جنازه ای را بر راهی می بردند . درویشی با پسر برسر راه ایستاده بودند ،
پسر پرسید که بابا در اینجا چیست ؟
گفت : آدمی .
گفت : کجایش می برند ؟
گفت : به جایی که نه خوردنی باشد ونه پوشیدنی ،نه نان ونه آب ،نه هیزم ، نه آتش ، نه زر ،نه سیم ، نه بوریا نه گلیم .
گفت : بابا مگر به خانه ما می برندش ؟
لطیفه دوم
درویشی به در خانه ای رفت وپاره نانی بخواست . دخترکی در خانه بود
گفت : نیست .
گفت چوبی ،هیمه ای .
گفت : نیست .
گفت : پاره ای نمک .
گفت : نیست .
گفت : کوزه ای آب .
گفت : نیست.
گفت : مادرت کجاست ؟
گفت : به تعزیت خویشاوندان رفته است .
گفت : چنین که من حال خانه شما می بینم ، ده خویشاوند دیگر می باید که به تعزیت شما آیند.
پاسخی بگذارید