در نوشتارهای گذشته توضیح داده شد که اخلاق عارفان تأکید برآن دارد که سالک میبایست به خود نظر داشته باشد و از بررسی در مورد دیگران پرهیز نموده و دائماً به مطالعۀ خویشتنِ خویش مشغول باشد. در این روشِ بخود مشغول بودن، با توصیه های امام محمد غزالی نیز آشنا گشتیم و دانستیم که آدمیان به سه روش میتوانند به خودسازی و کار بر روی خویشتن بپردازند که شرح آن داده شد و اینک بحث خود را دنبال میکنیم:
۱) مولوی در خودسازی، روش دیگری را به ما میآموزد. او برخلاف غزالی، معتقد است که انسان، چون فرصت طولانی برای اصلاح خویش ندارد، میبایست به روش دیگری متوسل گردد. این روش از نظر مولوی، خودسپاری نام دارد و از راه عشق میگذرد.
مولوی، ام الامراض و ریشۀ تمامی دردهای روانی و شخصیتی آدمیان را، تنها دو چیز میداند: نخوت و ناموس (تکبر و ریا).
از نظر مولوی، کبر و خودنمایی، پایه گذار تمامی دردهای وجودآدمی است. انسان متکبّر، چون خود را بزرگتر از آنچه که هست میپندارد، از اینکه دیگران، بزرگی او را درک نمیکنند، رنج میبرد و چون رنج میبرد، درصدد است که دیگران او را درک کنند. لذا به اعمالی دست میزند که بزرگی خود را نمایان کند، بنابراین به خودنمایی نزدیک میشود. لازمۀ خودنمایی نیز نفی واقعیت دیگران، یعنی بخل است و همینطور رفته رفته بقیۀ رذایل هم پایشان به میان کشیده میشود.
۲) متقابلاً هم بالاترین دارو را، عشق میداند که میتواند همچون آبی برسر همۀ رذایل ریخته شده و یکباره همۀ دردها را التیام بخشد:
شادباش ای عـق خوش سودای ما ای طبیـب جمـلـه علـت هــای مـا
ای دوای نـخــوت و نــامـــوس مـا ای تو افلاطــون و جالینـــوس مـا
جسـم خاک ازعشـق بر افـلاک شد کوه در رقص آمـد و چـالاک شـد
هرکـه را جامه ز عشقی چاک شد او زحـرص و عیب کلی پاک شـد
عاشقی کردن یعنی پرستش کردن. عارفان به ما توصیه میکنند که تا میتوانیم با خودخواهی مبارزه کنیم، که انسان خودخواه، خداخواه نیست و تنها چیزی که قدرت مبارزۀ با خودخواهی را دارد، عاشقی است:
به میپرستی ازآن نقش خود برآب زدم که تـاخــراب کنـم نقـش خودپرستیـدن
زاهد و عجـب ونماز و من ومستـی ونیاز تا خود او را ز میان با که عنـایت باشـد
(حافظ)
خودخواه، خدا و حقیقت را نیز پلکان خودبینی خود قرارمیدهد و در مقام اثبات خویش، به راحتی به نفی دیگران میپردازد. به تعبیر مولوی، این نوع نگاه در واقع به گردابی مهلک درافتادن است:
هـل سبـاحت را رهـا کـن کبـر وکیـن نیست جیـحون نیست رود دریاست این
و آن گهــان دریــای ژرف بـی پنـــاه در ربـایــد هفـت دریــا را چــوکــاه
عشـق چـون کشتـی بـود بهــرخـواص کــم بــود آفـت بــود اغلـب خـلاص
به داستان نحوی و کشتیبان توجه کنید:
آن یکـی نحـوی بـه کشتـی درنشـسـت رو به کشتیبـان نهـاد آن خـودپـرسـت
گفت از نحـو هـیچ خـوانـدی؟ گفـت لا گفــت نیــم عمـــر تــو شـــد در فنـــا
دلشـکستــه گشـت کشتیبـــان زتـــاب لیک آن دم کــرد خـامش از جـواب
بــاد کشتـی را بـه گــردابـی فکنـــــد گفـت کشتیبــان بـه آن نحــوی بلنـــد
هیـــچ دانــی آشنـــا کــردن بگـــو گفت نی، ای خـوش جواب خـوب رو
گفـت کـل عمـرت ای نحـوی فنـاسـت زانکـه کشتی غرق این گرداب هـاست
ونتیجۀ اخلاقی که مولوی میگیرد این است که:
آب دریــا مــرده را بـــر ســـر نهد ور بود زنده ز دریا کی رهد
پاسخی بگذارید