لطایفی از عبید زاکانی

جنازه ای را بر راهی می بردند . درویشی با  پسر برسر راه ایستاده بودند ،

پسر پرسید که بابا در اینجا چیست ؟

گفت : آدمی .

گفت : کجایش می برند ؟

گفت : به جایی که نه خوردنی باشد ونه پوشیدنی ،نه نان ونه آب ،نه هیزم ، نه آتش ، نه زر ،نه سیم ، نه بوریا نه گلیم .

گفت : بابا مگر به خانه ما می برندش ؟

 

لطیفه دوم

درویشی به در خانه ای رفت وپاره نانی بخواست . دخترکی در خانه بود

گفت : نیست .

گفت چوبی ،هیمه ای .

گفت : نیست .

گفت : پاره ای نمک .

گفت : نیست .

گفت : کوزه ای آب .

گفت : نیست.
گفت : مادرت کجاست ؟

گفت : به تعزیت خویشاوندان رفته است .

گفت : چنین که من حال خانه شما می بینم ، ده خویشاوند دیگر می باید که به تعزیت شما آیند.

اشتراک گذاری

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *