژگی مهم میداند« خواب آلودگی» و « تر دامنی » .
اولین خصوصیت، خواب آلودگی است.خواب آلودگی را در کلام جدید به غفلت هم تعبیر میکنند. خواب آلودگی در واقع یک نوع گنگی و منگی است که اصولا وجود آدمی را فراگرفته است. به عبارت دیگر باید گفت که درِ هوشیاری بر روی آدمی به طو ر کامل باز گذاشته نشده است. هزار مطلب را باید بشنویم تا ده مطلب را درک کنیم. صد ها بار موضوعی را میبینیم ولی غفلت اجازه نمیدهد که آنچه را که بارها و بارها دیده ایم درک کنیم.
همیشه آدمهای هوشیاری نیستیم، و از ظرفیت عقل و فهم و درایتمان بهره کامل نمیبریم. از نظر حافظ همه ما انسانها از آن نظر که انسان هستیم نه مسلمان، یا کافر و یا منافق، بلکه همین که انسان هستیم در جوهر و ذات جبلی وجود ما عنصر خواب آلودگی قرار دارد، و البته از این بابت حرجی هم برما نیست. چون در واقع نخواسته اند که ما به طور مطلق هوشیار باشیم. این مقدار خواب آلودگی، لازمه وجود آدمی است.
غفلت لطف خداست
در مورد این خواب آلودگی، طور دیگری هم میتوان به آن نگاه کرد که بسیار مهم است و آن هم این است که این لطف خداست که ما دچار غفلت باشیم!
گردش امور عالم درگرو این است که آدمی در این دنیا خیلی هم آگاه نباشد. چون بسیاری ازحرکات آدمی، که باعث گردش چرخه عالم هستی است، از بیخبری او و از عواقب آن است. و اگر پیشاپیش از نتایج آن آگاه گردد، چه بسا که به خیلی از آنها دیگر تن در ندهد:
اُستُن این عالم ای جان غفلتست
هوشیاری این جهان را آفتست
هوشیاری زان جهانست و چو آن
غالب آید پست گردد این جهان
هوشیاری آفتاب و حرص یخ
هوشیاری آب و این عالم وسخ
زان جهان اندک ترشح می رسد
تا نغرد در جهان حرص و حسد
گر ترشح بیشتر گردد ز غیب
نه هنر ماند درین عالم نه عیب
در حقیقت غفلت، مدار چرخش هستی است اگر در این عالم غفلت را بر گیرند و عنصر غفلت و فراموشی و گُنگی را از ما بگیرند، بی گمان تعادل کنونی هستی برهم خواهد ریخت.
تغافل هم میتواند نشانه بزرگ منشی باشد
خداوند هم غفلت دارد! ولی غفلت خداوند از نوع تغافل است یعنی غفلت نمایی کردن. مقام ستاریت خداوند، گواه این مدعاست. ستار یعنی پوشاننده. ببیند و وانمود کند که ندیده است.
امیر قافله را هم تغافلی باید
که بی نصیب نمانند قاطعان طریق
تغافل میکند که خطای آدمی نادیده انگاشته گردد. اصلا چشم پوشی میکند که خطایی صورت بگیرد. تغافل درمورد آدمیان به دو دلیل ممکن است که اتفاق بیفتد که یکی ازآنها در خور کیفر است و دیگری در خور پاداش.
تغافل از روی ضعف البته دارای کیفر است که آدمی بدلیل ناتوانی خود، ترجیح میدهد که چیزی را نادیده گرفته باشد. این چهره منفی تغافل است که نمونه های فراوانی هم در زندگانی ما آدمیان برای آن می توان نشان داد.
و تغافل از روی قدرت و بزرگ منشی که مخصوص خداوند است و خدائیان، کاری است درخور پاداش.
کاری که برخی از ما انسانها هم گاهی انجام میدهیم. یکی از نشانه های بزرگی، همین نوع تغافل است. آدمهای بزرگ اهل تغافل اند و آدمهای کوچک اهل غفلت. اصلاً هم متوجه نیستند که در غفلت به سر می برند.
اما هر چقدر که انسان علو بالاتری پیدا میکند، هر چقدر که قدرت سیاسی و اجتماعی بیشتری پیدا میکند، هرچقدر قدرت گریبانگیری بیشتری پیدا میکند، نیاز به حس تغافل را بیشتر درک میکند.
چرا که دائما همه در حال خطا هستند و به همین دلیل بایستی این تغافل در وی قویتر شود. تغافل منفی مجازات دارد ولی غفلت، قابل بخشش است.
همچنان که در قرآن هم میخوانیم که خداوند ما را به غفلت هایمان مواخذه نمیکند: « رَبَّنَا لَا تُوَاخِذنا اِن نَّسِینَا » خداوندا، ما را به آنچه که فراموش کرده ایم مواخذه مکن. پس غفلت، یعنی خواب آلودگی، بی معرفتی، بی خبری. میگوید که بر در میخانه رفتم ولی غافلانه و از سر بی معرفتی. تشخیصی از ساحت قدسی میخانه نداشتم. میکده، جاییست که مِی جریان دارد و پیرِ مرشدِ ساقی آنجا نشسته است.
مِی در اینجا، به معنای نشئه فیض ساقی میخانه، یا همان پیر مرشد است و نه شراب انگوری. ولایت، ابزار هدایت است و همان منیتیزم و پرتوی است که پیرمرشد، به سمت مریدش سرازیر کرده و او را از مسیرهای تاریک و روشن سلوک عبور میدهد. وی را نشئه میکند که بتواند از برخی از سختی های راه را آسان طی کند. در غیر اینصورت ممکن است بین راه بی تاب شده و از ادامه راه باز بماند. این استعانت سالک از پیر را، اهل سلوک همت می نامند.
دوش رفتم به در میکده خواب آلوده
خرقه تر دامن و سجاده شراب آلوده
دومین خصوصیت آدم حافظی نیز، تردامنی است. تردامنی، به معنای آلوده دامنی، بدکاری و قصورواری است و کنایه از گناه آلود بودن انسان است. یعنی گویی قبلا جایی خرقه و دامنش خیسی گناه آلودی یافته است. نمی شود هم که آدمی، به آب بزند و تر نشود از طرفی هم که نمی شود به آب نزد.
اساساً آمدیم در این دنیا که به آب بزنیم. و تنها به احتمال خیس شدن هم نمیشود که گوشه نشین شد. اگر هم گوشه نشین بشویم، گناه به گونه دیگری رخ میدهد. در حقیقت هر وقت انسان در یک مسئله برای خودش زیاد از حد سختگیری کند، باید آگاه باشد که در جایی دیگر مشکلی ایجاد خواهد شد.
احکام اخلاقی در واقع برای تعادل ما ایجاد شده اند نه برای یک بُعدی کردن ما. به همین دلیل است که در ادبیات عرفانی، نفس کُشی، به معنای رهبانیت مسیحیان، جایگاهی ندارد، بلکه تنها تذکر به نفس، تذلیل نفس و گریبانگیری نفس را برای ما مجاز دانسته اند. در واقع اگر نفسانیّات و مُشتهیّاتمان بکلی در ما نابود گردد، ناقص خواهیم بود.
پیغمبر (ص) هم در مورد خودشان حتی این چنین ادعایی نمیکردند و نشانه آنهم حجم زیادی از مناجاتی است که در آن از خداوند طلب میکردند که ایشان را به خودشان وا نگذارد.
بنابراین این تردامنی باید باشد که موتور حرکت ما باشد. گناه در ادبیات حافظ به معنی عصیان است. حافظ که به کرّات از گناه به نوعی دفاع میکند، قصد این ندارد که یک تئوری در مقابل تئوری دینداری و شریعتمداری قرار بدهد و مومنان را به گناه و عصیان، تشویق نماید. در حقیقت در نگاه حافظ عصیان به معنی سرکشی و آنارشیگری است. عصیانگر کسی است که نظم و قاعده را با اراده خود نفی میکند، ابن الوقت است، فرزند حال است و در اینحال زیاد قابل پیش بینی نیست و نمیداند که چه احوالاتی در حال بارش بر اوست، بنابراین نمی تواند برای سلوکِ اخلاقی خود هم قیدی ایجاد کند.
حافظم در مجلسی دردی کشم در محفلی
بنگر این شوخی که چون با خلق صنعت می کنم
او اصلاً طالب رهایی است، آن هم رهایی از قید و بندها. ضرب المثلی عربی که بعضا آنرا حدیث نبوی (کنز العمّال: ۴۴۰۹۵ ) نیز می دانند در این باره گفته: الانسان حریص علی ما منع منه
انسان برهر چیزی که او را منع کردند حریصتر است و بیشتر راغب. با این تفسیر وقتی در سوره بقره آیه ۳۵ به آدم هم گفته شد: لا تَقَرَبَا هذِهِ الشَجَرَه به این درخت نزدیک نشو، این نهی بسیار رندانه بوده است چرا که مسلما نهی تشریعی است نه تکوینی. بنابراین خدا خودش قصد داشته که این اتفاق صورت بگیرد و برای رشد و تکامل انسان آنرا لازم میدانسته است. اما چون قصد نداشته که تخم نافرمانی را در دل انسان بکارد، چنین ترفندی را به کار میبرد. در حقیقت این نوع ساختار شکنی و گریز از قید و سقف، اصولاً یک تحرک تکاملی برای انسان است و او را کاملتر میکند.
ریشه این حس گناهکاری آدمی در عاشق بودن اوست. آدمی ذاتا عاشق است و بدنبال معشوق خود در جستجوست. و این جستجو است که ناخودآگاه او را به تجربه گناه می کشاند. در یکی ازمراتب وحدت وجود، یک بود هست و یک نمود. بود نشانه وحدت مطلق است ونمود نشانه مطلق وحدت. بعبارتی تفاوت این دو مفهوم را در این مثال می توان فهمید.
فرض کنید شخصی روبروی آینه ایستاده است، به همین جهت تصویری او آینه دیده میشود. اما به محض اینکه آن شخص از جلوی آینه کنار برود دیگر تصویری وجود نخواهد داشت. حال اگر در برابر این شخص دهها آئینه قرارداشته باشد، بالطبع دهها تصویر نیز بوجود می آید. در این مثال بود همان یک شخص است که عامل پیدایش صدها تصویر گردیده و نمود همان تصاویری است که تماما همان یک شخص را نشان میدهند.
این همه عکس می و نقش نگارین که نمود
یک فروغ رخ ساقیست که در جام افتاد
بود، خود هستی یا وجود است، و نمود، موجود. وحدت میان وجود و موجود نیز یعنی وحدت میان آنچه که هست با آنچه که می نماید هست. بود همان الله است و تصویر آن که به آن میگوییم موجود یا نمود، همان ماسِوَالله. به تعبیر عارفان، همه نمودها عاشقانه در برابر بود قرار دارند. انسان نیز، نمودی از همان بود است که عاشقانه بود خود را دنبال میکند.
حافظ معتقد است که خدا(ساقی)خودش زیباست، و هر کس که به طلب پیمانه به نزد ساقی میرود، هنگامیکه چشمانش به چشم ساقی دوخته می شود، خود ساقی را طلب میکند و دیگر دنبال پیمانه اش نیست. چون ساقی زیباست یک فروغ رخ او هم در جام هستی قرار گرفته است. چون خدا زیباست مخلوق زشت ندارد، و چون خدا عاشق است مخلوق غیر عاشق ندارد همان که در حدیث قدسی از داوود نقل شده:
کنت کنزاً مخفیاً فاحببت أن أعرف فخلقت الخلق لکی أعرف، من گنجی پنهان بودم، دوست داشتم که شناخته شوم، پس خلق را آفریدم تا شناخته شوم.
عرفا بر اساس این حدیث، مبنای خلقت را عشق و محبت خداوند تعبیر کرده اند،که اساساً خداوند اگر چیزی به نام محبت را نمی شناخت و خلق نکرده بود، خلقی هم صورت نمی گرفت و به همین خاطر که دوست داشت خلق کند و خلق کرد، جای مواخذه و خرده گرفتن هم وجود ندارد.
چو قسمت ازلی بی حضور ما کردند
گر اندکی نه به وفق رضاست خرده مگیر
قدر مسلم این است که در نگاه حافظ، خدا زیباست و مثل خدا و خلقت به مانند این است که یک نقاش برجسته صاحب سبکی، کاری عرضه کند که در هیچ بازار هنری عرضه نشده باشد. هر آنچه این نقاش خلق کرده زیباست. در حقیقت از خداوند جمیل بعید است که زشتی را خلق کرده باشد.
در دعای سحر میخوانیم: اَلّهُّمَ اِنِّی اَسئَلُکَ بِجَمالِکَ وَ اَجمَلَه وَ کُلُّ جَمالِکَ جَمیل.
در اینجا به زیبایی و به قشنگی خدا، قسم داده می شود. این هم نوعی از قسم دادن است، همچنانکه بعضی به قد و قامت ابوالفضل قسم میدهند. در حقیقت دارند یک زیبایی را به رخ خدا می کشند.
اصولا یک زیبایی نشان داده می شود، و نشانه ای از زیباشناسی در دعاست. در این دعا خدا را به زیبایی خودش قسم میدهیم. البته ممکن است اسمش رابگذاریم خودشیفتگی خدا! اما چه عیبی دارد. ما معتقدیم که هر چه در انسان هست در کل عالم هستی نیز هست. اصولا خداوند، بینهایتی از انسان است و انسان به مثابه مانیتوری از کلِّ عظمت پنهان خداوندی است. صفاتی که در انسان سراغ داریم، ضربدر بی نهایتشان نیز در خداوند وجود دارد.
بنابراین خداوند هم خودشیفتگی دارد. این دعا خودش را به خودش قسم میدهد و میگوید که خدایا به زیبایی تو قسم، و به زیباترین تو قسم، به آن حالتی از تو که از همه حالت هایت زیباتر است قسم.
و در آخر می گوید که نمی دانم کدام چهره تو زیباتر است که به همان قسمت بدهم، خنده ات، تبسمت، رحمتت، مغفرتت، اجابتت، توانت، قوَّتت، بدون کدام یک از این چهره های تو اگر نبود ما میتوانستیم زندگی بکنیم!
با خود نظری داشت که بر لوح رقم زد
کلک ازلی نقش جمال ابدی را
در نگاه حافظی چون خداوند زیباست، چون خداوند صانع است، چون خداوند لطیف است، جنس مخلوقش هم عین خودش است پس انسان ذاتاً با عشق آشنایی دارد چون خداوند ذاتاً فلسفه خلقت را عشق معرفی کرده و زیباست، عالم زیباست چون مصنوع خداست. انسان چون اصولاً از جنس خالقش است و از همان شباهتها هم برخوردار است، لذا عاشق است و این نوع عاشقی برای او سرمستی به همراه میآورد. و چون سرمستی دارد از عنصر دیگری بنام گناه یا همان سرکشی و عصیان برخوردار است.
آمد افسوس کنان مُغبچه باده فروش
گفت بیدار شو ای ره رو خواب آلوده
مغبچه درلغت اگرچه یک پسر نوجوان را تشبیه میکند اما در اینجا منظور از جوانی، قوّتی است که پیر مِی فروش دارد، لذا همان پیر باده فروشی است که حافظ را به سوی خودکشانده است، و به او میگوید که غفلت را کنار بگذارد و بیدار شود.
شست و شویی کن و آن گه به خرابات خرام
تا نگردد ز تو این دیر خراب آلوده
منظور از شستشو، شستشو از تعینات دل است، از محبتها و وابستگی هایی است که در دل ریشه کرده است. چراکه بخشی از غفلتهای ما، خواب آلودگیهای ما و بی معرفتی های ما به دلیل همین محبتها است، مثلا محبت فرزند، ما را نسبت به چیزهای دیگر بی معرفت میکند، همچنین است شغل، موقیعت وتعینات اجتماعی و علمی.
« وَاعْلَمُواْ أَنَّمَا أَمْوَالُکُمْ وَأوَْلادَُکُمْ فتِْنَهٌ وَأنََّ ا عِندَهُ أجَْرٌ عَظِیمٌ » سوره انفال آیه ۲۸
هرکدام ازاینها ما را به نحوی محافظه کار میکند. ولی عجبا که همین آلودگی است که حافظ را به خرابات کشانیده و در او میل به پیرمغان را زنده میکند. اما اینکه اعمال او این حق را برایش ایجاب میکند که به خرابات برور یا نه، امر دیگری است. در نظر حافظ برخورداری به وسعت عمل نیست بلکه به میزان کیفیت آن است.
قصر فردوس به پاداش عمل میبخشند
ما که رندیم و گدا دیر مغان ما را بس
حافظ خود را از بهشت بی نصیب می داند. بهشت را برای کسی در نظر میگیرد که به دنبال آن است. ولی برای خودش همین دیر مغان را که بهشت و مشخصات بهشت هم ندارد راکافی میداند. در نظر حافظ هیچ انسانی بی تمتّع و بی بهره وجود ندارد لذا شکرانه این عمل را یک دم فرو نمیگذارد، و یک دم غافل نمی شود و شکرانه اش هم از نظر حافظ خیلی مهم است و آن هم در واقع پاره کردن زنجیرهای غم است.
غم تصورات غلطی است که ما از نوع تقسیم بندی خود داریم و حافظ بالاترین صراحت را شکوفندگی و باز کردن پرده غم می داند.
متذکر (سروش باطنی)معیار تفاوت انسانها
آنچه که باعث تفاوت میان انسانها می شود این است که بعضی از آنها متذکر دارند و برخی ندارند. فرق اولیاء خداوند با آدمهای عادی هم در همین است. آنها سروش متذکر دارند و وجودشان با یک تلنگر متوجه خطا می شود. اما حتی اگر آنها نیز رها شوند غفلت آنها را فرا میگیرد. با این نگاه است که تفاوت بین عیسی (ع) و آدم (ع) و محمد(ص) وجود ندارد و همین است که ممکن است ما را نگران کند.
چرا که اگر این تفاوت وجود داشته باشد، خیالمان راحت می شود. مثلا اگر بفهمیم که بین ما و عیسای مسیح (ع ) به لحاظ ذاتی تفاوتی وجود دارد، دیگر از ما سلب مسئولیت میشود. اما در واقع مشکل اینجاست که آنها از جنس ما هستند! اگرچه ماوراء انسان نیستند اما در حقیقت آنها انسانی مافوق هستند و از تقدیر و راه انسانیت عبور کرده اند، و این نشان میدهد که راه باز است که ما هم از این مسیر عبور کنیم. البته آن متذکری که آنها دارند همان حواس باطنی است که در مورد ما به صورت کمرنگ وجود دارد. وقتی که حواس باطنی ما باز می شود از قبیل حس روشن بینی، حس ارتباط با عالمِ ماوراء، این متذکر در ما هم پررنگ تر می شود.
این حواس همان حواسی است که در واقع مرتب ما را تذکر می دهد. مانند همان نگاهی که یوسف به دیوار انداخت و گمان کرد که یعقوب را دیده است، گمان کرد که جبرئیل را دیده است، در عالم واقع هم هیچ اتفاقی نیفتاده بود، بلکه آن حس درونی اش شکوفا شد و باز شد و صورت نهی را دید.
در توضیح صورت نهی این مثال را در نظر بگیرید که وقتی میخواهید یکی از عزیزان از دست رفته خود را تصور کنید، اولین تصویری که در ذهن شما متبادر میشود احتمالا آخرین تصویری است که از او دیده بودید، و دقیقا با همان شرایطی که دیده بودید مثلا اگر در حالت خواب بوده و یا لباس خاصی بر تن داشته دقیقا همان تصویر را میبینید. این تصویر، در اصطلاح وجهِ غالب آن شخص در ذهن شماست، که ملکه ذهنِ شما می شود و در ذهن شما حضور پیدا میکند. البته ممکن است آخرین تصویر وی نباشد ولی به هر حال تصویری است که بیشترین تاثیر را در ذهن شما ایجاد کرده است و تبدیل به وجه غالب در ذهن شما شده است.
یوسف هم مرتب از یعقوب امر و نهی میشنیده است و در زندان شخص دیگری حضور نداشته که از یعقوب بالاتر باشد و بخواهد که با یوسف حرف بزند. بنابراین وجه غالب نهی در ذهن یوسف که همان تصویر یعقوب است، در وجود او ملکه شده بود. وقتی به خودش آمد، صورت یعقوب آنجا وجود نداشت اما گمان کرد که صورت یعقوبی وجود داشته است. در
ادبیات دینی هم به اصطلاح می گویند که جبرئیل را دیده است. این جبرئیل هم در حقیقت آن سروش پیام دهنده است که امری فردی است و جمعی نیست. حافظ سعی دارد ما را در مقام عاشقی نگه دارد نه در حوزه معشوقی. و همانگونه که قبلا نیز اشاره شد، این یکی از تفاوتهای نگاه مولانا و حافظ در حوزه عشق است. مولانا ما را در حوزه معشوقی وارد میکند اما حافظ در حوزه عاشقی. موضع معشوقی موضع وصل و رسیدن است یعنی مولوی در کنار معشوق نشسته و از بوی تن و عطر او گفتگو می کند.
حافظ در هجر است و مدام دارد ما را به راه رفتن دعوت میکند که شاید برسیم و یا نرسیم، حافظ در مقام طلب است آن مقامی که ما هنوز طی نکرده و به مطلوب فکر میکنیم، هنوز تشنگی را نکشیده، به آب فکر میکنیم.
خرابات، ترکیب خَر و آباد، یا خور و آباد است. خَر و یا خور به معنای خورشیدند. یعنی جایی که خورشید می تابد و در حقیقت محل تابش نور خورشید هدایت است. خراب شدن یعنی به نوعی مورد عنایت پیر قرار گرفتن است. میکده تعارضش با خرابات در همین است. در میکده ما سرشار از مِی می شویم، ارشاد می شویم،و ملقب به لقبِ او می شویم. اما خرابات در واقع کمی متفاوت است.
خرابات با تابشِ نوری که به سمت ما گسیل میکند ما را از هم می پاشد و همه آن هویتهایی که ما به زحمت به دست آورده ایم را در اینجا از بین میبرد.
به هوای لب شیرین پسران چند کنی
جوهر روح به یاقوت مذاب آلوده
یاقوت مذاب کنایه از شراب قرمز است و اینجا در واقع همگرایی نیست بلکه خام گرایی و پرهیز از پذیرفتن غذای پیر، همایون آیتِ او. جوهر روح به یاقوت مذاب آلوده، دو تعبیر دارد یکی لبان سرخ معشوق است که وقتی کسی به او زیاد توجه میکند دیگر نگاهش را از بقیه حقیقت معشوق دور می کند. و دیگری شراب قرمز است.
به طهارت گذران منزل پیری و مکن
خلعت شیب چو تشریف شباب آلوده
خلعت و تشریف یک معنا میدهد، شیب و شباب هم معنای متضاد دارند. خلعت شیب یعنی لباس پیری را چو لباس جوانی آلوده مکن، از این همگراییها و از سوداهای جوانی، از این بی طهارتی شستشویی کن.
پاک و صافی شو و از چاه طبیعت به درآی
که صفایی ندهد آب تراب آلوده
چاه طبیعت منظور چاه طبیعی است که آب آن با خاک ممزوج است. آب تراب آلوده نیز به معنای آب گل آلود است.
گفتم ای جان جهان دفتر گل عیبی نیست
که شود فصل بهار از می ناب آلوده
جان جهان اسمی است که برای خداوند به کار میگیریم. کسی که همه جهان را با خودش قوام داده است. در اینجا منظور این است که پیر واصلِ راه رفته، در مقام وحدت با خداوند قرار گرفته و صفت خدا به او نسبت داده شده است. دفتر گل را هم حافظ به خودش تشبیه میکند. برای توضیح دوگانگی میان آلودگی گُل و شراب میتوان بیت زیر را مورد بررسی قرار داد.
در این چمن گُلِ بی خار کس نچید آری
چراغ مصطفوی با شرار بولهبیست
هر کجا که رخساره زیبای گلی وجود دارد یقیناً در کنارش هم یک خار آزاردهنده ای وجود دارد. در این عالم فقط نور هدایت وجود ندارد. هیچ آدمی وجود ندارد که سراپا غرق در هدایت باشد و با گناه آشنایی نداشته باشد و تماماً چراغ مصطفوی باشد.
شرار بولهبی هم به همین صورت است که کسی هم وجود ندارد که سرا پا فسق و فساد باشد. آنجا که شما تباهی و فساد و خرابی را یک جا در وجود کسی میبینید، لزوما این همه ماجرا نیست. در حقیقت باید به یاد داشته باشید که شما همین مقدار را میبینید و درک میکنید.
بیش از این شاید محرم نیستید که اگر محرم بودید جلوه های دیگری را هم ممکن بود درک کنید. نتیجه این که این مجموعه در این عالم وجود دارد. شما نمی توانید یکی را خالص در یک طرف ببینید. مضمون این شعر هم همین است که همانطور که آتش سوزندگی دارد و آدم را میسوزاند، ولی در عین حال نور هم دارد و راه را روشن میکند و هر دوی آنها لازم و ملزوم هم هستند. مثل گُل و خار که هر دو از یک ریشه و ساقه هستند و منفک از هم نیستند. خراشیدگی خار، زیبایی و عطر گل را هم دارد.
آشنایان ره عشق در این بحر عمیق
غرقه گشتند و نگشتند به آب آلوده
اینجا حافظِ رند دارد با پیرِ میکده احتجاج میکند و توجیهات کلامی ارائه میکند و می گوید من
ازآشنایان راه بلدی هستم که خوف مبتلا شدنم نیست. این احتجاج در برابر فرمان پیر، میتواند نشانه خامی سالکی باشد که در بازوی پرهیز خود، هنوز قوتی سراغ دارد و گمان آن دارد که می تواند با تکیه بر تقوی و دانش در طریقت گام برداشته و توکل بر پیر را رها نموده است. ولی می شنود:
گفت حافظ لغز و نکته به یاران مفروش
آه از این لطف به انواع عتاب آلوده
اینکه غرقه گشتند و آلوده نشدند و این توجیهاتی که دارید اینها همه لُغَز و نکته است و دارید فلسفه درست میکنید اینجا صحرای فلسفه نیست. تو آمدی از در لطف و عنایت به سمت ما اما نه تنها شستشویی نکردی، بلکه ابزار فلسفیدن و نکته آوردن و تحلیل کردن و عقلانیّت را هم با خودت آورده ای. ما از تو خواستیم که از همه آنچه که در دلت مهر و محبت ایجاد کرده خودت را شستشو کنی، در حالیکه تو داری با ابزار و فلسفه و منطق با ما گفتگو میکنی.
پاسخی بگذارید